مائده نیک‌آیین
مائده نیک‌آیین
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

ماهی‌ها بهانه بودند!!!

تصدق‌تان روم. امید است که حالتان خوب باشد. دیر زمانیست که نیستید. حال اگر از احوال ماهی‌ها خواسته باشید، خوبند و هستند و در میان تنگ می‌چرخند. به جز یکی که دیگر نیست‌. انگار تاب و توان دوری از شما را نداشت. مدام به گوشه‌ی تنگ می‌رفت و ساکت و بی‌حرکت آن‌جا می‌نشست‌. نه دمی می‌زد، نه باله‌ای تکان می‌داد و نه حتی چشمانش را می‌بست. شاید بگویی که مخدر استفاده کرده‌ام و هذیان می‌گویم. شاید هم بگویی که در اوهام سیر می‌کنم و خیالاتی شده‌ام. ولی این‌گونه نیست. هر وقت به آن ماهی نگاه می‌کردم، می‌دیدم که نشسته است و به درب نگاه می‌کند و انگار که منتظر است. منتظر که؟ نمی‌دانم. البته می‌دانم. اگر که نمی‌گویید این زن عقلش پاره سنگ برمی‌دارد و خیالاتی شده است باید بگویم که می‌دانم. یعنی حدس می‌زنم. حدس می‌زنم که منتظر شما بود. انگار دردی می‌کشید که کسی نمی‌توانست آن را ببیند. چه دردی نمی‌دانم، شاید درد فراق بوده است. شاید از دوری شما قلبش آرام شده و کندتر از همیشه زده و آن‌قدر کند شده که دیگر نزده. و چه حیف و صد حیف که عمرش قد نداد و آمدن شما را ندید.

القصه ماهی را بدون آن‌که به وصال شما برسد، خاک کردیم. مراسم سوگواری را هم انجام دادیم‌. اشک بر گونه‌های مه‌بانو‌ جان‌تان جاری بود و دست به دامن من نازک‌دل شده بود که "مادرجان چرا ماهی‌ها می‌میرند؟" و من، من از همه چیز بی‌خبر نمی‌دانستم که چگونه باید پاسخ مه‌بانو جان‌تان را بدهم. کاش شما این‌جا بودید و پاسخی در خور به دخترک‌تان می‌دادید.

راستی جانم به قربان‌تان، نگاهم کف پای شما، کی می‌آیید؟ نگران ماهی‌های دیگر هستم. نکند آن‌ها هم دل‌تنگ شما باشند؟ می‌ترسم آن‌ها هم از دوری شما و رفیق‌شان عصیان‌ کنند و یک جا بنشینند و دیگر تکان نخورند و نرقصند در وسط این تنگ بلوری. می‌ترسم قلب کوچک آن‌ها هم کند شود و کند شود و کند شود تا که بایستد و دیگر نزند و بروند پیش هم‌قطار قدیمی‌شان.

بلاگردان‌تان شوم، بیایید دیگر. مرگ بس است. بگذارید زنده ماندن و رقصیدن میان میدان را هم زندگی کنیم.


قربان‌تان روم

مهربانوی شما


مائده نیک‌آیین

دوریمنتظرماهی‌هامائده نیک آیینداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید