شاهپور جان
پدر عزیزم،
هنگامی که این کلمات را مینویسم، در دل و جانم احساسی از سکوتی عمیق و غمگینیای عجیب لانه کرده است. بیآنکه تو در کنارم باشی، کلمات تنها صدای خاموش درونم هستند که از یک خلا سرشار از دلتنگی و عشق پر شدهاند.
پدر عزیزم، اکنون که این نامه را برای تو مینویسم، میدانم که در کلمات تنها نمیتوان تمامی آنچه که در دل دارم را به تصویر کشم. روح تو اکنون در سرای دیگری ساکن است، اما در سایه یاد تو همچنان زندگی میکنم. یاد تو، یاد آن دستان پر از مهری که همواره در پی ساختن، در پی آفریدن بودند، به خاطر دارم که چگونه با این دستان ساده و پر از لطف، کفشهایی میدوختی که هرکدامشان دنیای دیگری داشتند؛ کفشهایی که در سرزمین کمبودها برای چندی به یاری کسانی میشتافتند که شایسته هنر تو بودند.
تو همیشه از تکتک لحظات زندگیات به بهترین وجه استفاده میکردی، اما این بار زندگی در بازی پیچیده خود با تو کممهری کرد. آلزایمر تو را به دست گرفت، و دستهایت که زمانی بهنیکی این کفشهای چرمی را میدوختند، اکنون دیگر نمیتوانستند حتی خاطرات سادهات را حفظ کنند. آن زمان که برادرم خسرو از بین ما رفت، تو از این دنیا بیخبر بودی. ما به تو دروغ میگفتیم که خسرو پیشت آمده بود، زیرا نمیخواستیم ناراحتی در قلبت نشانهای بیفکند. اما اکنون میبینم که در دل خود تنها برایت آرزوی آرامش داشتم، آرامشی که همیشه در کنار تو بود.
شاهپور عزیزم، میدانم که در دنیای پر از یادهایی که از تو در خاطرات باقی مانده است، عشق و صداقت تو همیشه مرا رهنمون خواهد بود. یاد آن روزهای کودکانهات را به یاد میآورم که با برادر بزرگترت به ماهیگیری میرفتی. در زمان اشغال ایران، زمانی که ماهیها را تنها با قلابی در دست میتوانستید به صید خود دربیاورید، تو و برادرت دستانتان را در آن آبهای سرد میکردید، نه تنها برای صید بلکه برای حفظ زندگی در برابر تاریکیها. هیچچیز در آن زمانها به اندازه آن ماهیهای نقرهای ساده به شما امید نمیداد، و هیچ چیز در زندگی نیکوتر از نجاتی که از دل آن ماهیها بود بر نمیآمد.
ماریا، خواهرم، در روزهایی که تو با بیخبری در بستر بیماریات افتاده بودی، به همراهمان بود. همیشه در کنارت بود، همیشه و با دلی پر از عشق و نگران از روزهایی که میدانستیم دیگر نخواهیم داشت. اما در آن روزها هم میدانستم که میتوانم به یاد تو زندگی کنم و به خاطر تو، حتی وقتی روزبه از دور، در صفحات داستانهایش، از تو یاد میکرد و از شخصیت تو الهام میگرفت، احساس میکردم که بخشی از تو همچنان در میان ما حضور دارد.
پدر عزیزم، از زمانی که تو دیگر در کنار ما نیستی، دنیایم بیصدا و خالی است. وقتی که تو را در بیمارستان رها کردم، و وقتی که برای آخرین بار در کنار تو ایستادم، آن لحظه برایم مانند پیامی از طرف خدا بود که به من میگفت: «همه چیز در آرامش است، همه چیز به پایان رسیده است». اما هر چه بیشتر به یاد تو میاندیشم، بیشتر دلتنگ لحظات گذشته میشوم؛ لحظاتی که در کنار تو بودم، لحظاتی که همچنان در قلبم زندهاند.
یاد آن روزها، یاد صدای دلنواز تو که همیشه در کنار ما بود، به دلم قوت میدهد. یاد بوبیک و ژوبیک، سگهای مهربان دوران کودکیات که از میان خاطرات تو زندهاند، یاد تو در کنار برادرت که در میان رودهای آشوبزده، ماهیها را با قلاب میگرفتید و روزهای سخت جنگ را پشت سر میگذاشتید، همه و همه در دلم همچنان روشناند. ای کاش میتوانستم در آن لحظات بیشتر در کنار تو باشم، بیشتر از تو بیاموزم، بیشتر از آن عشق و زندگیات بهره ببرم
پدر جان، ای کاش زنده بودی تا همچنان در کنار خانوادهمان باشی. ای کاش میتوانستم به تو بگویم که چقدر دلتنگت هستیم، چقدر دلتنگ صدایت، چقدر دلتنگ دستهایی که همیشه ما را در آغوش میکشیدند. اما میدانم که تو اکنون در آرامش و در سرای دیگر در کنار خداوند قرار داری. از تو میخواهم که برای من، برای همه ما، همیشه دعا کنی و از آنجا که هستی، بر زندگی ما نوری بیفکنی.
پدر عزیزم، همیشه در دل من خواهی بود.
با تمام دلتنگی و عشق،
پسر کوچک تو
کوروش