کوثر گلیج
کوثر گلیج
خواندن ۳۲ دقیقه·۳ سال پیش

/همه‌چیزم را با خودش برد؛ حتی چشم‌هایم را/

توی همسایگی ما یک پیرزنی زندگی می‌کند که برای من آدم جالبی است. او هر روز راس ساعت ۹ صبح زنبیلش را که پولی در آن است از پنجره آشپزخانه‌اش در طبقه دوم به پایین می‌اندازد. زنبیلی که از آن به عنوان بالابرِ اختصاصی حمل کالا استفاده می‌کند. آقای موتوری هم یک بسته نان تست برایش در آن بالابر می‌گذارد و پیرزن آرام آرام آن را بالا می‌کشد. پیرزن هر روز از ساعت ۱۰ تا ۱۲:۳۰ روی صندلی راک خود مینشیند، در این حین گاهی صدای خنده‌های بلندش و گاهی هم صدای هق‌هق‌هایش به طبقه پایین که ما باشیم می‌رسد. احتمال می‌دادم کتابی میخواند که او را احساساتی می‌کند یا شاید هم فیلمی می‌بیند که عواطفتش را مثل موم نرم و منعطف می‌کند، تا اینکه متوجه شدم آلبوم عکسی را ورق میزند که تاثیری به این خوفناکی دارد. بعد هم از ساعت ۱۲:۳۰ تا حول و حوش ۲ بعدازظهر صدای واکرش می‌آید که از این سر آشپزخانه به آن سر آشپزخانه می‌رود. تق‌تق‌تق تققققق، تتتق... همچین صدایی دارد که گوش خراش است، یعنی برای من گوش‌خراش است. بقیه اعضای خانواده نمی‌شنوند چون به جزئیات دقیق نیستند. از ساعت ۲ تا ۲:۳۰ سکوت برقرار میشود. اگر در آشپزخانه باشم، پنجره باز باشد، پنجره خانه او هم باز باشد صدای قاشق و چنگال و اندکی بعد هم صدای آبی می آید که بر سطح تخت بشقاب و لیوان فرو میریزد. بعد پیرزن دوباره صدای واکرش می‌آید، میرود تا اتاق خواب و صدای بعدی که به گوش میرسد فنرهای زوار دررفته و یحتمل زنگارزده‌ای‌ است که متعلق به یک تخت قدیمی است. در تصوراتم از این تخت‌های دونفره سلطنتی بود که از چوب کاج است، قهوه‌ای سوخته‌ای است که توامان با رنگ بژ کدری شده و هنوز رنگش مثل روز اولش است و فقط تکه‌هایی از آن بر اثر برخورد با واکر و دیگر اشیای تیز و بردار زدگی پیدا کرده یا قور شده. بعد وقتی تختش را دیدم با تصوراتم جور بود غیر از اینکه دونفره نبود.حدود ساعت ۴ چرتش می‌شکند و صدای لولای کمد می‌آید. هر بار او را از پنجره اتاقم یا در راه‌پله میبینم تیپ ثابتی دارد. اصولا مانتوهای بلندی می‌پوشد که رنگ آن‌ها همیشه یا مشکی ساده است یا سبز روشنی که نوار کرم رنگی دورش دست دوز شده. پیرزن لاغر نیست، چاق هم نیست، چیزی میان این دو است ولی زیبا است. اندامش شکسته نشده، کمی خمیده ولی انگار جوان است. درست‌ترش این است که هنوز در دوران جوانی‌اش مانده... جوراب شلواری رنگ پا و کفش بند دار قهوه‌ای و تختی می‌پوشد که هربار یاد این دخترکان نوجوان دهه پنجاه می‌افتم که عکس‌های سیاه و سفید و کم‌رنگشان به جا مانده. او همیشه روسری ساتن یشمی کوچکی بر سر می‌گذارد یا بهتر بگویم به بیان امروزی‌ها و خارجکی‌ها "مینی اسکارف". روسری توپ‌توپ‌های کوچک و بزرگی دارد که تونالیته سبز لجنی و کرم اند. انگار او وقت زیادی صرف کرده برای ست کردن رنگ روسری با چشم‌هایش... رنگ چشم‌هایش خیلی عجیب است. انگار خدا دو تا تیله براق با رنگی میانه سبز و خاکستری که رگه‌های طلایی و عنابی دارد انداخته است در یک ظرف شیر! بار اول که با چشم‌هایش رو به رو شدم چند دقیقه خیره و مبهوتش شده بودم ولی باید دقت می‌کردم چون خیلی پلک می‌زد، خیلی زیاد... یعنی یک چشمش خیلی می‌پرید و نمی‌دانم چرا این گونه بود... هر چه بود عجیب بود! صورت استخوانی و نحیفش با پوست رنگ‌پریده و لب‌های بی‌جان و کم‌رنگ، تماما مجموعه‌ای بود که از آن دو مروارید پاسداری کند.نمی‌دانم به او چه می‌گذشت هر روز از ساعت ۴ تا ۸ شب که بیرون از خانه پرسه می‌زد. در دنیای خیالم او هر روز راس این ساعت با کسی قرار داشت، مثلا پیرزن‌های دیگری که به پارک می‌آیند و از گذشته‌ها با هم می‌گویند یا شاید هم با پیرمرد نحیفی هر روز شطرنج بازی می‌کند چه بسا اصلا از این خبرها نباشد، فقط پیاده‌روی می‌کند و اطراف را تماشا می‌کند، کودکان را، آسمان‌ را، صدای پرندگان‌ را و و و. اینها همگی تصورات من بود از قرارهای موذیانه و مخفیانه پیرزن همسایه.و شامگاه به خانه برمیگشت، دوباره صدای ظرف و شستشو و بعد رادیو گوش میکرد و بعد سکانس اتاق و خوابیدنش... هر روز همین چرخه مکرر را زندگی می‌کرد. هر روز و هر روز. در این سه سالی که اینجا زندگی می‌کنم هیچ وقت مهمان نداشت و هیچ کس سراغش را نگرفته بود و این معما را کورتر میکرد.من به شدت خجالتی ام. نمی‌توانم درخواستم را درست بیان کنم. نمی‌توانم اگر چیزی را می‌خواهم رک و سر راست طلب کنم. من می‌خواستم بدانم این پیرزن چرا تنهاست. حس می‌کردم روایت عجیبی توی خودش دارد که نگفته و من باید آن را ثبت کنم. هر چقدر می‌نوشتم و می‌نوشتم و می‌نوشتم در پستوی دلم نویسنده‌ای نشسته بود که راضی نمی‌شد. احساس ناکافی بودن می‌کرد و من به طرز عجیبی حس می‌کردم آن نویسنده ایده‌آل گرای وسواسی و کنجاو با نوشتن و دانستن قصه آن پیرزن رنجور اقناع می‌شود. چند روزی با همین افکار بازی می‌کردم تا اینکه تصمیم گرفتم ساعت ۴ همراه او به آن قرار موذیانه بروم و سر صحبت را با او باز کنم بلکم به نتایجی برسم. پیرزن مذکور با همین تیپ دلبرانه‌اش داشت با عصا یواش یواش از پله‌ها پایین می‌آمد که خودم را سر راهش سبز کردم و گفتم:سلام خانوم سالاری، خوبید؟نگاه عاقل اندرسفیهانه‌ای کرد و گفت:علیک سلام جانم. الحمدلله مادر! شما خوبی؟ خانواده خوب اند؟ممنونم، خوب اند اون‌ها هم، دست بوس اند. جایی میرید؟ مقصدتون کجاست؟ میخواید با هم بریم؟به طرز ناشیانه‌ای داشتم به او می‌فهمانم میخواهیم همکلام شویم و او متوجه شده بود. نگاهش آشکارا می‌گفت موافق است حرف بزنیم با هم و این‌جا بود که متوجه شدم زیرک است. من میرم پارک جانم! فکر نمی‌کنم مقصدت اونجا باشه، یه جا پر از پیرمرد و پیرزن‌های زوار در رفته‌ای که یه پاشون لب گوره یه پاشون اینجا منظره جالبی نیست.این چه حرفیه حاج خانوم! شما که هنوز سنی ندارید. من میام باهاتون اتفاقا.یک نگاه عجیبی به من کرد، بعد لبخند عجیب‌تری زد که نفهمیدم ژکوند بود یا پوزخند یا ریشخند یا ... هنوز قسمت نشده حاج خانوم شم.با هم راه افتادیم، پارک نزدیک بود و من می‌ترسیدم واقعا قصه‌ای در کار نباشد و او مثل همه آدم‌های معمولی باشد که ساعاتی را روزانه قدم میزند. سکوت کرده بودم. نمی‌دانستم از کجای داستان شروع کنم. اگر بلد بودم مثل آدم حرف بزنم می‌گفتم لطفا از اول زندگی‌تون بگید ببینم قصه در میاد ازش یا نه ولی بلد نبودم. دعه دعا میکردم او شروع کند همین هم شد. قبل از من او سر صحبت را باز کرد.چند سالته دخترم؟ دانشگاه میری؟بیست و یک سال! بله دانشجوی ادبیات نمایشی دانشگاه تهران می‌خونم. نویسنده‌ام، توی نشریه کار می‌کنم و الان دارم سعی می‌کنم اولین کتابم رو بنویسم.چشم‌هایش، همان دو دشت سبزِ زیبا و پرنور درخشید. نگاهش توامان ذوق و بغض بود. گفت:چه عجیب!چی عجیبه؟اینکه من هم بیست و یک ساله بودم وقتی کهرسیده بودیم به پارک، دهانش را باز کرد که بگوید چه چیزی عجیب بود برایش که پسر جوان و قد بلندی روبه‌روی‌مان ظاهر شد؛سلام خاله طوبی! دیر کردید امروز.پس اسمش طوبی بود. طوبی سالاری!آخه امروز یه همسفر دارم محمدبه هم سلام کوتاهی کردیم و بعد پسر گفت:شما برید بشینید الان براتون میارم، برای دوستتون هم میارم.گیج شده بودم. و ما نشستیم روی یکی از نیمکت‌های پارک، زیر بید مجنون! پسر رفت سمت سوپرمارکت کنار پارک. پیرزن آه کشید.داشتید می‌گفتید یه چیزی عجیبه... چی بود؟این عجیبه که من هم سال ۵۶ دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بودم.پسر آمد. دو تا نوشابه مشکی و دو کلوچه نادری در دست داشت. در آن لحظات به این فکر کردم جالب است یکی با تو در چند دهه قبل هم رشته باشد ولی خیلی عجیب و غریب نیست... یک نوشابه و کلوچه گرفتم و تشکر کردم. ترکیب خوبی نبود خوردن این دو با هم ولی برای احترام به ذوق پیرزن شروع کردم به خوردن. گفت:این خوراکی خیلی برای من عزیزه، من رو یاد خاطرات اون سال‌ها میندازه... کیک و نوشابه خیلی مد بود، من هم تا حالا چیزی رو بهش ترجیح ندادم.لبخند زدم. گوشی داشت صدای پیرزن را ضبط می‌کردم و من آن لحظه حس کردم از حالا قصه شروع شده.داشتم می‌گفتم من دانشجو بودم. خونه‌مون تهران بود. ولی اصالتا بیرجندی‌ ام، اونجا به دنیا اومدم. خانواده مادری‌م اهل طبس بودند. همگی همون‌جا زندگی میکردند. بابام آژان بود. کلاس سوم بودم که اومدیم تهران. همون سال ها فروغ فرخ‌زاد و سرنوشتش نوک زبون مردم بود. من هم برای تقلید از فروغ و به واسطه فروغ به ادبیات علاقه‌مند شدم. خیلی تلاش کردم وارد دانشگاه بشم و شدم. پدرم خیلی کمکم کرد. همه اطرافیان‌مون چه اون‌هایی که تهران بودند چه اون‌هایی که طبس و بیرجند بودند خیلی توی گوش ما خوندند که دختر رو چه به این حرف‌ها ولی ما گوش نکردیم. من سه تا خواهر و دو تا برادر داشتم و بچه‌ اول بودم با اختلاف سنی زیاد با بقیه بچه‌ها. بابام دنیادیده بود، میگفت مگه دختر و پسر چه فرقی داره؟ دخترهای اجنبی درس می‌خونند همه واسه خودشون یه چیزی میشن، شوهر و بچه هم جای خودش هست، آدم‌وار هم زندگی می‌کنند. دختر من هم یکی مثل اون‌هاست. خیلی تشویقم میکرد.هیجان زده شده بودم. دختری۵۰ سال قبل از طرف پدرش توی یک جامعه مردسالار که کو*دک همس*ری موج میزد حمایت میشد.خب بقیه‌ش؟ بگید بگید۱۷ ساله‌ام بود که پسردایی‌م اومد خواستگاری‌م. دایی من کشاورز بود ولی بعد از ماجرای اصلاحات ارضی اومده بود تهران و چون خوندن و نوشتن بلد بود مستقیم رفت سر کار. دو تا بچه داشت یه دختر همسن من و یه پسردایی بزرگتر که معلم بود. این آقای معلم، علی آقای سالاری بود که من تو ۱۷ سالگی بهش جواب مثبت دادم و بعد از قبول شدنم تو دانشگاه عقد کردیم ولی علی باید میرفت طبس برای درس دادن، واسه همین عروسی رو به تعویق انداختیم تا خدمتش تموم شه و برگرده تهران و بعد بریم سر خونه زندگی‌مون!عه یعنی بعد عقد دور بودید از هم! چه بد.با خودم گفتم قصه مشخص شد، علی آقا، همان پیرمردِ قصه است که احتمالا چند سال پیش از دنیا رفته است و حالا پیرزن تنهاست... خب این طوری شبیه بعضی فیلم‌های ایرانی تمام میشود و قصه خواهان نخواهد داشت.وقتی علی از من خواستگاری کرد من اون رو نمی‌پذیرفتم. اون برام مثل یه برادر بزرگتر بود که ۵ سال اختلاف سنی داشتیم با هم ولی توی همون روزهای اولی که ارتباطمون جدی شده بود حس کردم که چقدر دوسش دارم... علی به من گفت جلوی رشدم رو نمیگیره... گفت کمکم می‌کنه درسم رو ادامه بدم. با هم که حرف میزدیم ضربان قلبم میرفت بالا، هی به خودم نگاه میکردم که جلوش زیبا باشم... اون به من اعتماد به نفس میداد. علی عاشق چشم‌های من بود... برام میخوند "چه فتنه بود که چشم تو در جهان انداخت/که یک دم از تو نظر بر نمی توان انداخت". اون میگفت رنگ چشم‌هات بهم نشون داد زیباترین رنگ دنیا، سبزه! تا زمانی که باهم بودیم هر چیزی برام می خرید سبز رنگ بود. جهان من م ناخودآگاه کم کم سبز شده بود. علی، یه قصه بود... منشا نوشته‌هام بود. انگیزه بود.با خودم فکر می‌کردم چقدر زجر می‌کشد وقتی تمام فعل‌هایش ماضی است. چقدر گذشته آدمی درد می‌کند. مردد بودم ولی پرسیدم...خب الان کجا اند؟رفت. مثل نرگس و سیما و مریم که رفند. مثل پدر و مادرم. خواهرها و برادرهام. مثل همه خانواده‌مون. همه زندگی‌مون رفت.و بغض کرد. خانواده‌اش کجا رفته بودند؟ مگر چقدر بودند...؟رفتند خارج از کشور؟ وایی حالتون خوبه؟خوبم دخترم... نه دورتر! همه‌شون مردند.به گریه افتاد، ناراحت شدم. چرا باید همه خانواده‌اش بمیرند؟ خواهر و برادرهایش که از او کوچک تر بودند نرگس و سیما و مریم که بودند که آنها هم مرده بودند؟آخه چرا؟نرگس خواهر علی بود و سیما و مریم هم دوست‌های دوران کودکی‌م تو طبس. شهریور ۵۷ بود. ۲۱ ساله بودیم. اواخر شهریور قرار بود عروسی نرگس باشه. نرگس توی یه خیاطی کار می‌کرد. مریم اون سال باردار بود و خونه‌ش طبس بود. اما چند سال همسایه دیوار به دیوار بودیم توی تهران و سیما هم درس می‌خوند، پرستار بود. نامزد داشت، بابا برای نامزدش کار پیدا کرده بود. آژان بود. ما چهارتا همسن بودیم و با هم بزرگ شده بودیم. توی تهران با هم دوست بودیم ولی یادگاری خراسان و طبس بودیم واسه هم. وضعیت تهران اون زمان‌ها خوب نبود. شلوغ بود. من خیلی دنبال کار می‌گشتم توی نشریه‌ای جایی بنویسم ولی شلوغی‌ها نمیذاشت. ما کل تابستون طبس بودیم. خیلی زیبا بود. روستا آباد بود، رونق داشت. دانشگاه‌‌‌ها که تعطیل شد من دیگه تهران نموندم. رفتم طبس پیش علی و اقوامم. ۲۳ شهریور عروسی نرگس بود، دوروز قبل به من از تهران زنگ زدند و گفتند برای مصاحبه یک نشریه آب دستم هست بذارم زمین و برم و من گفتم باید برای عروسی نرگس باشم و بعدش برم. عروسی که تمام شد دو ساعت بعد راه افتادم و مستقیم اومدم تهران. علی موند، باید می‌موند. اصرار کرد که بیاد و تنها نباشم و من گفتم نمی‌ارزه این همه راه وقتی باید اول مهر برگردی سر کلاس‌ها... کاش جلوش رو نمی‌گرفتم. کاش می‌گفتم از جاده میترسم و باید همراهم باشه. اصلا قرار بود همه‌‌مون روز آخر شهریور راه بیفتیم بیایم تهران که بچه‌ها برن مدرسه و بقیه هم سر کار و بار خودشون.کاش منم میموندم. کاش تا ۲۵ ام میموندم.تا گفت ۲۵ ام یکهو به خودم لرزیدم. ۲۵ شهریور ۵۷ و طبس. قصه تمام شده بود. کاش ادامه نمی‌داد. حتی نمی‌خواستم به آن قضیه فکر کنم.من صبح روز ۲۵ ام رفتم مصاحبه. عضو تحریریه شدم. برای خودم بستنی خریدم تا توی مسیر خونه جشن بگیرم برای این اتفاق، برای این رویایی که به حقیقت پیوسته بود. وقتی رسیدم خونه همه اون چند ساعت رو داشتم تمرین می‌کردم وقتی مامان و بابام که آقاجان صداش میکردم رسیدند چطوری بهشون خبر بدم که شد و تونستم به آرزوی بچگی‌م برسم. آقاجان خیلی نگران بود. میگفت توی این اوضاع مملکت تو مطبوعات کار کردن خطرناکه ولی من هربار می‌گفتم که من قرار نیست سیاسی باشم آقاجانِ من. من میخوام قصه بنویسم. حرف‌های عاشفانه بزنم تو نوشته‌هام. من میخوام فقط از احاساس و عاطفه حرف بزنم. ساعت هفت و نیم شب بود که من حس کردم زمین زیر پام لرزید. ترسیدم. اگه یه درصد زلزله باشه و خونه‌های تهران خراب بشه وقتی مامان و آقاجانم برسند و با جنازه من رو به رو بشن چی به سرشون میاد. سرایدارمون رو صدا کردم و گفتم تو هم حس کردی زمین لرزید؟ اون گفت که توی باغ بوده و متوجه نشده. شاید من خیلی حساس بودم. به خاطر تاکیدهای پدرم روی زلزله. پدرم همیشه از زلزله فردوس می‌گفت. انگار زمین هم مردمان حوالی طبس و خراسون رو نمی‌خواد. من اون شب خوابیدم. حتی یه درصد هم فکر نمی‌کردم زلزله طبس باشه. صبح با جیغ و فریاد یک سری آدم بیدار شدم. سرایدارمون آقا هاشم یک گوشه کنار حوض خونه نشسته بود و اشک می‌ریخت و زنش سمیه به سرو سینه‌اش می‌زد و من نمی‌فهمیدم چی شده. توی این دنیا نبودم. نامزد سیما هم اومده بود خونه ما و میخواست با هم بریم طبس. چند روز بعد همه اهل محل دیوار‌ها و لباس‌هاشون رو سیاه کرده بودند ولی من می‌گفتم تا با چشم‌های خودم جنازه ها رو نبینم سیاه نمی‌پوشم. میخواستم برم طبس ولی آقا هاشم نمیذاشت. میگفت امانتم دستشون و شاید باز هم زلزله بیاد و من نباید بمیرم. چرا نباید میمردم وقتی همه رفته بودند؟ مردمی که تا قبل از زلزله از هفده شهریور و جمعه سیاه عصبانی بودند حالا همه توی عزای عمومی سه روزه به سر میبردند. روزنامه‌ها یکی در میون آمار و عددهای مختلفی برای قربانی‌ها میزدند و من بی‌قرارتر میشدم. نمیخواستم علی توی قربانی‌ها باشه، نمیخواستم نرگس با لباس عروسی‌ش زیر آوار باشه. نمیخواستم سیما قبل از اینکه پرستاری رو تموم کنه بمیره و نمیخواستم مریم قبل اینکه بچه‌ش رو بغل کنه از دنیا بره. میخواستم به مامان و آقاجان، به خواهر و برادرها شیرینی کارم رو بدم. کاش اهل طبس نبودیم.
دو هفته خبری نبود. من مجنون شده بودم. نمیتونستم گریه کنم، انکار میکردم شوکه بودم. رفتم طبس تا خودم ببینم و باور کنم و هیچی جز مشتی خاک ندیدم، خاطرات بچگی‌م، کس و کارم، شهرم همه‌ش خاک و خون بود. شهری که پر از جاهای دیدنی بود حالا دیگه غیرقابل تحمل شده بود.. آدم‌هایی که زنده مونده بودند دور آوارها نشسته بودند مرثیه میخوندند و گریه می‌کردند. جنازه هایی که پیدا شده بود اجزای بدنشون تفکیک نمیشد. شهر بوی تعفن گرفته بود. جنازه سیما و خانواده‌اش زیر آوار پیدا شد و جنازه یکی از برادرهام که خونه دوستش بود ولی بقیه هیچ وقت پیدا نشدند. دخترم خیلی سخته باور نکردن یه اتفاق و پذرشش... من بعضی وقت‌ها یادم میره همگی مردند. انگار علی هست هنوز و با هم تو یه خونه زندگی می‌کنیم و بچه‌هامون رو بزرگ می‌کنیم و کنار هم داریم پیر میشیم. توی خیالم علی معلم بازنشسته است یا کسی که مدرسه خودش رو توی تهران داشت و من نشریه خودم رو. ولی بعد از علی دیگه نتونستم بنویسم.چشم‌هایم خیس شده بود. به پهنای صورتم اشک می‌ریختم. برای این پیرزن طفلی که زندگی‌اش زیر آوار بود. که حتی جنازه معشوقش را ندید. برای تنهایی‌اش واقعا دلم می‌سوخت.شما هیچ وقت ازدواج نکردید؟نه من توی قمار با زلزله زندگی‌م رو باختم. دانشگاه رو ول کردم. خونه رو فروختم و سالهاست از پول فروش خونه و سرمایه‌های آقاجان زندگی‌م رو می‌گذرونم. همون سال‌ها این خونه رو خریدم . همین خونه‌ای که الان شما مستاجرید. آدم‌ها اسم اون‌هایی که مردند رو گذاشتند قربانی ولی ماها که زنده ایم قربانی این ماجراییم. من بعد علی نتونستم کسی رو ببینم. با خاطراتش زنده‌ام. من و علی خیلی توی این پارک قرار میذاشتیم. کیک و نوشابه می‌خوردیم. همین ساعت آخر هفته‌ها... حالا سال‌هاست من هر روز این ساعت میام تا شاید علی رو ببینم. بعد از کیف کوچکی که یک طرفه روی شانه‌ راستش تا پهلوی چپش انداخته بود سه قطعه عکس درآورد. یک عکس خانواده‌اش بودند. پسرها و دخترهای قد و نیم قدی که با لباس‌های نو در یک صف ایستاده بودند و پدر با لباس نظامی و یک کلاه گرد روی سر و مادر با چادری که با دندان گرفته بود و یک طرف صورتش را پوشانده بود و نوزادی به بغل داشت جلوی بچه ها روی صندلی نشسته بودند و دختر لاغر و قد بلندی که ۱۴ یا ۱۵ ساله به نظر میرسید کنارشان ایستاده بکو و لبخندی به پهنای صورتش میزد و بی‌نهایت شبیه پدرش بود. آخی چه قشنگه...این هم عکس من و مریم و سیما و نرگس. این رو علی از ما گرفت. دوربین عکاسی داشت. کلی عکس از من می‌گرفت و چاپ میکرد. میگفت میخواد به بچه‌هامون نشون بده مادرشون توی جوونی چقدر قشنگ بوده و حق داشته عاشق من بشه. عکس‌ها دست خودش بود. باهاش رفت زیر آوار طبس. توی عکس چهار دختر کنار هم روی نیمکتی نشسته اند. دو تایشان خیلی شبیه هم اند. احتمالا یکی‌شان نرگس است و دیگری طوبی که فامیل بودند و به هم شبیه. اکیپ دخترکان ۱۸ ساله دهه پنجاهی هستند که توی عکس‌ موجود یکی‌شان پلیور کوتاه و مورب پوشیده با شلواری دمپا گشاد و موهایش کوتاهِ کوتاه ولی مجعد و حالت دار است. با اشاره پیرزن متوجه شدم که او سیما است. دیگری که سارافون چین داری پوشیده با جوراب شلواری تیره‌تر و کفش‌های پاشنه ۷ سانتی و روسری طرح دار کوچکی بر سرش دارد که چتری‌های کوتاه و کم‌پشتش را حالت‌دار نگه داشته و او مریم است. دخترک دیگری در کنارش است که شبیه طوبی است و چادر به سر دارد و از بین چادر دستانش را بیرون آورده و کتاب‌هایی را نگه داشته. از بین دو طرف چادرش لباس گل‌گلی‌اش مشخص است که روسری ساده‌اش را گره زده و انداخته روی سینه‌اش و طوبی کنار آن‌هاست. قدبلندتر از همه و پرنشاط تر. لباس کوتاه و گشادی به تن دارد و مثل حالا روسری کوچکی به سر. و عکس آخر، قاب بسته ای است که عکس پسر جوانی با عینک ته استکانی که به صورت زده و کراوات بسته است. خودش را خم کرده به سمت دختر و دختر کلاه بر سری در عکس می‌درخشد که چشم‌هایش را بسته و به پایین نگاه می‌کند و از ته دل می‌خندد. طوبی بود. شاد و آن روزها کنار علی، آن روزها که پر از آرزو و شوق زندگی بود. نویسنده‌ای مثل من... که واژه ها در سر و قلبش می‌تپیدند.پیرزن با دیدن عکس شروع کرد به تند تند پلک زدن. تیک عصبی بود، حالا میدانستم و احتمالا از عوارض دلتنگی.انگار متوجه شده بود خیره شدم به پلک زدنش.من همه چی رو از دست دادم. حتی چشم‌هام رو. چشم‌های من دیگه چشم نشد. هر وقت به علی فکر می‌کنم و عشقش به چشم‌هام رو یادم میاد، ناخودآگاه پلک‌هام بی‌قرارش میشه. علی همه چی‌م رو با خودش برد، حتی چشم‌هام رو. نگاهش کردم. به پیرزنی نگاه کردم که زندگی‌اش را زلزله برده بود و چشم‌هایش را.پ

پیرزن هر روز از ساعت ۱۰ تا ۱۲:۳۰ روی صندلی راک خود مینشیند، در این حین گاهی صدای خنده‌های بلندش و گاهی هم صدای هق‌هق‌هایش به طبقه پایین که ما باشیم می‌رسد. احتمال می‌دادم کتابی میخواند که او را احساساتی می‌کند یا شاید هم فیلمی می‌بیند که عواطفتش را مثل موم نرم و منعطف می‌کند، تا اینکه متوجه شدم آلبوم عکسی را ورق میزند که تاثیری به این خوفناکی دارد. بعد هم از ساعت ۱۲:۳۰ تا حول و حوش ۲ بعدازظهر صدای واکرش می‌آید که از این سر آشپزخانه به آن سر آشپزخانه می‌رود. تق‌تق‌تق تققققق، تتتق... همچین صدایی دارد که گوش خراش است، یعنی برای من گوش‌خراش است. بقیه اعضای خانواده نمی‌شنوند چون به جزئیات دقیق نیستند.

از ساعت ۲ تا ۲:۳۰ سکوت برقرار میشود. اگر در آشپزخانه باشم، پنجره باز باشد، پنجره خانه او هم باز باشد صدای قاشق و چنگال و اندکی بعد هم صدای آبی می آید که بر سطح تخت بشقاب و لیوان فرو میریزد. بعد پیرزن دوباره صدای واکرش می‌آید، میرود تا اتاق خواب و صدای بعدی که به گوش میرسد فنرهای زوار دررفته و یحتمل زنگارزده‌ای‌ است که متعلق به یک تخت قدیمی است. در تصوراتم از این تخت‌های دونفره سلطنتی بود که از چوب کاج است، قهوه‌ای سوخته‌ای است که توامان با رنگ بژ کدری شده و هنوز رنگش مثل روز اولش است و فقط تکه‌هایی از آن بر اثر برخورد با واکر و دیگر اشیای تیز و بردار زدگی پیدا کرده یا قور شده. بعد وقتی تختش را دیدم با تصوراتم جور بود غیر از اینکه دونفره نبود.

حدود ساعت ۴ چرتش می‌شکند و صدای لولای کمد می‌آید. هر بار او را از پنجره اتاقم یا در راه‌پله میبینم تیپ ثابتی دارد. اصولا مانتوهای بلندی می‌پوشد که رنگ آن‌ها همیشه یا مشکی ساده است یا سبز روشنی که نوار کرم رنگی دورش دست دوز شده. پیرزن لاغر نیست، چاق هم نیست، چیزی میان این دو است ولی زیبا است. اندامش شکسته نشده، کمی خمیده ولی انگار جوان است. درست‌ترش این است که هنوز در دوران جوانی‌اش مانده... جوراب شلواری رنگ پا و کفش بند دار قهوه‌ای و تختی می‌پوشد که هربار یاد این دخترکان نوجوان دهه پنجاه می‌افتم که عکس‌های سیاه و سفید و کم‌رنگشان به جا مانده. او همیشه روسری ساتن یشمی کوچکی بر سر می‌گذارد یا بهتر بگویم به بیان امروزی‌ها و خارجکی‌ها "مینی اسکارف". روسری توپ‌توپ‌های کوچک و بزرگی دارد که تونالیته سبز لجنی و کرم اند. انگار او وقت زیادی صرف کرده برای ست کردن رنگ روسری با چشم‌هایش... رنگ چشم‌هایش خیلی عجیب است. انگار خدا دو تا تیله براق با رنگی میانه سبز و خاکستری که رگه‌های طلایی و عنابی دارد انداخته است در یک ظرف شیر! بار اول که با چشم‌هایش رو به رو شدم چند دقیقه خیره و مبهوتش شده بودم ولی باید دقت می‌کردم چون خیلی پلک می‌زد، خیلی زیاد... یعنی یک چشمش خیلی می‌پرید و نمی‌دانم چرا این گونه بود... هر چه بود عجیب بود! صورت استخوانی و نحیفش با پوست رنگ‌پریده و لب‌های بی‌جان و کم‌رنگ، تماما مجموعه‌ای بود که از آن دو مروارید پاسداری کند.

نمی‌دانم به او چه می‌گذشت هر روز از ساعت ۴ تا ۸ شب که بیرون از خانه پرسه می‌زد. در دنیای خیالم او هر روز راس این ساعت با کسی قرار داشت، مثلا پیرزن‌های دیگری که به پارک می‌آیند و از گذشته‌ها با هم می‌گویند یا شاید هم با پیرمرد نحیفی هر روز شطرنج بازی می‌کند چه بسا اصلا از این خبرها نباشد، فقط پیاده‌روی می‌کند و اطراف را تماشا می‌کند، کودکان را، آسمان‌ را، صدای پرندگان‌ را و و و. اینها همگی تصورات من بود از قرارهای موذیانه و مخفیانه پیرزن همسایه.

و شامگاه به خانه برمیگشت، دوباره صدای ظرف و شستشو و بعد رادیو گوش میکرد و بعد سکانس اتاق و خوابیدنش... هر روز همین چرخه مکرر را زندگی می‌کرد. هر روز و هر روز. در این سه سالی که اینجا زندگی می‌کنم هیچ وقت مهمان نداشت و هیچ کس سراغش را نگرفته بود و این معما را کورتر میکرد.

من به شدت خجالتی ام. نمی‌توانم درخواستم را درست بیان کنم. نمی‌توانم اگر چیزی را می‌خواهم رک و سر راست طلب کنم. من می‌خواستم بدانم این پیرزن چرا تنهاست. حس می‌کردم روایت عجیبی توی خودش دارد که نگفته و من باید آن را ثبت کنم. هر چقدر می‌نوشتم و می‌نوشتم و می‌نوشتم در پستوی دلم نویسنده‌ای نشسته بود که راضی نمی‌شد. احساس ناکافی بودن می‌کرد و من به طرز عجیبی حس می‌کردم آن نویسنده ایده‌آل گرای وسواسی و کنجاو با نوشتن و دانستن قصه آن پیرزن رنجور اقناع می‌شود.

چند روزی با همین افکار بازی می‌کردم تا اینکه تصمیم گرفتم ساعت ۴ همراه او به آن قرار موذیانه بروم و سر صحبت را با او باز کنم بلکم به نتایجی برسم. پیرزن مذکور با همین تیپ دلبرانه‌اش داشت با عصا یواش یواش از پله‌ها پایین می‌آمد که خودم را سر راهش سبز کردم و گفتم:

سلام خانوم سالاری، خوبید؟

نگاه عاقل اندرسفیهانه‌ای کرد و گفت:

علیک سلام جانم. الحمدلله مادر! شما خوبی؟ خانواده خوب اند؟
ممنونم، خوب اند اون‌ها هم، دست بوس اند. جایی میرید؟ مقصدتون کجاست؟ میخواید با هم بریم؟

به طرز ناشیانه‌ای داشتم به او می‌فهمانم میخواهیم همکلام شویم و او متوجه شده بود. نگاهش آشکارا می‌گفت موافق است حرف بزنیم با هم و این‌جا بود که متوجه شدم زیرک است.

من میرم پارک جانم! فکر نمی‌کنم مقصدت اونجا باشه، یه جا پر از پیرمرد و پیرزن‌های زوار در رفته‌ای که یه پاشون لب گوره یه پاشون اینجا منظره جالبی نیست.
این چه حرفیه حاج خانوم! شما که هنوز سنی ندارید. من میام باهاتون اتفاقا.

یک نگاه عجیبی به من کرد، بعد لبخند عجیب‌تری زد که نفهمیدم ژکوند بود یا پوزخند یا ریشخند یا ...

هنوز قسمت نشده حاج خانوم شم.

با هم راه افتادیم، پارک نزدیک بود و من می‌ترسیدم واقعا قصه‌ای در کار نباشد و او مثل همه آدم‌های معمولی باشد که ساعاتی را روزانه قدم میزند. سکوت کرده بودم. نمی‌دانستم از کجای داستان شروع کنم. اگر بلد بودم مثل آدم حرف بزنم می‌گفتم لطفا از اول زندگی‌تون بگید ببینم قصه در میاد ازش یا نه ولی بلد نبودم. دعه دعا میکردم او شروع کند همین هم شد. قبل از من او سر صحبت را باز کرد.

چند سالته دخترم؟ دانشگاه میری؟
بیست و یک سال! بله دانشجوی ادبیات نمایشی دانشگاه تهران می‌خونم. نویسنده‌ام، توی نشریه کار می‌کنم و الان دارم سعی می‌کنم اولین کتابم رو بنویسم.

چشم‌هایش، همان دو دشت سبزِ زیبا و پرنور درخشید. نگاهش توامان ذوق و بغض بود. گفت:

چه عجیب!
چی عجیبه؟
اینکه من هم بیست و یک ساله بودم وقتی که

رسیده بودیم به پارک، دهانش را باز کرد که بگوید چه چیزی عجیب بود برایش که پسر جوان و قد بلندی روبه‌روی‌مان ظاهر شد؛

سلام خاله طوبی! دیر کردید امروز.

پس اسمش طوبی بود. طوبی سالاری!

آخه امروز یه همسفر دارم محمد

به هم سلام کوتاهی کردیم و بعد پسر گفت:

شما برید بشینید الان براتون میارم، برای دوستتون هم میارم.

گیج شده بودم.

و ما نشستیم روی یکی از نیمکت‌های پارک، زیر بید مجنون! پسر رفت سمت سوپرمارکت کنار پارک. پیرزن آه کشید.

داشتید می‌گفتید یه چیزی عجیبه... چی بود؟
این عجیبه که من هم سال ۵۶ دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بودم.

پسر آمد. دو تا نوشابه مشکی و دو کلوچه نادری در دست داشت. در آن لحظات به این فکر کردم جالب است یکی با تو در چند دهه قبل هم رشته باشد ولی خیلی عجیب و غریب نیست... یک نوشابه و کلوچه گرفتم و تشکر کردم. ترکیب خوبی نبود خوردن این دو با هم ولی برای احترام به ذوق پیرزن شروع کردم به خوردن. گفت:

این خوراکی خیلی برای من عزیزه، من رو یاد خاطرات اون سال‌ها میندازه... کیک و نوشابه خیلی مد بود، من هم تا حالا چیزی رو بهش ترجیح ندادم.

لبخند زدم. گوشی داشت صدای پیرزن را ضبط می‌کردم و من آن لحظه حس کردم از حالا قصه شروع شده.

داشتم می‌گفتم من دانشجو بودم. خونه‌مون تهران بود. ولی اصالتا بیرجندی‌ ام، اونجا به دنیا اومدم. خانواده مادری‌م اهل طبس بودند. همگی همون‌جا زندگی میکردند. بابام آژان بود. کلاس سوم بودم که اومدیم تهران. همون سال ها فروغ فرخ‌زاد و سرنوشتش نوک زبون مردم بود. من هم برای تقلید از فروغ و به واسطه فروغ به ادبیات علاقه‌مند شدم. خیلی تلاش کردم وارد دانشگاه بشم و شدم. پدرم خیلی کمکم کرد. همه اطرافیان‌مون چه اون‌هایی که تهران بودند چه اون‌هایی که طبس و بیرجند بودند خیلی توی گوش ما خوندند که دختر رو چه به این حرف‌ها ولی ما گوش نکردیم. من سه تا خواهر و دو تا برادر داشتم و بچه‌ اول بودم با اختلاف سنی زیاد با بقیه بچه‌ها. بابام دنیادیده بود، میگفت مگه دختر و پسر چه فرقی داره؟ دخترهای اجنبی درس می‌خونند همه واسه خودشون یه چیزی میشن، شوهر و بچه هم جای خودش هست، آدم‌وار هم زندگی می‌کنند. دختر من هم یکی مثل اون‌هاست. خیلی تشویقم میکرد.

هیجان زده شده بودم. دختری۵۰ سال قبل از طرف پدرش توی یک جامعه مردسالار که کو*دک همس*ری موج میزد حمایت میشد.

خب بقیه‌ش؟ بگید بگید
۱۷ ساله‌ام بود که پسردایی‌م اومد خواستگاری‌م. دایی من کشاورز بود ولی بعد از ماجرای اصلاحات ارضی اومده بود تهران و چون خوندن و نوشتن بلد بود مستقیم رفت سر کار. دو تا بچه داشت یه دختر همسن من و یه پسردایی بزرگتر که معلم بود. این آقای معلم، علی آقای سالاری بود که من تو ۱۷ سالگی بهش جواب مثبت دادم و بعد از قبول شدنم تو دانشگاه عقد کردیم ولی علی باید میرفت طبس برای درس دادن، واسه همین عروسی رو به تعویق انداختیم تا خدمتش تموم شه و برگرده تهران و بعد بریم سر خونه زندگی‌مون!
عه یعنی بعد عقد دور بودید از هم! چه بد.

با خودم گفتم قصه مشخص شد، علی آقا، همان پیرمردِ قصه است که احتمالا چند سال پیش از دنیا رفته است و حالا پیرزن تنهاست... خب این طوری شبیه بعضی فیلم‌های ایرانی تمام میشود و قصه خواهان نخواهد داشت.

وقتی علی از من خواستگاری کرد من اون رو نمی‌پذیرفتم. اون برام مثل یه برادر بزرگتر بود که ۵ سال اختلاف سنی داشتیم با هم ولی توی همون روزهای اولی که ارتباطمون جدی شده بود حس کردم که چقدر دوسش دارم... علی به من گفت جلوی رشدم رو نمیگیره... گفت کمکم می‌کنه درسم رو ادامه بدم. با هم که حرف میزدیم ضربان قلبم میرفت بالا، هی به خودم نگاه میکردم که جلوش زیبا باشم... اون به من اعتماد به نفس میداد. علی عاشق چشم‌های من بود... برام میخوند "چه فتنه بود که چشم تو در جهان انداخت/که یک دم از تو نظر بر نمی توان انداخت". اون میگفت رنگ چشم‌هات بهم نشون داد زیباترین رنگ دنیا، سبزه! تا زمانی که باهم بودیم هر چیزی برام می خرید سبز رنگ بود. جهان من م ناخودآگاه کم کم سبز شده بود. علی، یه قصه بود... منشا نوشته‌هام بود. انگیزه بود.

با خودم فکر می‌کردم چقدر زجر می‌کشد وقتی تمام فعل‌هایش ماضی است. چقدر گذشته آدمی درد می‌کند. مردد بودم ولی پرسیدم...

خب الان کجا اند؟
رفت. مثل نرگس و سیما و مریم که رفند. مثل پدر و مادرم. خواهرها و برادرهام. مثل همه خانواده‌مون. همه زندگی‌مون رفت.

و بغض کرد. خانواده‌اش کجا رفته بودند؟ مگر چقدر بودند...؟

رفتند خارج از کشور؟ وایی حالتون خوبه؟
خوبم دخترم... نه دورتر! همه‌شون مردند.

به گریه افتاد، ناراحت شدم. چرا باید همه خانواده‌اش بمیرند؟ خواهر و برادرهایش که از او کوچک تر بودند نرگس و سیما و مریم که بودند که آنها هم مرده بودند؟

آخه چرا؟
نرگس خواهر علی بود و سیما و مریم هم دوست‌های دوران کودکی‌م تو طبس. شهریور ۵۷ بود. ۲۱ ساله بودیم. اواخر شهریور قرار بود عروسی نرگس باشه. نرگس توی یه خیاطی کار می‌کرد. مریم اون سال باردار بود و خونه‌ش طبس بود. اما چند سال همسایه دیوار به دیوار بودیم توی تهران و سیما هم درس می‌خوند، پرستار بود. نامزد داشت، بابا برای نامزدش کار پیدا کرده بود. آژان بود. ما چهارتا همسن بودیم و با هم بزرگ شده بودیم. توی تهران با هم دوست بودیم ولی یادگاری خراسان و طبس بودیم واسه هم. وضعیت تهران اون زمان‌ها خوب نبود. شلوغ بود. من خیلی دنبال کار می‌گشتم توی نشریه‌ای جایی بنویسم ولی شلوغی‌ها نمیذاشت. ما کل تابستون طبس بودیم. خیلی زیبا بود. روستا آباد بود، رونق داشت. دانشگاه‌‌‌ها که تعطیل شد من دیگه تهران نموندم. رفتم طبس پیش علی و اقوامم. ۲۳ شهریور عروسی نرگس بود، دوروز قبل به من از تهران زنگ زدند و گفتند برای مصاحبه یک نشریه آب دستم هست بذارم زمین و برم و من گفتم باید برای عروسی نرگس باشم و بعدش برم. عروسی که تمام شد دو ساعت بعد راه افتادم و مستقیم اومدم تهران. علی موند، باید می‌موند. اصرار کرد که بیاد و تنها نباشم و من گفتم نمی‌ارزه این همه راه وقتی باید اول مهر برگردی سر کلاس‌ها... کاش جلوش رو نمی‌گرفتم. کاش می‌گفتم از جاده میترسم و باید همراهم باشه. اصلا قرار بود همه‌‌مون روز آخر شهریور راه بیفتیم بیایم تهران که بچه‌ها برن مدرسه و بقیه هم سر کار و بار خودشون.کاش منم میموندم. کاش تا ۲۵ ام میموندم.

تا گفت ۲۵ ام یکهو به خودم لرزیدم. ۲۵ شهریور ۵۷ و طبس. قصه تمام شده بود. کاش ادامه نمی‌داد. حتی نمی‌خواستم به آن قضیه فکر کنم.

من صبح روز ۲۵ ام رفتم مصاحبه. عضو تحریریه شدم. برای خودم بستنی خریدم تا توی مسیر خونه جشن بگیرم برای این اتفاق، برای این رویایی که به حقیقت پیوسته بود. وقتی رسیدم خونه همه اون چند ساعت رو داشتم تمرین می‌کردم وقتی مامان و بابام که آقاجان صداش میکردم رسیدند چطوری بهشون خبر بدم که شد و تونستم به آرزوی بچگی‌م برسم. آقاجان خیلی نگران بود. میگفت توی این اوضاع مملکت تو مطبوعات کار کردن خطرناکه ولی من هربار می‌گفتم که من قرار نیست سیاسی باشم آقاجانِ من. من میخوام قصه بنویسم. حرف‌های عاشفانه بزنم تو نوشته‌هام. من میخوام فقط از احاساس و عاطفه حرف بزنم. ساعت هفت و نیم شب بود که من حس کردم زمین زیر پام لرزید. ترسیدم. اگه یه درصد زلزله باشه و خونه‌های تهران خراب بشه وقتی مامان و آقاجانم برسند و با جنازه من رو به رو بشن چی به سرشون میاد. سرایدارمون رو صدا کردم و گفتم تو هم حس کردی زمین لرزید؟ اون گفت که توی باغ بوده و متوجه نشده. شاید من خیلی حساس بودم. به خاطر تاکیدهای پدرم روی زلزله. پدرم همیشه از زلزله فردوس می‌گفت. انگار زمین هم مردمان حوالی طبس و خراسون رو نمی‌خواد. من اون شب خوابیدم. حتی یه درصد هم فکر نمی‌کردم زلزله طبس باشه. صبح با جیغ و فریاد یک سری آدم بیدار شدم. سرایدارمون آقا هاشم یک گوشه کنار حوض خونه نشسته بود و اشک می‌ریخت و زنش سمیه به سرو سینه‌اش می‌زد و من نمی‌فهمیدم چی شده. توی این دنیا نبودم. نامزد سیما هم اومده بود خونه ما و میخواست با هم بریم طبس. چند روز بعد همه اهل محل دیوار‌ها و لباس‌هاشون رو سیاه کرده بودند ولی من می‌گفتم تا با چشم‌های خودم جنازه ها رو نبینم سیاه نمی‌پوشم. میخواستم برم طبس ولی آقا هاشم نمیذاشت. میگفت امانتم دستشون و شاید باز هم زلزله بیاد و من نباید بمیرم. چرا نباید میمردم وقتی همه رفته بودند؟ مردمی که تا قبل از زلزله از هفده شهریور و جمعه سیاه عصبانی بودند حالا همه توی عزای عمومی سه روزه به سر میبردند. روزنامه‌ها یکی در میون آمار و عددهای مختلفی برای قربانی‌ها میزدند و من بی‌قرارتر میشدم. نمیخواستم علی توی قربانی‌ها باشه، نمیخواستم نرگس با لباس عروسی‌ش زیر آوار باشه. نمیخواستم سیما قبل از اینکه پرستاری رو تموم کنه بمیره و نمیخواستم مریم قبل اینکه بچه‌ش رو بغل کنه از دنیا بره. میخواستم به مامان و آقاجان، به خواهر و برادرها شیرینی کارم رو بدم. کاش اهل طبس نبودیم.
دو هفته خبری نبود. من مجنون شده بودم. نمیتونستم گریه کنم، انکار میکردم شوکه بودم. رفتم طبس تا خودم ببینم و باور کنم و هیچی جز مشتی خاک ندیدم، خاطرات بچگی‌م، کس و کارم، شهرم همه‌ش خاک و خون بود. شهری که پر از جاهای دیدنی بود حالا دیگه غیرقابل تحمل شده بود.. آدم‌هایی که زنده مونده بودند دور آوارها نشسته بودند مرثیه میخوندند و گریه می‌کردند. جنازه هایی که پیدا شده بود اجزای بدنشون تفکیک نمیشد. شهر بوی تعفن گرفته بود. جنازه سیما و خانواده‌اش زیر آوار پیدا شد و جنازه یکی از برادرهام که خونه دوستش بود ولی بقیه هیچ وقت پیدا نشدند. دخترم خیلی سخته باور نکردن یه اتفاق و پذرشش... من بعضی وقت‌ها یادم میره همگی مردند. انگار علی هست هنوز و با هم تو یه خونه زندگی می‌کنیم و بچه‌هامون رو بزرگ می‌کنیم و کنار هم داریم پیر میشیم. توی خیالم علی معلم بازنشسته است یا کسی که مدرسه خودش رو توی تهران داشت و من نشریه خودم رو. ولی بعد از علی دیگه نتونستم بنویسم.

چشم‌هایم خیس شده بود. به پهنای صورتم اشک می‌ریختم. برای این پیرزن طفلی که زندگی‌اش زیر آوار بود. که حتی جنازه معشوقش را ندید. برای تنهایی‌اش واقعا دلم می‌سوخت.

شما هیچ وقت ازدواج نکردید؟
نه من توی قمار با زلزله زندگی‌م رو باختم. دانشگاه رو ول کردم. خونه رو فروختم و سالهاست از پول فروش خونه و سرمایه‌های آقاجان زندگی‌م رو می‌گذرونم. همون سال‌ها این خونه رو خریدم . همین خونه‌ای که الان شما مستاجرید. آدم‌ها اسم اون‌هایی که مردند رو گذاشتند قربانی ولی ماها که زنده ایم قربانی این ماجراییم. من بعد علی نتونستم کسی رو ببینم. با خاطراتش زنده‌ام. من و علی خیلی توی این پارک قرار میذاشتیم. کیک و نوشابه می‌خوردیم. همین ساعت آخر هفته‌ها... حالا سال‌هاست من هر روز این ساعت میام تا شاید علی رو ببینم.

بعد از کیف کوچکی که یک طرفه روی شانه‌ راستش تا پهلوی چپش انداخته بود سه قطعه عکس درآورد.

یک عکس خانواده‌اش بودند. پسرها و دخترهای قد و نیم قدی که با لباس‌های نو در یک صف ایستاده بودند و پدر با لباس نظامی و یک کلاه گرد روی سر و مادر با چادری که با دندان گرفته بود و یک طرف صورتش را پوشانده بود و نوزادی به بغل داشت جلوی بچه ها روی صندلی نشسته بودند و دختر لاغر و قد بلندی که ۱۴ یا ۱۵ ساله به نظر میرسید کنارشان ایستاده بود و لبخندی به پهنای صورتش میزد و بی‌نهایت شبیه پدرش بود.

آخی چه قشنگه...
این هم عکس من و مریم و سیما و نرگس. این رو علی از ما گرفت. دوربین عکاسی داشت. کلی عکس از من می‌گرفت و چاپ میکرد. میگفت میخواد به بچه‌هامون نشون بده مادرشون توی جوونی چقدر قشنگ بوده و حق داشته عاشق من بشه. عکس‌ها دست خودش بود. باهاش رفت زیر آوار طبس.

توی عکس چهار دختر کنار هم روی نیمکتی نشسته اند. دو تایشان خیلی شبیه هم اند. احتمالا یکی‌شان نرگس است و دیگری طوبی که فامیل بودند و به هم شبیه. اکیپ دخترکان ۱۸ ساله دهه پنجاهی هستند که توی عکس‌ موجود یکی‌شان پلیور کوتاه و مورب پوشیده با شلواری دمپا گشاد و موهایش کوتاهِ کوتاه ولی مجعد و حالت دار است. با اشاره پیرزن متوجه شدم که او سیما است. دیگری که سارافون چین داری پوشیده با جوراب شلواری تیره‌تر و کفش‌های پاشنه ۷ سانتی و روسری طرح دار کوچکی بر سرش دارد که چتری‌های کوتاه و کم‌پشتش را حالت‌دار نگه داشته و او مریم است. دخترک دیگری در کنارش است که شبیه طوبی است و چادر به سر دارد و از بین چادر دستانش را بیرون آورده و کتاب‌هایی را نگه داشته. از بین دو طرف چادرش لباس گل‌گلی‌اش مشخص است که روسری ساده‌اش را گره زده و انداخته روی سینه‌اش و طوبی کنار آن‌هاست. قدبلندتر از همه و پرنشاط تر. لباس کوتاه و گشادی به تن دارد و مثل حالا روسری کوچکی به سر.

و عکس آخر، قاب بسته ای است که عکس پسر جوانی با عینک ته استکانی که به صورت زده و کراوات بسته است. خودش را خم کرده به سمت دختر و دختر کلاه بر سری در عکس می‌درخشد که چشم‌هایش را بسته و به پایین نگاه می‌کند و از ته دل می‌خندد. طوبی بود. شاد و آن روزها کنار علی، آن روزها که پر از آرزو و شوق زندگی بود. نویسنده‌ای مثل من... که واژه ها در سر و قلبش می‌تپیدند.

پیرزن با دیدن عکس شروع کرد به تند تند پلک زدن. تیک عصبی بود، حالا میدانستم و احتمالا از عوارض دلتنگی.انگار متوجه شده بود خیره شدم به پلک زدنش.

من همه چی رو از دست دادم. حتی چشم‌هام رو. چشم‌های من دیگه چشم نشد. هر وقت به علی فکر می‌کنم و عشقش به چشم‌هام رو یادم میاد، ناخودآگاه پلک‌هام بی‌قرارش میشه. علی همه چی‌م رو با خودش برد، حتی چشم‌هام رو.

نگاهش کردم. به پیرزنی نگاه کردم که زندگی‌اش را زلزله برده بود و چشم‌هایش را.

عکس، مجزا از روایت است
عکس، مجزا از روایت است




عکس مجزا از روایت است.
عکس مجزا از روایت است.




طبستهران قدیمنویسندهادبیاتخاطره
دچار به کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید