ویرگول
ورودثبت نام
لیلی عباسی (لام_مث_لیلی)
لیلی عباسی (لام_مث_لیلی)
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

یک فوق لیسانس بیکار...(2)

توی روزایی زندگی میکردم که داشتم به این نتیجه میرسم خوشبختی خیلی چیز دور از دسترسیه. من اصلا از زندگی خودم رضایتی نداشتم و در برهه ای بودم که هیچ چیز اون جوری که میخاستم پیش نمی رفت

حس نارضایتی درونی، منو به یه ادم بداخلاق و بد عنق تبدیل کرده بود. حوصله خودمم نداشتم. انگار با تمام دنیا سر دعوا داشتم. میدونستم یه چیزی باید عوض بشه اما نمیدونستم اون چیز چیه!

کتاب اثر مرکب. وقتی شروع به خوندن این کتاب کردم دنیای من متفاوت شد. و میدونستم که باید توصیه هاش رو جدی بگیرم. این کتاب کتاب خوندن نبود. کتاب عمل کردن بود.

اولین چیزی که باید میدونستم و نمی دونستم این بود که من هنوز مسئولیت زندگی خودم رو به عهده نگرفتم. در واقع تلنگر اصلی رو کتاب بهم زد و در کنارش خوندن کتاب نیمه تاریک وجود اثر دبی فورد منو به دنیای درون خودم برد. یبار دیگه من با خودم خلوت کردم و اینبار دیدم که من هیچ جای زندگیم مسئولیت خودم رو به عهده نگرفتم. مدام در پی این بودم که توی اشتباهاتم یه مقصر پیدا کنم. و اون شخص همیشه یکی غیر از خودم بود.

من همیشه گذاشته بودم بقیه برام تصمیم بگیرن چون بلد نبودم خودم مسئول زندگی خودم باشم. و پای خودم بمونم. اگ اشتباه کردم بگم اره من بودم قبول میکنم و پای خودم وا میستم و پا میشم.

من همیشه وقتی به مشکل خوردم خودمو رها کردم. تازه بعدش مدام سرزنش ها شروع میشد و این من خودمو بیشتر تحقیر میکردم. من من خیلی درد داشت و من هیچ وقت پای حرف دلم ننشسته بودم

یادم میاد اون شبی که این مساله رو فهمیدم یه برگه برداشتم و به خودم نامه نوشتم. نوشتم و نوشتم شاید ساعت ها حدود ساعت 5 بود بیش از 10 برگه رفترم پر شده بود نا خوداگاه به هق هق افتاده بودم. باورم نمیشد اینهمه ظلم و من در حق خودم انجام دادم. این همه سال خودم رو نادیده گرفته بودم.این همه خودم رو نابود گرده بودم.

موقعی که از نوشتن دست کشیدم و به ساعت حدودای ساعت 5 صبح رو نشون میداد. دیر وقت بود و من سبک بودم سبک تر از همه روزایی که گذشت. خودم رو به یه نماز صبحگاهی دعوت کردم و سجده شکری که منو به ارامش بیشتر میرسوند.

حالا یه من بود، که میخواست از نو شروع کنه. یه مبتدی. یه اماتور. کسی که هیچی نمیدونست و قراره از اول الفبای خودشو براساس یه ماهیت مستقل بسازه. توی این دوره روانشناسی یونگ،سایه ها، با کتاب هایی از دبی فورد،کتاب تئوری انتخاب، یسری دوره ها مث دوره های سوده هروی به کمکم اومد.

خوشحال بودم که این موضوعات رو قبل از سی سالگی میفهمم. خوشحال بودم که خودم رو پیدا کردم. خوشحال بودم که این خرد شدن با ساخت یه من جدید معنا پیدا میکنه. خوشحال بودم و راضی

رضایت درونی رو در وجودم حس میکردم. یک من جدید با قوانین و یافته های خودش. کسی که دیگه نافش رو از تمام گذشته و والد های دروغین جدا کرده تا به یه استقلال واقعی برسه.

زندگی یه سفر و من درست زمانی که نقطه اشتباه ماجرا رو پیدا کردم این سفر رو شروع کردم. به زندگیم نگاه کردم. ایا این توی خونه بودن من یه توفیق نبود. یه فرصت برای من نبود تا درست خودم رو بیابم و راه درست رو در مسیر درست پیدا کنم. باتک تک وجوه خودم اشنا بشم و بعد کشفشون تازه میدیدم چه معدنی دارم و ازش بیخبرم

این یه لحظه نبودا. هر لحظه با کشف خودت یه فرصت جدید به خودت میدی. و من در مسیری فوق العاده بودم. یادم نیست کجا اما نوشته ای رو خوندم و فورا یاداشتش کردم. البته هنوز هم کاغذش داخل در کمدم برچسب شده:

جهان به کسانی که قصد تغییر دارند مسیر را نشان می دهد

ومن الان در مسیر بودم و به طور سلسله وار و پی در پی اتفاقات زیبا و انسان های درست برای هدایت سر راه من قرار میگرفت. و اینجا درست مثل کتاب کیمیاگر من بودم و زبان نشانه ها. دوره های عالی. انسان های درست. و من به شدت تشنه اموختن بودم و باید می آموختم. ولع سیری ناپذیری داشتم. کمتر می خوابیدم

حس میکردم تمام زندگی بی هدف گذشته ام به یه هدف بزرگ پیوند خورده و من رسالت خودم را کشف کردم. دیگه روزا بی هدف و بی انگیزه و با رخوت تختم رو ترک نمی کردم. من الان تو نقطه max زندگیم بودم.

خودم رو دوست داشتم. و از اینکه با خودم تنها بشم خجالت نمیکشیدم. خودم رو پذیرفته بودم

چیزی که شاید همه ندونن اینه که من اون روزها راهم رو پیدا کردم و اینراه نقطه پایانی نداره و روزی که فکر کنی اموختی و چیزی برای یاد گرفتن نداری اون نقطه جهالت و نادانی تواه. و داری از مسیر خارج میشی...

ما هر روز در این مسیر هستیم. هر روز داریم یه بخشی از وجودمون رو کشف می کنیم:

یه جمله ای توی کتاب نیمه تاریک وجود اثر دبی فورد هست که میگه ما در نیمه اولعمرمون در حال ساخت چیزی هستیم که در نیمه دوم ان را تخریب می کنیم تا به یکپارچگی در وجودمان دست پیدا کنیم.

من دیگه خودم رو دوست داشتم. خوب و عالی نبودم اما خودم بودم. و این من و پذیرفتم. و با پذیرفتنش مسئولیت خودم و رشد خودم رو به عهده گرفتم. و این پذیرش مسئولیت شد نقطه شروع سفر زندگی من...

خوب اصل اول منو به خودم رسوند. حالا نیاز به گام های عملی برای رشد و ساختن خودم داشتم...

باز هم نیاز به عادت های درست و این بار هم کتاب اثر مرکب

ادامه دارد....

https://virgool.io/@leyli/%DB%8C%D9%87-%D9%81%D9%88%D9%82-%D9%84%DB%8C%D8%B3%D8%A7%D9%86%D8%B3-%D8%A8%DB%8C%DA%A9%D8%A7%D8%B1-j9e0arlvxfuq
https://virgool.io/@leyli/%DB%8C%D9%87-%D9%81%D9%88%D9%82-%D9%84%DB%8C%D8%B3%D8%A7%D9%86%D8%B3-%D8%A8%DB%8C%DA%A9%D8%A7%D8%B13-e4c8l2d8dkfj



رشد فردیمسیر رشدزندگی نامهمن پیش از من
لیلی هستم یک متخصص سئو ولی همیشه نوشتن جز علایق من بوده و هست (پس می نویسم، چون فکر میکنم نوشته هام میتونه الهام بخش باشه..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید