ویرگول
ورودثبت نام
لیلی عباسی (لام_مث_لیلی)
لیلی عباسی (لام_مث_لیلی)
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

مرگ جای دوری نیست همین نزدیکی هاست

دیدی یه موقع هایی که خیلی خسته ای چشماتو که می بندی بدون اینکه فرصت فکر کردن داشته باشی یدفه میری. یدفه حس میکنی دیگ نیستی، میون خواب و بیداری یدفه میبینی روحت داره از جسمت جدا میشه و میره.

بهشت یا جهنم
بهشت یا جهنم


اولش مقاومت میکنی و میگی نه من نمیخام بمیرم ولی بعد میبینی دیگ نیستی.

تمام اون صبحایی که شبش با این حس خوابیدم رو با خودم مرور میکنم مقاومت اولیه در مقابل رها شدن و بعد رهایی و لذت خواب. اما یه سوال مهم بعد تمام این فکرها به ذهنم رسید و اون اینه:

اگر مرگ هم همینطور باشه چی؟

شاید عجیب باشه کسی اینطور از مرگ بنویسه. اما مرگ هم لذت خاص خودش رو داره. نمیدونم چی شد که حالا دارم از مرگ می نویسم ولی میخام بگم تا همه بدونن مرگ پایان نیست. تجربه ای شبیه مرگ رو در جایی دیگ هم داشتم. نمیدونم از اون تجربه بگم یا نه.

(تجربه )

مرگ برخلاف تمام باورها و اینکه ما رو فنا پذیر نشون میده، جدای از باورهای دینی و مذهبی. مرگ برای ما تمام نیست. مرگ یک شروع است

اون روزی که جدا شدن روح رو از بدونم تجربه کردم یه آدم مست یا ... نبودم کاملا در صحت عقل بودم

اون روز دل درد عجیبی داشتم که با قرص هم خوب نشده بود. معده ام خالی بود و سعی کردم سبک باشم. وقتی به اون لحظه رسیدم بدنم مقاومت میکردم. جدا نمیشد درد ناحیه شکم چند برابر شده بود و من از درد به خودم می پیچیدم. درد تک تک سلول ها را در مشتش به هم میفشرد و من حالت تهوع داشتم. انگار توی معده من تمام جنگ های دنیا بود.

و بعد مدتی مقاومت و درد کشیدن از همه دردها رها شدم
هیچ جسمی نبود

هیچ محدودیتی نبود، هیچ دردی نبود. تمام دردها مربوط به جسم میشدند و الان من فقط یک روح بودم با تمالم احساسات.من جسمم رو میدیم اما هیچ چیزی که مربوط به جسم میشه توجه منو جلب نمیکرد. نه گشنگی، نه حتی لذت های جسمی.

چشم من دنیا رو از دریچه جدیدی میدید، همه چیز به طرز شگفتی زیباتر بود، چرا که تمرکز به شدت بالا رفته بود. من می دیدیم برگ ها را، انسانها را ، و همه چقدر زیبا بودند. تمام درختایی که با بی تفاوتی تمام تا چند ساعت پیش از کنارشون رد میشدم الان به چشمم زیباترین بودند.

حس میکردم بهشت جای دوری نیست،

هر چیزی که در کنارم میدیدم قانون بود. قانون راه رفتن، زندگی کردن. برای ما حتی قانون نوشتن که چطور زندگی کنی

و الان دنیای ما سرشار از قوانین و قرادادهاییه که به مرور زمان آدم ها برای کنترل کردن اطرافشون و انسان های اطراف نوشتند و اجرا کردند. مثلا ساده ترین قانون اینکه باید توی 3 وعده غذا بخوری. و غذاهایی که میخوری از فلان رژیم پیروی کنند.

من اونجا فهمیدم من یک بخشی از هستی هستم و در کنار هم ما این مجموعه هستی را شکل داده ایم. یعنی مصداق شعر:

بنی ادم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک پیکرند

من فهمیدم که قدرتی در حد آفرینش پروردگارم دارم. می توانم بسازم. میتونم انتخاب کنم که به چی فکر کنم، تمام افکار و ایده ها رو من انتخاب میکنم

این منم که دارم دنیامو شکل میدم. و حس آفرینندگی قدرتمندترین حسی بود که من داشتم

من در این دنیا با یه عالمه باور محدودکننده احاطه شدم. باور به اینکه من ضعیفم. من باید برای زندگی وابسته به ابزار باشم. این هم بخشی از قوانینی که انسان ها برای منافع خودشون نوشتند و ما هم با این باورها بدون فکر کردن زندگی کردیم و بزرگ شدیم.

چقدر دوس دارم دست تمام کسایی که دوست دارم بگیرم و ببرم با خودم تا اون چیزایی که من دیدم و درک کردم را اونا هم بدونند و بتونن به زیباترین شکل ممکن این دنیا رو زندگی کنند.

من معتقدم انسان به حدی که قدرتمنده میتونه ضعیف هم باشه. یعنی ضعف همون نبودن اگاهیه. اگاهی از چیزی که هست. چه اهمیتی داره من چه بهایی برای اگاهی بدم جای بد قصه اینه که بدون اون اگاهی از این دنیا بری و دستت برای دانستن ها خالی باشه.

میخام بگم بجنگین بفهمین تجربه کنین ولی قسمتون میدم همینطوری بدون اگاهی این دنیا رو ترک نکنید. درگیر قوانین این دنیا برای زندگی کردنتون نشید.

تو رو خدا زندگیتونو زندگی کنید

مرگبهشت یا جهنمزندگی کناگاهانه زیستنبی تفاوتی
لیلی هستم یک متخصص سئو ولی همیشه نوشتن جز علایق من بوده و هست (پس می نویسم، چون فکر میکنم نوشته هام میتونه الهام بخش باشه..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید