مائده نیک‌آیین
مائده نیک‌آیین
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

آهو جان

آهو جانم سلام...

اگر از احوال من خواسته باشی بد نیستم. فقط دوری ات آزارم می دهد و این که نمی دانم حالت خوب است یا نه؟ نمی دانم اوضاعت را چگونه می گذرانی! نمی دانم آیا هنوز حسن بقال بی همه چیز مزاحمت می شود یا نه؟ نمی دانم که حسن بقال با زن هایش به خواستگاری ات آمده است یا نه؟ و این نمی دانم ها ناراحتم می کند. مرتیکه خجالت نمی کشد. سن پدرانمان را دارد، زن و بچه دارد، باز هوس زن گرفتن می کند و به هر دختری در محل چراغ سبز نشان می دهد مرتیکه ی دوزاری. انگاری که حکیم برایش جوجه تجویز کرده. مرتیکه فکر می کند چون احتکار می کند و پولش از پارو بالا می رود می تواند هِی زن بگیرد، هِی زن بگیرد، هِی زن بگیرد و کسی به او نگوید بالای چشمت ابروست یا نه. ولی من به او نشان خواهم. یعنی من و تو به او نشان خواهیم داد. آهو جانم، اگر حسن بقال به خواستگاری ات آمد، قبول نکن. می دانم شرایط سخت است و باید جواب پدرت را بدهی ولی آهو جان دو ماه بیشتر که نمانده است. این دو ماه را تحمل کن و حسن بقال را سنگ قلاب کن و هِی نه بیاور. این دو ماه که بگذرد همان شبی که بیایم به خانه تان با گل و شیرینی و حلقه برای خواستگاری می آیم. آهو جانم، قول می دهم که همیشه کنارت باشم و کاری کنم که به من افتخار کنی و نگذارم مثل زن های حسن بقال سرخورده شوی و مدام با هوو بجنگی.

راستی آهو جان وقتی که عروسی کردیم اگر تو دوست داشته باشی با هم به آن سمت مرز می رویم و زندگی می کنیم. اگر هم نه که تفریحی می رویم. اصلا هرچه تو بخواهی، همان می شود. آن ها مثل ما هستند ولی مجهزتر، بهتر و شادتر. بین ما و آن ها فرق است. فرق که می گویم فرق هست ها. از زمین تا آسمان. مثلا آن ها می توانند هر زمان چیز مشکوکی دیدند تیراندازی کنند اما ما نمی توانیم و اگر شبی از ترس گرگ یک تیر بیاندازیم فردایش حسابمان با کرام الکاتبین هست و باید به هزار نفر جواب پس بدهیم. آخر می دانی به ما گلوله نمی دهند، اگر هم بِدَهند باید تا تحویل پست، آن را با خودمان نگه داریم و استفاده نکنیم و فقط در مواقع اضطراری استفاده کنیم. ولی پاسگاه آن طرف مرز این طوری نیست. من که ندیده ام. اما یک براتعلی داریم که گاهی برای تبادل به آن طرف مرز می رود و با سربازهای آنجا دوست شده و برای ما از آن طرف خبر می آورد که زندگی مردم آن جا چگونه است و سربازانشان چطوری هستند. براتعلی می گفت همه ی آن ها مسلح هستند. حتی گلوله هایشان از ما بیشتر است. حتی اجازه دارند با همین تفنگ ها به شکار بروند. اول باور نکردم اما چند روز بعد وقتی سر پست بودم و شنیدم که صدای تیراندازی می آید. ترسیدم، فکر کردم جنگ شده ، فکر کردم به ما حمله کرده اند. پاهایم می لرزید. میله های برجک را سفت نگه داشتم تا خودم را کنترل کنم و نیفتم. بعد دیدم که نه، این طور نیست. صدای خنده می آید. سربازها به دنبال گرازی افتاده بودند و می خواستند آن را شکار کنند. شانس آوردم که فورا به فرمانده خبر ندادم که به ما حمله کرده اند وگرنه اگر می آمد و می دید که آن ها به دنبال شکار هستند، و من گزارش دروغ داده ام ، من را به بازداشتگاه می انداخت و ده روزی هم برایم اضافه می نوشت. ولی شب به فرمانده ، ماجرای شکار را گفتم. از فردای آن روز تا به امروز فرمانده هر روز صبح از بی نظمی و هرج و مرج و هدر دادن منابع نظامی آن ها و نظم و ترتیب ما سخن می گوید. ولی می دانی چیست آهو جان؟ کیست که گوش دهد. من و بقیه دوستانم آن زندگی را می خواهیم. می خواهیم آن سربازی باشیم که بدون اجازه می تواند به شکار برود. بی نظم باشد. راحت باشد. ولی خب نمی شود.

راستی ببخشید آهو جان، نمی دانم چگونه بگویم. فقط نگرانم. خبرهای بدی از محله رسیده است. این که حسن بقال قرار بود چند شب پیش برای بار چندم به خواستگاری ات بیاید. نامه های قبلی هم که برایت فرستادم ، هم بی جواب مانده است. دارم از دلشوره و اضطراب می میرم. می گویم آهوجان. نکند فراموشم کرده باشی؟ آره؟ می شود؟ نه. نمی شود. یا نکند جواب بله دادی و نتوانستی در مقابل آن ها دوام بیاوری؟ آره؟ نکند همه چیز تمام شده و این ها دارند یواش یواش به من خبر می دهند که تو ازدواج کرده ای؟ آره؟ آهو جان. در این گوشه ی دنیا گیر کرده ام و بی خبر از همه جا هستم. دلم شور می زند. انگار تمام رخت های عالم را در دل من می شویند. ولی این را می دانم که فقط دوماه مانده. همین. اگر تا آخر هفته ی بعد جوابی از تو به من نرسد یا خبر بدهند که تو شوهر کردی با اجازه یا بی اجازه از فرمانده ، می آیم به شهرمان و آن حسن بقال نامرد بی همه چیز را می کشم. بعد هم دست تو را می گیرم و با هم به آن طرف مرز فرار می کنیم. پس آهو جان تحمل کن و جوابم را بده تا این دو ماه تمام شود.


قربانت لطیف، به تاریخ پنجم فروردین یک هزار و سیصد و سی و نه



#مائده_نیک_آیین

آهو جانمائده نیک آییننویسندگیداستان کوتاهداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید