قدرت، رمز و راز، و حس ادراری که هرگز نمیپاید! اینها همیشه جلب توجه کارن را کردهاند. کارن، هکری جوان و باهوش بود که در شهر بزرگی زندگی میکرد. از بیرون، او یک مهندس نرمافزار معمولی به نظر میرسید، اما در واقع، او یکی از بزرگترین هکرهای جهان بود.
روزی، وقتی در یکی از کافههای معروف شهر نشسته بود، ایمیلی دریافت کرد. ایمیلی مرموز از یک فرد ناشناس. پیام این بود: "آیا میتوانی رمز را حل کنی؟" و در زیر آن یک تصویر مرموز قرار داشت. کارن که همیشه به چالشهای جدید علاقه داشت، تصمیم گرفت پیام را جدی بگیرد.
بعد از چندین ساعت تحقیق و کد زدن، او به یک آدرس IP رسید. آدرسی که به یک سرور مخفی در یکی از کشورهای شرقی اشاره داشت. کارن، که هیچگاه از چیزی واهمه نمیورزید، تصمیم گرفت بیشتر وارد ماجرا شود.
در حین تحقیقاتش، او متوجه شد که یک گروه بزرگ هکری در حال برنامهریزی برای حملهای مخفیانه به بانکهای جهانی است. این حمله میتوانست اقتصاد جهان را به هم بریزد.
اما کارن، با وجدان خوابآلودی که داشت، تصمیم گرفت از دانش خود برای متوقف کردن این گروه استفاده کند. در میان همه این هیاهو، او با یکی از اعضای گروه مخالف با خود، به نام زینا، آشنا شد. زینا، یک هکر حرفهای بود که همچنین به دنبال رد پاهای این گروه بود.
آنها تصمیم گرفتند با یکدیگر همکاری کنند. با گذشت روزها، آنها نه تنها نزدیکتر به حل معما شدند، بلکه به یکدیگر نیز نزدیک شدند. اما هر چه به حقیقت نزدیکتر میشدند، خطرات بیشتری نیز پیش روی آنها قرار داشت...
کارن، با قدرتهای هکی که داشت، ردپای گروه مرموز را دنبال میکرد. او به تدریج متوجه شد که این گروه، شبکهای بسیار گسترده و پیچیده دارد و در بسیاری از نقاط جهان فعالیت میکند. با این حال، هر جا که میرفت و هر اطلاعاتی که به دست میآورد، نام زینا وجود داشت.
زینا با دانش عمیق خود در زمینهی امنیت سایبری، کمکهای بیپایانی به کارن کرد. از او یاد گرفت که چگونه به سیستمهای بسیار پیچیده و محافظتشده نفوذ کند، و کارن نیز به زینا نکاتی از هک سفیدکلاهی آموخت.
در یکی از شبها، آنها به یک انبار قدیمی در حومه شهر رفتند، جایی که اطلاعاتی راجع به این گروه پیدا کرده بودند. وقتی وارد انبار شدند، با یک سیستم کامپیوتری بزرگ و پیچیده روبرو شدند. به نظر میرسید که این مکان، مرکز اصلی فعالیتهای این گروه هکری است.
زینا و کارن شروع به جستوجو در میان فایلها و اطلاعات کردند و نهایتاً به اطلاعاتی مبنی بر یک حمله بزرگ به یکی از بانکهای معتبر جهانی رسیدند. اما در همان لحظه، نورهای انبار خاموش شد و صدای قدمهایی نزدیک شدن به آنها را شنیدند...
حالا اوضاع واقعاً حاد شده بود. در تاریکی کامل، زینا و کارن به دنبال یک مکان برای پنهان شدن گشتند. زینا، با دستان سریع خود، یک برنامه کوچک را نوشت تا نورها روشن شوند، حتی برای چند ثانیه.
وقتی نورها به طور موقت روشن شدند، آنها متوجه شدند که چند نفر از اعضای گروه هکری در حال نزدیک شدن به آنها هستند. بدون اتلاف وقت، زینا و کارن از پنجرهی پشتی انبار فرار کردند و به یک خیابان کناری پناه بردند.
آنها به یک خانه قدیمی و ویران نزدیک شدند، جایی که میتوانستند تا وقتی که وضع آرام شود، مخفی شوند. در این میان، زینا با یک نظر مرموز به کارن نگاه کرد و گفت: "فکر نمیکردم که کار به اینجا برسد."
کارن با یک لبخند کج جواب داد: "ما در این کار هستیم تا آخر. حالا باید یک راه برای متوقف کردن این حمله پیدا کنیم."
آنها شب را در آن خانه گذراندند، و با هر ساعت که میگذشت، برنامهریزی برای روز بعد انجام میدادند. با وجود تمام خطرات، زینا و کارن تصمیم به ادامهی مبارزه با این گروه گرفتند.
روز بعد، با اطلاعاتی که در اختیار داشتند، به یکی از مراکز اصلی اطلاعاتی گروه رسیدند. این بار، آمادهتر از همیشه بودند. با استفاده از تکنیکهای هک متقدم، آنها توانستند به سیستمهای اصلی نفوذ کنند و برنامهی حمله را متوقف سازند.
اما هنگام خروج، با یک مشکل بزرگ روبرو شدند: رئیس گروه هکری، مردی با قدرتهای هک بالا و دانش عمیق در امنیت سایبری. یک مواجهه نهایی که تصمیمگیری برای آیندهی دو طرف خواهد بود...