دلم میخواهد هزاران سال نوری بخوابم و دوباره بیدار بشوم و ببینم خواب نیست و رؤیا نیست، زندگی کابوسی از جنس شبانههایم نیست. ببینم میوهی درخت آرزوهایم رسیده، نرسیده خفته زیر خاک نیست. ببینم عشق رؤیا نیست، کلمهای گمشده در خاک نیست. دختران مرده از وحشت فردا نیستند، اشک روی گونههای خشکیده نیست. کودکی در وحشت پیدا کردن يك تكه نان نیست. پدری زخمخورده از اجتماع نیست، مرهم هست، اما درد پیدا نیست. جنگ هست، اما تفنگها خالی از گلولههای سربیست!
دلم میخواهد هزاران سال نوری بخوابم!