ویرگول
ورودثبت نام
مبینا
مبینابرای آنکه مغزم نترکد و قلبم پاره نشود.
مبینا
مبینا
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

یادداشت: درباره دلمردگی

از نوشتن فرار میکنم و این موضوع تازه ای نیست. مثل اون نویسنده ای که گفته بود نوشتن کار آسانی است، کافیست بنشینید و خونریزی کنید…
برای من نوشتن در این دوران مثل خونریزی کردنه؛ شکفتن مغزم و به وضوح دیدن و رویارو شدن با تمام افکاری که در طول روز سعی میکنم ب خودم یاداوری نکنم و از فکر کردن به اونها اجتناب کنم
از غم از درد از رنج
از شاید تنهایی از شاید ترس
از پوچی
از ابهام، سختی تحمل ابهام
فلسفه کمک میکنه، روانشناسی کمک میکنه
ولی همیشه شک وجود داره، ترس وجود داره
گاهی سراغی از آدم میگیره. دلم نمیخواد الان هم سعی کنم مثبت باشم حال خودم رو خوب کنم و این حرفا. هرچند حالم هم بد نیست.
به عبارتی میشه ترسید و با پوچی مواجه بود و با همه ی این چیزهای دردناک زندگی زندگی کرد، و با حال نسبتا خوب باقی ماند. فکر نکنی الان خیلی سرمست و مثبت ام که این حرف ها رو میزنم؛ صرفا گزارش وضعیت حال حاضره. الان هر رنگی باشم در طیف میانه قرار میگیرم. پر رنگ نیستم. یکم خاکستری قاطیمه. با نشاط نیستم. اما سیاه هم نیستم. صرفا چیزی این میانه. چیزی باورپذیر. مثل بی حوصلگی یا روزمرگی، حالی کاملا واقعی و بدون نقاب و تلاش برای سرزندگی. گاهی هم میشه سرزنده نبود. کمی دلمرده بود. درصدی، شاید مثلا ۳۵ درصد. یا بیشتر. ۴۲ درصد. ولی غلبه نداره. عادیه و میشه باش سر کرد. میشه بهش اجازه ی بودن داد. میشه ازش فرار نکرد. میشه خسته بود. ولی از خسته بودن مضطرب نشد. میشه با دلهره برای رفعش تلاش نکرد. میشه اجازه داد تا صرفا باشه. رخ بده. صرف بشه. اون هم بخشی از واقعیت باشه. اینجوری انگار واقعیت باور پذیرتره و در عین حال ترسناک نیست. اگه اوضاع همیشه خوب باشه همیشه دلت شاد و لبت خندون باشه میترسی. از از دست دادنش. از بروز ترس و غم و از فقدان شادی. اما وقتی بپذیری که یه ساعت‌هایی هم در زندگی خاکستریه، ولرمه، کسل کنندس، چیز تعریف کردنی ای نداره، اون وقت می تونی ازش نترسی. ببینی که خب اینم هست. ولی به خاطرش نمردیم. نکشتمون، عذاب آنچنانی هم نداد. در واقع این حال اصلا عذاب نمیده اگه سربه سرش نذاری. اگه بپذیری که خب من الان دلمرده‌ام. نمیترسم ازش، هراسی ندارم که بخوام با فوریت رفعش کنم. اینجوری دنبال شادی نمیگردی و از دلمردگی فرار نمیکنی و ناامید هم نمیشی. خب هست. طوری نشده.
بعد خودش بهتر میشه. با یه دوش یا یه شب خواب یا یه ذره کارای خونه کردن. صرفا با کمی ادامه دادن. انگولک نکردن و بهش اجازه ابراز وجود دادن، اجازه حضور دادن. و اوضاع بهتر میشه. فقط باید ازش نترسی، بپذیری که هست، باهاش نجنگی، قلبا حسش کنی، و بذاری برای خودش باشه، بچرخه؛ بره سر یخچال، اینستا چک کنه، یه کرمی بزنه شاید، بیاد رخت خوابش رو پهن کنه و بخوابه. باید بذاری اونم زندگی کنه تا آروم باشه و گریبانت رو نگیره. باهم رفیق میشین. کنار میاین، یهو شاید یه حرف‌های درستی هم بت زد اصلا. از اون چیزایی که شادی و غم نمیگن. شادی دنبال سرخوشیه و از هر ناراحتی ای فرار می کنه، غم به جز بدی و رنج بی پایان چیزی نمیبینه. بی حوصلگی و دلمردگی واقع بین ترن. الان رو میبینن بعدا رو هم میبینن. نه سیاهن که بخوای از زندگی دل ببری نه سفیدن که بخوای کلا رو ابرا باشی. دلمردگی رو زمینه. برای کسی که باور داره به طور کلی برای حال خوب ارزش قائله و تلاش میکنه، خنجر نمیکشه؛ میاد یه سری میزنه یه چایی ای میخوره، چارتا کانال تلویزیون عوض میکنه و زل میزنه به سقف. سکوت میکنه. بی سروصدا میره تا دفعه بعدی که بی سروصدا بیاد. میذاره به زندگیت برسی. آزاری نداره. فقط به همون شرطی که گفتم. انگولکش نکنی. سیم جیمش نکنی. وقتی اومد درو باز کنی خودش بیاد تو و بذاری برای خودش باشه. لش کنه. بچرخه. و به نظرم یکی از واقعی ترین حس‌های دنیاس، و اگه بتونی عادت کنی به بودنش، به اجازه بروز دادنش، تو یکی از بالغانه ترین و شجاعانه ترین دوران‌های زندگیت رو تجربه میکنی.

زندگیشادیغمبی حوصلگی
۲
۰
مبینا
مبینا
برای آنکه مغزم نترکد و قلبم پاره نشود.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید