شیدا
شیدا
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

کاش دوباره مومن بودم

کاش دوباره مؤمن بودم. خدا از من دور نبود. کاش تو به جبر زمان سر چهارراه‌های مرگ نایستاده بودی، کاش ایران خانم برایمان مادری می‌کرد، این شهر بوی مرگ می‌دهد. روی بیلبوردهای شمال شهر تصاویر پوشالی بزک‌شده است. در این شهر بین بهشت و جهنم یک قدم فاصله است.

روی چهره‌ی چروک‌خورده‌ی تو رد گم جبر زندگی است. کاش می‌توانستم دو فنجان قهوه‌ی تلخ مهمانت کنم به تلخی قصه‌ی هر شب تو، کاش می‌توانستم دست‌هایت را ببوسم، مثل افسانه‌ها چوبی سحر آمیز داشتم، می‌توانستم تو را سوار بر اسب خیالی به دنیای دیگری ببرم ،کاش دعاهایمان مستجاب می‌شد. کاش ورق بر می‌گشت و می‌توانستم قصه‌ای نو برایت بنویسم. کاش همه‌ی قصه‌ها مثل قصه‌های مادربزرگ پایانی شیرین داشت.

زمان در برابر تو منجمد می‌شود. فریاد می‌زنم خدایا چرا به دادمان نمی‌رسی؟

پشت کدام کوه قصه پنهان شده‌ای؟!

دلنوشتهنویسندگیادبیاتکتابایران
نویسنده و ویراستار کتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید