سیگارم را روشن میکنم هربار
و فکر میکنم اگر که این آخرین سیگار باشد
آن وقت چه؟
صدای تولهی همسایه میآید و رد دود را با خود میبرد به سوی خورشید... رقص دود. اولین بار که متوجه نقاشی دودها شدم درست زیر پنجره خوابیده بودم. «ک» آمد توی اتاق - خودم میگفتم کاروانسرا. نگاهش روی چیزی سکته کرده بود. دنبال نگاهش رفتم تا مانع مرگ نگاهش شوم.
اجساد دهها نخ سیگار، قبرستانی ساخته بود در شیشهی مربای آلبالو - شاید هم هویج. من مربا دوست نداشتم. هر چیزی که ذهنم را از تلخی روزگار پرت میکرد دوست نداشتم. زندگی تنها یک مزه داشت و نمیتوانستم اجازه دهم چیزی فراموشی را برای لحظهای به تنم تزریق کند.
با ابرو، به نگاه «ک» تنفس مصنوعی دادم. حواسم نبود که خودش صبح رفته اجساد پوکههای مگنا را ریخته بود توی سطل. چطور میشد در آن زمان کم، آن همه سیگار را فدای نقاشی دودها کرد؟ با اینکه اثر چندانی هم از نقاشی دودها در بوم هوا وجود نداشت. تئاتر دودها.... تنها آن کس که میتوانست آن جا بماند میتوانست آن نقاشی-تئاتر را دیده باشد.
لبم می سوخت...
به «ک» گفتم اگر میتواند بیاید و باقی نمایش را او اجرا کند. دودها نفس میکشیدند و من میتوانستم رقصشان را در میان باریکهینوری، در تاریکی زمان، ببینم.
صدای تولهی همسایهی میآید و من همچنان فکر میکنم که کروکودیل باید بود یا بلدوزر؟
لبم می سوزد...
باید کسی پیدا شود که بتوانم ادامهی نمایش را به او بسپارم. بیآنکه نگران باشم که تماشاگری که نیست حوصلهاش سر می رود یا نه - هیچگاه برایم مهم نبود که حوصلهاش سر می رود یا نه، من باید حوصلهام سر نرود. اصلاً یعنی چه؟ چرا حوصلهام پا نرود یا دست؟
میدانستم که هیچ چیز معنایی ندارد، حتی میپذیرم که همین نیز معنایی برایم ندارد. من، فقط میخواستم که کسی نرنجد، از تولهی همسایه تا گاو مش حسن. «ن» میگفت بس است، چرا فکر میکنی دود سیگارت آن دختری که در فاصلهی صد متری ایستاده است را اذیت میکند؟
به «ن» گفتم من منطقی نیستم، من چندان منطقی نیستم، هیچ چیز چندان منطقی به نظر نمی رسد، حتی منطق.... راستی کجای رنجهای ما منطقی هستند؟
توضیح این، با زبانی که تلاش میکند دیوانه نباشد سخت است. جنون را چگونه میتوان روایت کرد؟ و رد پای نوری که میتوانست اکنون در جای دیگری باشد و حالا بیهیچ دلیلی اینجا ایستاده و تولهی همسایه را امید میدهد که فردایی در کار است.
«س» می دانست که من از کودکی در پرورشگاه قد کشیدهام و در دستگاه نداشتهی ذهنم، چیزی به نام شخص معنا ندارد. سالهای سال نمیتوانستم بگویم «من»...
حتی هرگاه که میخواستم گذشته را تصویر کرده، در ذهن کسی فرو کنم، میگفتم: او نظرش این بود. سوم شخص غائب، من سوم شخص غائب بودم نه حاضرِ ناظر ِخطابهگر. «من» رازی بودم که باید به نام «او» روایت میشد.
رازی سر به مهر، که هرچه نداشت را باید در پوشانندگیاش، برای مخاطبش جذاب میکرد. «او» حجابی بود برای برانگیختن خیال مخاطبی که هیچگاه شکل نگرفت. راوی شکستی همواره، شکستی که روایت شد، حتی با تن. «او» بود که راه نمیتوانست برود جز در همراهی با ماه، و همواره فاصله را صدا میزد تا جایی میان خودش و آنان بایستد: میان من واو.
میان او و آنها کس دیگری بود: فاصله!
فاصله، حاضر همیشه ناظری بود که هیچ گوشی را برای گفتن آنچه که گفتنی نیست پیدا نمیکرد. تنها میتوانستم در میان چشمها خیره شوم، خیره شود، چشمهای شرمگین از بودن.
به «ک» گفتم که بالاخره من در کنار نقاشهای که هیچ گاه لبانش تکان نخواهند خورد جز برای بوسهای گرم، آرام خواهم گرفت. و آن لحظه، دودها را که در میان هوا رها میکردم، زنی ساکت، در میان دودها میرقصید. عریان عریان بود و لوزالمعدهاش پیدا، و من میتوانستم در ساحل جزایر لانگرهاسش، دودها را فرا بخوانم و زنی دیگر را نقاشی کنم تا کفهای ساحل تنش بتواند زنی را نقاشی کند. زنی که در میان رقصها حرف میزند.
نمیتواستم این ها را به «ک» بگویم و حتی اگر نگاهش سکته نمیکرد، حواسم نبود که چند ساعت است که دارم نقاشی میکنم.
چیزی از نور نمانده
مثل همیشه غروب
و «او» فقط در تاریکی رها بود.
شبی بود که دست و پا داشت و چشم، شبی بودم شبیه به کرگدن، حتی همان روز همینطور بود. وقتی دخترک نزدیک شد و گفت که آیاامکان دارد چندتا عکس بگیرد؛ بیآنکه چهرهام به هم بریزد و خیال نکنم که او آنجا ایستاده است، وقتی صدایم کرد، چیزی نگفتم.
جلو آمد، دوباره صدایم کرد.
من نقاشی شده بودم.
با دستش به شانهام زد و گفت حواست کجاست؟ «او» گفت عجب...! مگر قرار نبود که حواسم نباشد که اینجایی؟!
دختر خندید
و بعد خندید
بعد بیشتر خندید
و آنقدر خندید که نقش جهان ساکت شده بود و دختر در میان خنده هایش غرق. میدانستم نقشم را درست بازی کردهام و هنوز خنده بود که دختر را تکان میداد و نقش جهان که دیگر نقشی از جهان نداشت در میان خندههای دختر مرد.
و من هنوز فکر میکردم باید حواسم به ابروهایم باشد که در هم فرو رفته بودند و غمی که مشخص نبود از کجا آمده را بازی کنم. وخندهها هنوز در میان تن دختر راه میرفت، موهایش را گرفته بود و تکان میداد: موها..موها...موهایی که هنوز ممنوعه نبودند و من باید دودها میکشیدم، و بعد موها را، و بعد خندههایی که نتوانست نقش جهان را از مرگ نجات دهد...و زنی نارس، در میانهی انبوه صداهایی تهی از نگاه شرماگین بودن.
صدای پسر همسایه هنوز می آید و دودها را با خود می برد به هیچ جا. چه چیز را باید به حافظه بسپارم؟دودها یا تهی پیش رو را؟ یا این جنونی که مرا غرق میکند در خودش مثل همواره؟
شاید نو...
مثل صدای تولهی همسایه؟
آری گفتن به تکرار زایش مثل دود؟
که شاید این آخرین سیگار من باشد...