نامهنگاریِ اداری برای من حکایتی از کلافگی است؛ سفری در کویری بیانتها، جایی که هر واژه به زنجیری بدل میشود و هر جمله باری بر شانههایم میافزاید. هر بار که قلم را بهاجبار بر کاغذ میگذارم، گویی در برزخی از واژههای بیروح گرفتار شدهام؛ واژههایی که نه از دل برمیآیند و نه به دل مینشینند.
این نامهها، با دعاهای مصنوعی و ارجاعاتِ خشک و تهدیدآمیز، مرا به یاد تابلوی سوم ماه مه ۱۸۰۸ اثر فرانسیسکو گویا میاندازند؛ قربانیانی بیدفاع که در برابرِ گلولههای بیاحساس سقوط میکنند. گویی واژهها همان قربانیاناند، و هر جمله ماشهای است که باید چکاند، بیآنکه بدانم چرا یا برای چه کسی.
محیطِ کار نیز بازتابی از همین سختیهاست. سکوتهایش، قوانینِ بیاحساسش و روزمرگیهایش، جایی برای رؤیا و خلاقیت باقی نمیگذارند. با خود میگویم، اگر اینهمه تلاش برای زنده نگهداشتنِ واژههاست، چرا باید آنها را در قفسی از تکلف و اجبار گرفتار کنم؟
اما گاهی، درست در دلِ این برهوت، نوری از دور میتابد. دستی که گویی از جنسِ پریهاست، به یاریام میآید. این پری نه خیالی و دور، که واقعی است؛ دستی از خلاقیت، لطافت و معنا که میتواند حتی بر سردترینِ واژهها جانی تازه بدمد. او همچون یک نقاش، بهجای خطوطِ خشک و تکراری، نقشهایی زنده بر کاغذ میزند.
نمیدانم این نیرو چگونه در دلِ فضای بیروح جاری میشود. اما هر بار که قلم به حرکت درمیآید، واژهها رنگ میگیرند و جملهها معنا مییابند. نامههایی که روزی سرد و بیجان بودند، به پلی برای ارتباط و فهم تبدیل میشوند.
و من، هر بار که این لطف به من میرسد، درمییابم که حتی در سختترین و بیروحترین شرایط، میتوان معجزهای یافت. شاید زندگی همین باشد: زنجیرهای از اجبارها که گاهی در دلشان، لطفی بیپایان نهفته است. واژهها نه از کاغذ، بلکه از قلبها جان میگیرند. و اگر نیرویی از جنس خلاقیت باشد، حتی خشکترینِ کلمات هم میتوانند زنده شوند. الهامهای پنهان، هرچند ناپیدا، در همین لحظات ساده زندگی حضور دارند.