برایش سخت بود . گل بابونه آن هم در میان آفتاب گردان ها !عجیب بود خواست تا بابونه را بهتر ببیند
یک گل آفتاب گردان کوچک را که دور گل بابونه پیچیده شده بود کنار زد و توانست نرمی باله های بابونه را احساس کند ,حالش کمی بهتر شد.
خودش را به سمت جاده ی شنی نارنجی جزیره کشاند , چشمانش را بست و دیگر چیزی نشنید .خوشحال بود و او به این خوشحالی اندک نیاز داشت.
در آن نزدیکی ها پروانه ای آبی رنگ داشت برای خود میچرخید تا اینکه توجهش به گونه هایی قرمز پرت شد !احتمالا با شب بو های شبنم اشتباهشان گرفته بود
پرنسس از از گرمای بال های پروانه بیدار شد و خود را در میان مزرعه ی باران زده ی مونتانا (𝐦𝐨𝐧𝐭𝐚𝐧𝐚)دید .
تازه یادش آمد که کل صبح را آنجا در خواب بوده و حتی متوجه نم های خاکستری و سرد باران هم نشده,
تا به خودش آمد متوجه شد لباس نخی سفیدش کاملا رنگ عوض کرده و خاکستری و خیس شده,
حالا جواب بانو کتریک (𝐂𝐚𝐭𝐫𝐢𝐜𝐤)را که میخواست بدهد؟
خدا خودش به خیر بگذراند...