موقع امتحان گاهی راه حل دقیقاً لحظه گرفتن برگهها به ذهنم میرسید، تا میاومدم تندتند بنویسم مراقب برگه رو میگرفت. تمام اون روز و حتی روزهای بعدش یهو خشکم میزد؛ به اون لحظه فکر میکردم و حسرت میخوردم.
فکر میکنم تمام بخشهای زندگی ما تمثیلی از بخشهای دیگرند.
ما هنوز هم امتحان داریم، فقط سوالهاش عوض شده. ایکس ما دیگه یک عدد نیست، یک مجموعه پیچیده و منحصر به فرده. هرکدوممون هرروز از خودمون میپرسیم حالا چه کار کنم؟ قدم بعدیم چی باشه؟ چه طوری همزمان "نیازهای اولیه زندهبودنم رو تامین کنم"، "روابطم رو در سطوح مختلف مدیریت کنم"، " برنامهریزی داشته باشم و پیشرفت کنم"، "آزاد باشم که کارهای مورد علاقهم رو انجام بدم" و...؟
هرقدر سنم بیشتر شد جفت و جورکردن این قسمتها برام چالشبرانگیزتر شد تا جایی که دوسال و اندی پیش، زندگیم به نقطهای رسید که انگار تمام این قسمتها به هم گره خورد و من دوباره مثل شاگردی شدم که برگه امتحان دستشه و راه حل یادش نمیاد. مطمئن بودم که اگر بیشتر فکر کنم، به جواب میرسم. بیشتر فکر کردم و روزها، هفتهها و ماهها گذشت و بهبودی در شرایطم حاصل نشد. با خودم فکر کردم چند سال باید فکر کنم؟ یک سال دو سال سه سال... یک عمر؟
من که نمیدونم مراقب کِی برگه امتحان زندگیم رو ازم میگیره؛
قانونی هم وضع نشده که این امتحان کتابباز نیست؛
پس تصمیم گرفتم کتابباز برم جلو؛
رفتم تراپی.
در این مطلب به برخی کمکهای یک تراپیست سالم میپردازم. دقت کنید مواردی که بهشون اشاره میکنم فارغ از جزئیاته؛ چرا که کمکهای هرتراپیست به تعداد آدمهای روی زمین، متفاوته.
تراپیستم سالمه چون:
یک: محیط امنی برای آزادشدن هیجانات و احساساتم ایجاد میکنه، طوری که هربار با اشتیاق پیشش میرم تا خود واقعیم رو ابراز کنم و تکههای پازل مشکلاتم رو کشف کنم.
دو: راجع به هرکدوم از اختلالات جزئی یا بزرگی که دارم تمرینهای تدریجی دریافت میکنم و نتیجهش رو بعد از گذشتن یک مدت کافی میبینم.
سه: هرجلسه تراپی برای من حکم یک سفر درونی مهیج داره. من وادار به فکرکردن و داستان ساختن درباره خودم نمیشم و انگار همه سوالها و جوابها در خودمه و من شاهد این جریانم.
چهار: تازه متوجه شدم که منشاء حس و حال خوب در هر نوع ارتباطی، مرزبندی شفاف و هوشمندانهست. وقتی به روابطم قبل تراپی فکر میکنم باورم نمیشه که چه رفتارهای عجیبی ازم سر میزده.
پنج: تا به حال درک نمیکردم که همزمان چندنفر درون من زندگی میکنند: خود الآنم، کودکیم، الگوهای جامعهم، والدینم و...
حالا دیگه مسئول رفتارهای من فقط یک نفر نیست. آگاه شدم که بخشهای مختلفی از من در تصمیمگیریهام حضور دارند و انتخابهای زندگیم رو شکل میدن؛ اینطوری بهتر متوجه میشم که هرلحظه متاثر از چه عواملی اقدام میکنم.
شش: فرآیند فکرکردن درباره هر موضوعی از زندگیم طولانیتر شده چون هفتهها با تراپیستم راجع به هر موضوع مهمی صحبت میکنم و این صبر باعث میشه تصمیمهای منطقیتری بگیرم و با اعتماد به نفس و قدرت بیشتری راهم رو پیش ببرم.
هفت: خیلی از احساسات برام از بچگی ممنوع بوده مثل اضطراب، ترس، خشم و...
فهمیدم که هیچ حسی ممنوع نیست. ما مثل یک ظرف شیشهای پر آب هستیم و هر احساس درون ما مثل یک جوهر رنگیه که خبر از آنچه بر ما میگذره میده. اگر این جوهر نباشه، از کجا بفهمیم یک جای کار میلنگه؟
هشت: طراحی برنامه زندگی همیشه برای من یک صحبت خندهدار بود. با خودم میگفتم توی جهان عدم قطعیتها چهطور میشه از طراحی حرف زد؟ الآن هم هنوز جهان پر از عدم قطعیته ولی من در حد توانم حاشیه امنم رو ازش جدا میکنم.
نه: درباره هرواکنشی هرفکری هراشتباهی خودم رو سرزنش میکردم و انگار مدام به صورتم سیلی میزدم. الآن درک میکنم که چهقدر در حق خودم بیرحم بودم.
ده: از یک مدتی به بعد، مشارکت فعالم در جلسات بیشتر شد و دیدم که انگار خودم هم دارم ریشه بسیاری از رفتارهام رو حدس میزنم و میرم تا راجع بهش با تراپیستم گپ بزنیم. اون مثل یک دوست خوب برای من شده که میتونم بیپروا همه افکارم رو براش روی داریه بریزم.
این موارد، گوشه کوچکی از دنیایی بود که یک تراپیست خوب میتونه برای مراجعش خلق کنه البته اگر خود مراجع هم همراه و مشتاق باشه.
تراپی راهی نیست که مجبور به رفتنش باشی، راهی نیست که انتهایی براش مشخص باشه، راهی نیست که بشه پیشبینیش کرد. تراپی راهیه که با سختی انتخابش میکنی اما وقتی ازش روشنایی دریافت میکنی، میشه بخش مهمی از زندگیت.
خب...
آیا فقط داشتن یک تراپیست سالم کافیه؟
ما مسئولیتی در قبال این مسیر پرفراز و نشیب نداریم؟
...
در مطلب بعدی بررسی خواهیم کرد که مسئولیت ما در جلسات تراپی چیه؟
من کیمیا یارمند هستم و ازتون ممنونم که تا پایان این متن همراهم بودید.
منابعی که بهم کمک کردند:
Articles about Reasons to Try Therapy by Sam Brodsky and Ashley Olivine, Ph.D., MPH