لیلی عباسی (لام_مث_لیلی)
لیلی عباسی (لام_مث_لیلی)
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

اینجا داستان...(باران)

سلام

از همتون ممنونم که اینجا هستید و داستانهای من رو میخونید. براساس اتفاق با مبحث داستان گویی اشنا شدم و تصمیم گرفتم بنویسم. داستان هرچیزی که به ذهنم میرسه. بعضی داستان ها حس بهتری به من می دهند و برخی توی بایگانی داستانها باقی می مانند مثل ایده های خام

قصدم از انتشار این داستان ها گرفتن بازخورد از شما دوستان هست

نیاز دارم خودم را بسنجم و بدونم که در حال حاضر کجای این راه هستم پس اگر هر داستانی را در این مسیر خوندین ازتون تقاضا دارم که نظرات قشنگتون رو برای من به یادگار بگذارید. منتظر تعریف نیستم هر اثر هنری با انتقاد بیشتر رشد میکنه و من میخام بدونم که مشکل کار من کجاست؟!

باران

ظاهر شیک و رنگ متمایزش اونو جدای از بقیه نشون میداد. همیشه از این جهت به خودش می بالید. رنگ طوسی متالیک. توی اکثر جلسات تنها انتخاب رئیسش بود و از این جهت به خودش می بالید. این بار هم میدونست  خودش انتخاب میشه.پس توی سکوت اتاق به تماشای گفتگوی رئیسش و مرد جوون نشست.

رئیسش مرد میانسالی بود، با موهای جو گندمی، کت و شلوار طوسی، ظاهری اراسته و لبخندی پر رنگ پشت میز و رو به مهمون جوانش نشسته بود. مرد میالنسال این بار هم بدون هیچ فکری اون رو انتخاب کرد و رو به مرد جوان کرد، «این خودکار خدمت شما، اون پایین رو امضا بزنید» .در حالی که لبخند میزد توی دستای مرد جوون نشست.

بعد از اتمام امضاهای دو طرف قرار داد مرد جوونی که اون طرف میز نشسته بود در حالیکه  خودکار رو به سمت مرد میانسال گرفته بود با نگاهی مملو از تحسین : چه خودکار قشنگیه

مرد میانسال که از نتیجه جلسه راضی بود سعی کرد رضایتشو جور دیگه ای نشون بده. در حالیکه همون لبخند همیشگی رو روی لبش داشت رو مرد جوون کرد و گفت« هدیه من به شما، امیدوارم دوسش داشته باشین. »

«البته چرا که نه. خیلی زیباست». و بدون هیچ مقاومتی اون رو گوشه جیب پیرهنش جا داد. خودکار خوشحال بود، تجربه حی جدید و یک زندگی جدید. صحبتهای نهایی که انجام شد مرد جوون با گفتن خداحافظی دفتر رو ترک کرد.

نم نم بارون به دونه های تگرگ تبدیل شده بود. مرد جوون در حالیکه دستش رو دفاعی برای سرش کرده بود از دفتر خارج شد. خودکار مست از هوای تازه و دیدن هوای بیرون بدون توجه به دونه های تگرگ سرشو از گوشه جیب مرد جوون بیرون اورد تا بیشتر از فرصت به دست اومده استفاده کنه. بعد از مدت ها زندگی توی محیط بسته و خفقان اور اون دفتر تجربه جالب و جدیدی بود. از این اتفاق به شدت خوشحال بود.ماشین مرد جوون گوشه خیابون پارک بود . مرد جوون با رد شدن از جوب میتونست وارد ماشین بشه و خودشو از ضربه های تگرگ رها کنه

کمی سرعتش رو بیشتر کرد نوک کفشش به جدول لبه جوی اب گیر کرد. اما تونست خودشو کنترل کنه و بدون اینکه لباسش به زمین برسه خودشو به اون طرف جو برسونه. مرد خوشحال از حفظ تعادلش صدای افتادن چیزی در جوی اب رو شنید. سرش رو برگردوند و خودکار متالیک و خوشرنگ رو دید که میون موج جوی اب بالا و پایین میشه. جوون بی تفاوت از اتفاق پیش اومده سوار ماشین شد و دستی به موهاش کشید. خودکار با تمام ارزوهاش به ته جوب میرفت صدای ترمز ماشین مرد جوون کمی اونطرف تر به گوش میرسید، و خودکار  بعد از مدتی کاملا از نظر ناپدید شد….

لیلی

داستان کوتاهبارانداستان‌گوییلیلی
لیلی هستم یک متخصص سئو ولی همیشه نوشتن جز علایق من بوده و هست (پس می نویسم، چون فکر میکنم نوشته هام میتونه الهام بخش باشه..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید