پیام بیصدا و صرفاً با یک نماد سیاه و سفید بود - نمادی که زینا قبلاً دیده بود، نماد گروه هکری که قبلاً با آنها مواجه شده بودند. او به سرعت به کارن فریاد زد تا بیاید داخل.
وقتی کارن پیام را دید، چهرهاش کاملاً رنگپریده شد. "این یعنی چی؟ چگونه مکان ما را پیدا کردهاند؟" گفت.
زینا با نگرانی جواب داد: "نمیدانم، اما ما باید بلافاصله برویم. اینجا دیگر امن نیست."
آنها تصمیم گرفتند سریعاً چمدانهای خود را ببندند و از آنجا بروند. اما هنگامی که به در خانه رسیدند، متوجه شدند که چندین خودرو در دور کلبه متوقف شدهاند و مردانی مسلح به سمت آنها حرکت میکنند.
زینا و کارن به سرعت به سمت جنگل پشتی کلبه دویدند، اما صدای تیراندازی پشت سرشان شروع شد. انگار که گذشتهی تاریکشان دوباره به دنبالشان آمده بود.
در میان درختان، آنها به یک غار کوچک رسیدند و به داخل آن پناه بردند. در تاریکی، زینا به کارن نگاه کرد و گفت: "ما باید یک راه بیرون پیدا کنیم. این گروه هرگز از پیگیری ما دست نخواهد کشید."
کارن با نگرانی گفت: "اما چطور؟ ما در دام هستیم و اوضاع به نظر خوب نمیآید..."
زینا با قدرت و امید به نظر رسید و گفت: "ما قبلاً از وضعیتهای بدتری عبور کردهایم. ما این را هم میتوانیم بکنیم."
آنها به دنبال یک راه فرار در غار گشتند، اما زمان زیادی نداشتند. صدای قدمهای مردان مسلح نزدیکتر و نزدیکتر میشد...
در آن غار تاریک، زینا و کارن به دنبال یک راه خروج بودند. پس از چند لحظه جستجو، زینا یک شاخهی باریک و طولانی در دست گرفت و آن را به عنوان یک مشعل استفاده کرد. نور ملایم آن، مسیری را در اعماق غار نشان داد.
آنها به سمت این مسیر حرکت کردند و به یک تونل کوچک و باریک رسیدند. این تونل به ظاهر از سوی یکی از ساکنان قدیمی غار حفر شده بود. زینا با امید گفت: "شاید این مسیر ما را به امان ببرد."
با گذشت هر قدم، صدای قدمهای مردان مسلح کمرنگتر و کمرنگتر میشد، اما همچنین هوای تونل نیز کماکسیژن و سنگینتر میشد. کارن نفسهای عمیقی میکشید و گفت: "ما باید سریعتر حرکت کنیم. هوا در اینجا تمام میشود."
بعد از چند دقیقه، آنها به یک فضای بازتر رسیدند و نوری کم در انتهای تونل مشاهده کردند. اما همانطور که به نور نزدیکتر شدند، صدای آب شنیده شد.
آنها به یک آبشار کوچک رسیدند که به یک دریاچهی زیرزمینی میریخت. در کنار آبشار، یک قایق کوچک بود. زینا با شوق گفت: "این میتواند راه فرار ما باشد!"
آنها به سرعت به قایق رفتند و با استفاده از یک تیکه چوب به عنوان پارو، شروع به حرکت در دریاچه کردند. بعد از مدتی، آنها به یک ساحل کوچک رسیدند که منجر به خروجی دیگری از غار میشد.
با خروج از غار، آنها در جنگلی غیرقابل تشخیص قرار گرفتند. اما آنها از رسیدن به امان خوشحال بودند. با گذشت چند ساعت، آنها به یک جاده کوچک رسیدند و یک ماشین را متوقف کردند تا به شهر بازگردند.
اکنون میدانستند که هرگز نمیتوانند از گذشتهی خود فرار کنند، اما همچنین مطمئن بودند که با هم در کنار یکدیگر، هر چالشی را میتوانند پشتسر بگذارند.
پس از بازگشت به شهر، زینا و کارن تصمیم گرفتند که یک مدتی در یک هتل مخفی و دورافتاده بمانند تا اطمینان حاصل کنند که دیگر در خطر نیستند. هتلی که انتخاب کرده بودند در یک خیابان کوچک و کمتردد واقع شده بود.
در حالی که آنها در اتاق خود آرامش مییافتند، کارن به زینا نگاه کرد و با نگرانی گفت: "فکر میکنی دیگر از ما جا ماندهاند؟"
زینا با تفکر جواب داد: "نمیدانم، اما ما باید همیشه آماده باشیم."
همان شب، یک پیام ناشناخته به گوشی کارن ارسال شد. پیام فقط شامل یک عکس بود - عکسی از آنها که در هتل اقامت داشتند. هیچ متنی، هیچ توضیحی. فقط آن عکس.
زینا با تعجب به کارن گفت: "این چگونه ممکن است؟ چگونه مکان ما را پیدا کردهاند؟"
بلافاصله، آنها شروع به جمعآوری وسایلشان کردند و قصد داشتند از هتل خارج شوند. ولی وقتی به راهروی هتل رفتند، با چندین مرد مسلح و نقابزده روبرو شدند.
کارن با شجاعت گفت: "ما نمیخواهیم مشکلی ایجاد کنیم. فقط میخواهیم برویم."
یکی از مردان با لبخندی موذیانه پاسخ داد: "خیلی دیر شده است برای آن."
زینا، که همیشه یک نقشه در ذهن داشت، به کارن نشانه داد تا به پشت ستونی در نزدیکی آنها برود. با یک حرکت ناگهانی، زینا یک دستگاه دودزا از جیبش بیرون آورد و آن را به سمت مردان انداخت. در عرض چند ثانیه، راهروی هتل پر از دود شد.
با استفاده از این فرصت، زینا و کارن از یک پله فراری به خیابان خروجی یافتند و به سرعت از محل دور شدند.
آنها میدانستند که باید راهی پیدا کنند تا برای همیشه از دست این تهدیدها خلاص شوند. اما چطور؟