ویرگول
ورودثبت نام
لیلی عباسی (لام_مث_لیلی)
لیلی عباسی (لام_مث_لیلی)
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

یه فوق لیسانس بیکار...

مدرک فوق لیسانسمو گرفتم.مدتی بود که توی خونه بودم و کاری نداشتم بدون درآمد. البته شاید مادر و پدرم چیزی بهم نمی گفتن اما خودم زیاد خود خوری میکردم. وقتی میرفتیم خونه فامیل اولین سوالشون این بود "خوب حالا چیکار میکنی؟ بیکاری؟ آخی؟ مدرکت چی بود؟ تو خیلی باهوش بودی حیف شدی"

میسوختم با تمام وجود و میدونستم این جایی نیست که من باید باشم. دو بار استخدامی قبول شده بودم و دو بار نهایتا با کمال وقاحت منو کنار گذاشتن و به خانواده های شهدا حق دادند که پشت میزی که حقم بود بشینن.البته الان ناراحت نیستم، اما اون روزا واقعا این مساله عذابم میداد. تلاش کردم و حقم بود اما قانون میگه حق با کسیه که نه درک و شعور و نه دانش بلکه فقط یه برچسب داره اونم برچسبی که اونو به خانواده شهدا متصل می کرد.

با هر مهمونی رفتن 2 تا سوال ذهن فامیل و اشناها منو از تکرار هر مهمونی پشیمون میکرد. "ازدواج نکردی؟" " بیکاری؟" و این دو تا سوال سوهان روح من بود. اوایل چیزی نمیگفتم و از اینکه دلشون به حالم میسوزه شاید لذت میبردم چون تاییدی بود به اینکه من بد شانسم نه اینکه تلاش نکردم. البته بعدها متوجه شدم یکی از دلایل نداشتن عزت نفس اینه که فرد کاری میکنه که دیگران بهش دلسوزی کنند و این کارها شاید ارادی نباشه اما در ناخوداگاهش انگار به این ترحم نیاز داره

بماند که اون لحظه میگذشت اما تمام روز بعدش من بودم واین فکر که چرا اینجام؟ واقعا جایگاه من اینه؟

و بعد تمام ادم های اطرافم رو یکی یکی مقصر میکردم که اگه الان من اینجام بخاطر اینه که تو با من فلان کردی و این تسلسلی بود که هر روز تو زندگی من تکرار میشد. خسته شده بودم از اینکه هیچی عوض نمیشه.

اون روزا کتاب میخوندم که مثلا اخر روز یه دستاوردی داشته باشم و به خودم بگم اره این کارو کردم و اون حس درونیه دوباره ازارم نده اما ته تهش وقتی با خودم صادق بودم میفمیدم که تمام روزم رو هدر دادم و کاری نکردم. این صادق بودنه کار دستم میداد برای همین مدام از خودم فرار میکردم و با خودم تنها نمیشدم

این روزها ادامه داشت تا پایان نامم چاپ هم شد و من دیگه علنا یک بیکار با مدرک فوق بودم. خیلی فک کردم که الان چیکار میتونم بکنم. گفاتم مقالمو چاپ کنم! یا بیام یه مقاله جدید بنویسم! اگسپت بگیرم و برم

اما ته ته دلم نه دوس داشتم دیگه چیزی درباره رشتم بشنوم و نه پایان نامم. پس بعد از تصویه حساب با دانشگاه پرونده ادامه تحصیل رو برای همیشه بستم. البته تو روزای بیکاری بهم پیشنهادشد بشینم واس دکترا بخونم اما نه دیگه نمیخاستم روزای ارشد تو زندگیم تکرار بشن. خوب روزای ارشد بد نبودن اما پایان نامه و دوره ارشد برای من اون چیزی نبود که من میخاستم.

داستان روزهای ارشد بعدا تعریف میکنم

خوب قصه تا اینجا رسید که من علنا دیگه کامل بیکار بودم نه قصد ارشد خوندن داشتم و نه دوست داشتم برم سمت برنامه نویسی. یه جورایی حس میکردم تمام زندگیم رو اشتباه اومدم. یه نگاهی به خودم کردم

من هیچی نداشتم

نه تخصص، نه تجربه، نه مهارت و نه حتی اعتماد به نفسی که بتونم خودمو باور کنم. برهه سختی بود. به شدت درگیر بودم که من چی میخام؟ از یه جهت به این فکر میکردم من الان نیاز به کاری دارم که از خونه بیرون برم و یکم وارد اجتماع بشم و از طرفی هم نیاز دارم نمیخام هر کاری رو انجام بدم. با دوستم صحبت میکردم بعد چند روز بهم بهم زنگ زد و با خوشحالی گفت کار واست پیدا کردم! -جدی؟ چه کاری؟ - تو یه کافی نت، البته حقوقش فعلا کمه! - خوب چقده؟ سال97 بهم گفت 300 تومن صبح و عصر

تو شوک بودم که من کجای دنیام! از طرفی وسوسه شدم برم اما از طرفی با تمام حقارتی که پیش خودم به خاطر بیکاریم تحمل میکردم نمیتونسم راضی بشم. ازش خواستم فکر کنم. دنبال یه بهونه بودم که نشه و وقتی که به خانوادم گفتم بابام گفت نه! خوشخال شدم ته دلم چون منم نمیخاستم اما از طرفی باید شرو میکردم

خلاصه به دوستم گفتم نه. اما دنیا دستم اومد که وقتی چیزی نداری جز یه مدرک جایگاهی هم نداری. چیزی که باید عوض میشد شرایط نبود. یه من بود که فک میکرد خیلی بدبخته و هیچ راه گریزی از این زندگی نداره. و تو این زندگی که مسبب بدبختیش همه هستن جز خودش داره قربانی میشه. کسی بودم که حاضر نبود مسئولیت زندگیش و خودش رو بپذیره انگار منتظر بود بقیه بهش بگن چیکار کنه.

کتاب "اثر مرکب" اولین تلنگر رو به من زد.

این قصه ادامه دارد....

https://virgool.io/@leyli/%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D9%87%D9%86%D8%AF%D8%B3-%D8%A8%DB%8C%DA%A9%D8%A7%D8%B12-lhc4zbthkawc
https://virgool.io/@leyli/%DB%8C%D9%87-%D9%81%D9%88%D9%82-%D9%84%DB%8C%D8%B3%D8%A7%D9%86%D8%B3-%D8%A8%DB%8C%DA%A9%D8%A7%D8%B13-e4c8l2d8dkfj






خاطرات منمن پیش از منزندگینامهمسیر موفقیتچالش چرکنویس
لیلی هستم یک متخصص سئو ولی همیشه نوشتن جز علایق من بوده و هست (پس می نویسم، چون فکر میکنم نوشته هام میتونه الهام بخش باشه..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید