ویرگول
ورودثبت نام
یکتا صفاری
یکتا صفاری
یکتا صفاری
یکتا صفاری
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

«جنگل سوخته»

«از پنجره بوی سوختگی می‌آید. انگار کسی همین حوالی تمام گذشته‌اش را آتش زده، جنگلی را سوزانده تا یک درخت را فراموش کند.»
این متن را بر صفحهٔ نخست هر کتاب نوشتم، تا یادم بماند؛ اما دیر شده بود. من برای نگه داشتن یک درخت، تمام جنگل را به باد دادم.

لبخندش کوهی از غم بود و درونش غم می‌خندید.
باران که می‌بارید زیر پتو قایم می‌شد. چراغ‌ها را روشن می‌کرد، حتی اگر روز بود.
می‌ترسید باران خاطرات او را با خود ببرد. به آغوش من پناه نمی‌آورد. شاید چون بزرگ‌ترین ترسش بودم.
منی که در آینه زیسته بودم و او، سایهٔ رنگ‌شدهٔ من بود.
و چه ساده خودم را گم کردم.

جنگل را آتش خواهم زد؛ اما هرگز دخترکی را که سال‌ها درونش زندگی کردم را فراموش نمی‌کنم.
و هر کس از من بپرسد نامت چیست، نخواهم گفت. به یاد نخواهم آورد.
کاغذی به دستشان می‌دهم و می‌گویم: «من همانم که جنگلی را سوزاند تا خودش را فراموش کند.»

سوختندلنوشته
۱
۰
یکتا صفاری
یکتا صفاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید