خدا نکنه زندگی روی بدش رو به کسی نشون بده! دیگه هرچی آسمون و ریسمون ببافی و به زمین و زمان رو بندازی یه شیر پاکخوردهای پیدا نمیشه تو رو از فلاکتی که توش افتادی نجات بده!
احمد آقا هروقت سالگرد ازدواجش میشد یه دونه شمع روشن میکرد و برای همه سوال پیش اومده بود که چرا همیشه فقط یه شمع سیاه روشن میکنه!
خوب برگردیم به روز عروسی احمد آقا یعنی سالهای خیلی دور و نزدیک؛ همین دهه شصت خودمون، البته اونقدرها هم که میگن دهه شصتیا جزغاله و سوخته از اینجور مزخرفات نبودن، یعنی نه در اون حد که به پماد سوختگی نیاز داشته باشن، حالا که سال یک هزار و چهارصد و سه و توی خواب و بیداری نقب میزنم به گذشته میگم نکنه نسل ما توی یه دنیای موازی زندگی میکرد!
خوب از سخنوری بگذریم و بریم سراغ شب عروسی احمد آقا و عروس فرنگیش میا خانم، احمد آقا زبان مادری رو اَلکن صحبت میکرد، دیگه چه برسه به آلمانی، اما به قول خودش فرنگیا فقط به زور و بازوی کارگر نگاه میکنن، هرچی زبونبستهتر بهتر!
تا اینکه بعد از کلی خَرکاری اونور دنیا، یه روز دید بهبه پول آلمانی چه ارزش مبارکی در مقابل ریال پارسی داره و دو دوتا چهارتا کرد و بالاخره بوی خوش قورمهسبزی مامانپز افتاد توی جفت دماغاش و خدا زد پس کلهاش و وسط جنگ و موشکبارون هوای دیار و خونه کرد و دست زن فرنگیش رو گرفت و یکراست از برلین آوردش دولاب خودمون.
اون زمانا هم که خبری از تالارهای مجلل و پرزرقوبرق نبود و قرار شد عروسی رو توی حیاط با صفای خودشون بگیرن و فرنگیا هم که عاشق این رسم و رسومای ایرانیا، ما هم که دلمون ضعف میره از زبون یه خارجی تعریفوتمجید بشنویم که دیگه نگم براتون!
خواهر احمد آقا، اقدس خانم مثلا دیپلم داشت و یه چهارتا کلمه خارجی بلغور میکرد، ولی تا میومد حرف بزنه آنچنان به تتهپته میافتاد و عرق سرد روی صورتش مینشست که آدم فکر میکرد همین الاناست پس بیفته و درنهایت مثل ناشنواها با عروس فرنگی ارتباط برقرار میکرد.
شب عروسی همهچیز آماده بود، لباس و گل و کیک عروس و حتی مهمونا. وقتی همه مشغول جشن و شادی بودن برق رفت و همهجا مثل ته چاه تاریک شد و خبری هم از موشکبارون نبود. کمکم صدای ناله و شکایت مهمونا بلند شد. توی تاریکی احمدآقا یه موز برداشت تا بتونه بهتر فکر چاره کنه، اما یهدفعه یکی فریاد کشید: مرد حسابی چیکار میکنی با ریش بلند من چیکار داری...
_ شرمنده فکر کردم موزه...
اقدس با دمپایی زد پس کلهی احمد. توی تاریکی آنچنان زد به هدف که عراق اونطور دقیق موشک نمیزد. میا از ترس جیغ کشید. احمد گفت: نترس عزیزم این رسم ما ایرانیاست برای ابراز علاقه.
احمد اونقدر آلمانی یاد نگرفت که میا مجبور شد تکوتوک کلمات فارسی رو یاد بگیره.
بین همون تاریکی اشک شوق میون چشمای میا درخشید. اقدس گفت: چقدر بهت گفتم این قبض برق بیصاحاب رو پرداخت کن که اینطوری امشب آبروریزی نشه...
یکی از مهمونا داد زد: لطفا آقایون و خانمها بهاندازه یه گوسفند فاصله رو رعایت کنن.
یهدفعه یکی از مهمونا وحشتزده گفت: جسارته، اما خدمتتون خواستم عرض کنم توی دستبهآب بودم دیدم آب هم نیست، شانس آوردم پام به این توالت فرنگی بیخود نخورد، میدونید که ما به این چیزا عادت نداریم.
یکی از مهمونا خندید و گفت: بابا همون دستشویی خودمونه، فقط آبش دادن رشد کرده بالاتر رفته.
همگی خندیدن. بیرون شرشر بارون میبارید، ولی توی شیرها یه چکه آب هم نبود. همه از سرما مثل بید میلرزیدن.
احمد مثل برقگرفتهها از جا پرید و سوار پیکان آلبالویی یعنی همون ماشینعروس شد و فریاد زد: میرم قبض رو پرداخت کنم...
اما درحقیقت نمیدونست کجا باید بره و چیکار باید کنه.
آخه یکی نیست بگه مرد حسابی توی دهه شصت که خبری از خودپرداز و نصفهشبی بانک نیست چه پرداختی!
بهگمونم احمدآقای داستان ما تحتتاثیر عرقیجات وطنی همین گلاب خودمون بود. خلاصه سرگردون مثل دیوونههای از بند رهاشده توی خیابون میچرخید تا شاید به قول قدیمیها فرجی بشه که توی همین لحظه درحالیکه به فکر بدبختی و بیچارگی خودش بود و بعد سالها یه زن خارجی نصیب آقا احمد شده و نیازی نبود صبح تا شب به سروکله هم بکوبن، چون زبون همدیگه رو نمیفهمیدن یهدفعه تققققق صدای برخورد یه ماشین با صندوقعقب پیکان اومد، به قول شعر حافظ به هرطرف رفت جز وحشتش نیفزود؛ بدبیاری پشت بدبیاری...
صدای سیلی آبداری مثل توپ توی خیابون پیچید. کمکم همه دورشون جمع شدن انگاری نمایش روحوضی میدیدن اگه بخوام دقیق اون صحنه و ریخت و قیافه احمدآقا رو توصیف کنم یه چیزی شبیه تابلوی شام آخر و جیغ بود، ای بابا چه کلمات گندهتر از دهنم بلغور کردم بالاخره ما هم که راوی باشیم کتابی خوندیم، القصه اونقدر ضجه زد که دیگه نایی براش نموند، پیکان عروسکش که حتی حاضر نبود یه خراش روش بیفته از ریختوقیافه افتاده و از همه بدتر عروسیش بههمریخته و مردم توی تاریکی مونده بودن و کاغذ مچالهشده قبض برق و آب میون دستاش میلرزید.
آخه یکی نیست بگه مگه مرد حسابی با گریه کاری درست میشه!
فریاد کشید: ای خدا کاش علم اونقدر پیشرفت کرده بود که با یه دکمه همه قبضا رو پرداخت میکردم. ادیسون جان نمیشد در کنار اختراع برق، پرداخت قبض رو هم اختراع میکردی!
خلاصه ناامید و مثل موش خیس آبکشیده به مراسم عروسی برگشت.
یکی از مهمونا فریاد کشید: دعا کنید تا برق بیاد
یهدفعه برق اومد، اما نه از طریق پرداخت قبض که چندتا از مهمونا شمع روشن کرده بودن.
نگاه احمد با شعلههای آتیش شمع گره خورد و دوباره به سال ۱۴۰۳ پرتاب شد و همچنان مقابلش یه شمع کوچیک درحال سوختن بود.
احمد از اون روز به بعد توی سالگرد ازدواجش یه شمع روشن میکنه تا یادش نره قبض برق رو پرداخت کنه؛
الان هم که سال ۱۴۰۳ و خداروشکر اصلا قطعی برق نداریم و سرشار از تکنولوژی هستیم و خیلی راحت با پرداخت مستقیم اینترنتی همه قبضا رو پرداخت میکنیم.
_هی پسر چیه دراز به دراز افتادی برو قبض گاز رو پرداخت کن
_بابا مگه نمیبینی برق قطعه! اینترنت که وصل بشه با پرداخت مستقیم و فقط یه کلیک خیلی راحت پرداخت میکنم.
اما از همه جالبتر اینکه یک روز در میون باز برقها میره و این موضوع اصلا ربطی به سالگرد ازدواج احمد و میا نداره.
ای بابا مثل اینکه فقط ورقهای تقویم فرق کرده، وگرنه شرایط همون دهه شصت خودمونه...
اینم بگم که احمدآقا خود منم از آبروریزی اون شب خودم رو راوی داستان جا زدم.
#پرداخت_مستقیم_پیمان