اگر قبول کنیم که عشق به خود و دیگران در اصل پیوند دهنده اند، آنگاه خودخواهی را، که مسلما فاقد دلسوزی برای دیگرن است، چگونه می توان توجیه کرد؟ آدم خودخواه فقط به خودش علاقه دارد، همه چیز را برای خودش می خواهد، از نثار کردن لذتی احساس نمی کند، در صورتی که از گرفتن شاد می شود. به دنیای خارج فقط از نفع شخصی می نگرد، به احتیاجات دیگران و شئون و همسازی و شرافت دیگران بی اعتناست. او جز خودش هیچ چیز را نمی تواند ببیند، او درباره ی همه کس و همه چیز، از جهت سودی که ممکن است برای خودش داشته باشند، قضاوت می کند و اساسا از دوست داشتن عاجز است. اما آیا این اثبات نمی کند که توجه به دیگران و توجه به خود، خواه یا ناخواه، باهم متباینند؟ این فقط در صورتی صحیح است که خودخواهی و عشق به خود را یکی فرض کنیم. اما این فرض سفسطه ای است که موجب شده است در مسئله ی مورد بحث این همه نتیجه ی غلط گرفته شود.
آدم خودخواه خود را بیش از خود دوست ندارد، بلکه کمتر از اندازه دوست دارد، در حقیقت او از خودش متنفر است. این فقدان علاقه و دلسوزی نسبت به خود، که فقط یکی از تجلیات بی ثمر بودن شخص اوست، وی را میان تهی و ناکام رها می سازد. به ناچار او بدبخت است و مضطربانه سعی می کند لذاتی که بر خود حرام کرده است، از دست زندگی برباید. چنین به نظر می رسد که او فوق العاده دلسوز خویش است، ولی در حقیقت او فقط کوشش بیهوده ای می کند تا شکست خود را در مورد دلسوزی نسبت به خویشتن واقعیش بپوشاند و جبران کند. فروید معتقد است که خودخواهی همان خودفریفتگی(خودشیفتگی) است که گویی عشق خود را از دیگران بریده و همه را به سوی خود متوجه کرده است. این درست است که آدم های خودخواه، توانایی مهرورزیدن ندارند، ولی این نیز درست است که آنان قادر نیستند خودشان را هم دوست بدارند.
معنی خودخواهی خیلی آسان تر مفهوم می شود، اگر آن را با علاقه های آزمندانه اشخاصی چون مادران وسواسی که بی اندازه مراقب آسایش فرزندان خویشند، مقایسه کنیم. چنین مادرانی، در حالیکه آگاهانه معتقدند که مخصوصا به فرزنداشان علاقه مندند، در واقع نوعی دشمنی عمیق سرکوب شده نسبت به فرزند خود دارند. آنان فکرشان بیش از اندازه متوجه فرزند است، ولی نه به سبب اینکه او را بیش از حد دوست دارند، بلکه از این جهت که مجبورند عدم توانایی خود را برای دوست داشتن فرزندشان به نوعی جبران کنند.
این نظریه، که درباره ی ماهیت خودخواهی معرفی شده، حاصل روانکاوی بیماران مبتلا به ناخودپسندی نوروتیک است. این ناخودپسندی یکی از علائم بیماری روان نژندی در کسانی است که دردمندی آنان ناشی از خود این علامت نیست، بلکه علائم دیگری چون افسردگی، خستگی، ناتوانی در کار، شکست در روابط عاشقانه و مانند اینهاست که با آن علامت رابطه ی نزدیک دارند. ناخودپسندی نوروتیک نه تنها به صورت یک علامت دردمندی احساس نمی شود، بلکه گرفتاران به آن، این علامت را تنها صفت نجات بخشی می دانند که اتصاف به آنرا برای خود فخری بزرگ می شمارند. شخص ناخودپسند هیچ چیز برای خود نمی خواهد، او فقط برای دیگران زندگی می کند و به خود می بالد که برای خود اهمیتی قائل نیست. با وجود این، چنین اشخاصی اغلب در حیرتند که چرا علی رغم از خود گذشتگی های خود، همیشه ناراحت و بدبختند و چرا روابطشان با نزدیکترین افراد با ناخرسندی همراه است.
یک تحلیل دقیق نشان می دهد که ناخودپسندی او از سایر علائم بیماریش جدا نیست، بلکه جزء آنهاست. قدرت عشق ورزیدن و لذت بردن در او فلج شده است، کینه به زندگی در اعماق هستی او ریشه دوانیده است و در پشت چهره ی ناخودپسندی نوعی خودداری نامحسوس ولی شدید روی نهفته است. چنین آدمی تنها زمانی بهبود می یابد که ناخودپسندیش نیز همانند نشانه های دیگر به عنوان یک علامت بیماری در نظر گرفته شود، تا بدین ترتیب بی ثمری ناشی از ناخودپسندی و دردمندی های دیگرش نیز درمان شود.
ماهیت ناخودپسندی به خصوص هنگامی پدید می آید که اثر آن بر دیگران مشاهده شود و در فرهنگ زمانی آشکارتر می شود که اثری را که مادران فداکار روی فرزندان خود می گذارند، بررسی کنیم. مادر ناخودپسند معتقد است که در زمینه ی ناخودپسندی او کودکانش معنی محبوب بودن را احساس می کنند و به موقع نیز می فهمند دوست داشتن یعنی چه. آنچه ناخودپسندی وی به بار می آورد، بدبختانه ابدا با توقعاتش تطبیق نمی کند. خوشحالی و نشاط کسانی که یقین دارند محبوب هستند، در کودکانشان دیده نمی شود، آنان مضطرب و بی قرارند و از نامقبول بودن در نزد مادرشان هراسانند. همیشه نگرانند که مبادا مطابق آرزوهای او رفتار نکرده باشند. دشمنی مادر نسبت به زندگی معمولا در آنان اثر می گذارد، گرچه که کودکان این را حس می کنند ولی به وضوح تشخیص نمی دهند و سرانجام خود نیز به همان رنگ در می آیند.
در واقع اثر اولی غالبا بدتر و شدیدتر است، زیرا ناخودپسندی مادر کودک را گمراه می سازد و امکان انتقاد از مادر را سلب می کند. بر آنهاست که هرگز مادر را ناراضی نسازند، زیرا نقاب فضیلت، تنفر از زندگی به آنان آموخته می شود. اگر فرصتی دست می داد و می توانستیم اثر مادری را که حقیقتا به خود عشق می ورزد، مطالعه کنیم، در می یافتیم که هیچ چیز به اندازه ی بهره مندی از محبت چنین مادری که خود را واقعا دوست دارد، کودک را به معنی عشق، شادمانی و خوشبختی رهنمون نمی شود.