چیزی در درونم می گرید
و به تمام روزمرگی هایم می خندد
حتی به هدف هایم
آرمان هایم را به سخره می گیرد
زخم هایش را نشانم میدهد
و مرا می گریاند
نه با من رقابت می کند
نه دلتنگم می کند
و نه می گذارد کسی را دوست بدارم!
کسی در من هست
بسیار به عدم نزدیک
و زندگی جز لحظه ای اندک برایش نیست
کسی در من هست بسیار پیر
که پاسخ همه ی سوال ها را از قبل می داند
و لحظه ی بسته شدن نطفه ام را با لحظه ی مرگم یکی می کند
او هیچکس را نمی بخشد
و با کسی نمی جوشد
سکون میخواهد و عشق
کاش بدانم عشق برای او یعنی چه
و چرا زیستن را برایم ابنگونه تنگ می کند؟
کاش!