
آنقدر آن انگشت وامانده را درون دهانهی بازشدهی پوست برفینش میچرخاند که رقص خون پارکِتهای بی ارزش هم به بزم و رقص دعوت میکرد.
هیچ حس نمیکرد،درد از برای درمان...
قلبش میل فرار داشت از سلول تاریک دنده های زندانبانی که هربار برای ساکت کردنش فشرده تر از قبل امر نهیش میکردند.
سرخی خونابه های جوشان حالش را بهم میزد،کثافت مطلق بود این جوی قُل قُله گو.. تمام امیدش به این بود که رگهایش را از ان لجنزار سرخ تخلیه کند.
شوری آبهای تصویه شدهی فراری از دریچه های دوش به نمک ارومیه طعنه میزد بر زخمش و داغ مردمک های ماتم گرفته کل آینده را به آتش میکشاند.
چه میکرد؟!.
مرگ هم نگاه تحقیرامیزش را ازچشمانش برنمیداشت وکوچک میشمردش،لعنت به او!!
گیسوانش در دامن نگاه های هوس الود قیچیِ جوان؛تکه تکه شده در آغوش زباله های جان خوار رها میشدند و عبرت مدتها بود که تخت پادشاهیش را به حماقت واگذار کرده بود،قصر زندگی خرابه ای بی در و پیکر شده بود که دلتنگی شبانه به حریمش تجاوز میکرد و بی توجه به چشمان مات و خروشانش تهدید های روزانه اش را تلافی میکرد و چرخهی نیستی را هموار تر میساخت
به کجا رسیده بود؟!.
این دوراهی انتهایش چه بود؟ ترس؟ نیستی؟ یا او؟
او پاداش کدام راه بود؟
راستی او هم وجود داشت؟
مگر اورا نکشته بودند؟
ناجوانمردانه؛بی انکه بگذارند دخترک در حد هجی کردن واژهی بدرود قدری عسلی های تلخش را به جان حبس کند....
نمیدانست،نمیدانستم،نمیدانستند چرا هربار نام او به میان می امد
متنفر از اینکه انتهای تمام پیاده رو ها به او میرسد،انتهای اشکهایش فوارهی نام او و دردهای جانش در تمنای صدای او بودند،
براستی او که بود؟
چرا امده بود؟ چه میخواست؟ غریق نجاتی که پس از ان یکبار دیگر به دست و پا زدن های دختربچه ای که شنا را هیچ وقت در خاطر نسپرده بود و اطمینان به اوی نامرد سببش بود، بی تفاوت بود؟
مگر نمیدانست او شنا را نیاموخته؟ نکند کورشده بود؟
شاید هم.. شاید هم الزایمر گرفته بود و ماهیِ زشت ته اکواریوم را بخاطر نمی اورد
غرق شدنش برای او اهمیتی نداشت؟
نمیدانم
نمیدانم
•آب قرص هایش را سر میکشد و در اغوش گرم پتو به استقبال کابوس میرود.
دو سومِ فروردین.