صحنه اول: دو پسر جوان به پارک خلوتی میرسند. هوا کاملا تاریک است
مرد اول: یکم عجیب نیست؟
مرد دوم: چی؟
مرد اول: اون دختره که اونجاست.
مرد دوم: چشه مگه؟
مرد اول: ساعت چنده؟
مرد دوم: یه ربع به نه.
مرد اول: اونجا تنها نشسته رو نیمکت، داره سیگار میکشه. یعنی خوب... میتونی داستانشو بگی؟ از کجا اومده؟ اینجا چیکار میکنه؟ از اینجا کجا میره؟
مرد دوم: اولا که باز شروع نکن این داستانای مسخرهات رو. دوما حالا اونقدری هم عجیب نیست. نشسته سیگار میکشه دیگه.
مرد اول: میدونی که من داستان آدما رو دوست دارم. (لبخندی از بیاعتنایی میزند) خیلی دوست دارم بدونم از کجا اومده اینجا.
صحنه دوم: آهنگ «About Her» از Malcolm McLaren با صدای کمی در محیط در حال پخش است. دخترک با لاک آبی نفتی در حال تایپکردن با موبایل:
دخترک: فکر کنم ازت خوشم بیاد.
پسر: چطور؟
دخترک: رو راستی. ته دلت هیچی نیست. فکر میکنم با نمک باشی.
پسر: جالبه که اینطور فک میکنی!
دخترک: کی همو ببینیم؟
پسر: فردا شب چطوره؟
دخترک: فردا شب میتونم بیام. یه کافهای نزدیک خونهام هست. لوکیشن میدم بهت. خوبه اونجا ساعت ۹؟
پسر: عالیه.
صحنه سوم (کافه): دخترک، حین سیگار کشیدن، به زیرسیگاری زل زده که تقریبا خالیست. به جز خاکستری که حاصل سه بار تکاندن سیگارش است، چیز دیگری داخل آن نیست. کافه تقریبا خالیست. بجز دخترک، دو دختر در گوشه کافه، پشت سر او، در حال پچپچ کردن و خندیدن هستند.
دخترک را برای اولین بار میبینیم؛ حدود ۲۷ سال سن دارد. صورت استخوانیاش به سختی با پف زیر چشمانش و لب تیرهرنگش، ارتباط برقرار میکند. تنها نکته اشتراکشان، تناسب طول صورت و چشمان و لبان و سایر اجزای صورتش است. موهایش سیاه و کوتاه است و از تکان خوردن بدنش، مشخص است که پایش را زیر میز به سرعت تکان میدهد.
صدای خنده دو دختر، از میز پشت سر او، بالاخره رشته افکار او را پاره میکنند و به ساعت مقابلش که بالای دیوار کافه، کنار کانتر نصب شدهاست نگاه میکند. پسزمینه و کادر آن، سبز بیجانی است که از قطرش، تبدیل به خاکستری میشود و با دیوار چوبی پشت سرش همخوانی ایجاد کرده.
ساعت حدود ده دقیقه به نه را نشان میدهد. با بیاعتنایی به دو دختر نگاه میکند و حین برگشتن، مردی با پیراهن سرمهای و با جعبهای شکلاتیرنگ در حال عبور از جلوی اوست:
- سلام! تو هم که اینجایی!
- عه! سلام. خوبی؟ اومدم یه دوستی رو ببینم.
با لبخندی ساختگی، در حالت نشسته، دستش را دراز میکند تا با پسر دست دهد.
پسر با ذوق خاصی تعریف میکند:
خوبه. منم اومدم کیکو بسپارم اینجا، برم سراغ آتنا. تولدش هفته دیگهاست، واسه همین گفتم یه هفته زودتر بگیرم که سورپرایزش کنم!
دخترک با تکان دادن سر و ابروها، جالب بودن ایده را تایید میکند. پسر ادامه میدهد:
- این دوستت رو ما میشناسیم یا نه؟
- نه. کسی نیست که بشناسین... الان بری دنبال آتنا، کی میاین اینجا؟
- فردا صبح! (لبخند میزند) باورت نمیشه چقد آسمون ریسمون بافتم تا باور کنه فردا نه صبح که میایم اینجا، خبر خاصی نیست و فقط قراره همو ببینیم. (لبخندش پررنگتر میشود)
دخترک به بهانه ویبره رفتن گوشی روی میزش، آن را برمیدارد تا بلکه منظور خود را به پسر برساند. پسر ادامه میدهد:
- امید چطوره؟
حین وررفتن با موبایل: خوبه سلام داره...
پسر انگار که به خودش آمدهباشد، ساعت مچیاش را چک میکند: خوب دیگه، من کمکم باید برم. سلام برسون.
دخترک (با لبخندی تصنعی): حتما...
...
دوربین در حال نشان دادن فندک، روی میز کافهاست که دخترک دستش را دراز کرده تا سیگار دیگری با آن روشن کند. صدای دخترک و پسر در حال مکالمه شنیدهمیشود:
دختر: نمیدونم. خوب مثلا عجیب نیست که یکی بتونه تو کمتر از ۲۴ ساعت برنامه بمبگذاری تو دو تا کشتی به اون بزرگی رو بکشه.
پسر: اممم، خوب فرض کن به دو تا گنگ خلافکارای شهر سپرده که این کارو براش بکنن.
پسر حدودا ۲۴ سال سن دارد و صورتش عاری از ریش و سبیل است. موهای خود را مرتب کرده و بوی افتر شِیو میدهد.
دختر: خوب مشکل حل نشد که! صرفا تبدیل شد به این که دو تا گنگ، با بیست سی نفر هماهنگ کنن تا دو تا بمب که جفتشون هم ضامن از راه دور دارن تو یه کشتی جاساز کنن.
پسر: آره خوب. نمیدونم... به اینش فک نکردهبودم. ولی خوب باعث نمیشه نولان کارگردان درجه یکی نباشه.
دختر: نه، خوب؛ اینو که قبول دارم. مثلا روایتی که اون تو Memento تعریف میکنه رو، هیچ کس دیگهای نمیتونه انقدر جذاب تعریف کنه. ولی خوب به نظرم Dark Knight اونقدری فیلم ارزشمندی نیست...
پسر: آره خوب. نمیدونم... اینطوری به قضیه فکر نکردهبودم. ولی خوب باعث نمیشه نولان کارگردان درجه یکی نباشه.
صحنه چهارم: مداد با بیاعتنایی قیافه پسر را روی یکی از صفحات دفتری با قطع رحلی کوچک شکل میدهد. نقاشی، آنقدر چنگی به دل نمیزند، اما بالای صفحه با خطی خوش حروف کلمه «آرش» نوشته شدهاند. آهنگ «بردی از یادم» از ویگن در حال پخش است.
خورشید از تمام قوا، فقط هاله آبی کمرنگی را حفظ کرده و همه نارنجیها را به شب باختهاست. همان را از پنجره بزرگ هال، به داخل میآورد ولی دختر، پشت سرش کنار مبل، آباژوری که با همان نارنجیهای خورشید ساختهشده را روشن کرده.
روبری مبلش، تلویزیونی به دیوار چسبیده و میز چوبی تیرهرنگی زیرش قرار داده، تا دو گلدان کمشاخ و برگ را در کنار میز، و یک ساعت رومیزی چوبی را در وسطش قرار دهد. کفپوش خانه را گلیم رنگارنگی به هم وصله زده و فضای خالی زیادی وجود ندارد. پشت مبل، تابلو ای از Audrey Hepburn قرار دارد که به نظر میرسد سویشرت سیاهرنگش، موهای وسط سرش را به بیرون فشار میدهد و از آنجایی که به دیواره غار پشت سرش امیدی نیست، سرخی لبانش، مسئول جانبخشی به دیوار پشت آنهاست.
دختر پاهایش را زیر دفتر و جلوی صورتش تا کرده و روی مبل چیزی بین نشسته و درازکشیده است. با جمعآوری تمام آنچه که از موهایش در پشت سرش جمع میشد، از شرشان خلاص شده و موها را به کش سبز رنگی سپرده.
بالاتنه پسر را زیرپوش سفید آستین کوتاهی میپوشاند، صورت و موهایش مرتب است. تقریبا تکان نمیخورد.
دختر: شمیم چطوره؟
پسر: چرا میپرسی؟
دختر: با نمکه! چرا نپرسم؟ (لبخند میزند)
پسر: نمیدونم! واضحه دیگه... خوبه به هر حال...(کمی مکث میکند) شاید باهاش به هم بزنم.
دختر (لحظهای به قیافه پسر زل میزند): چرا؟
پسر (با حالتی که چین روی فاصله بینی و پیشانیاش انداخته): میشه اینو جواب ندم؟
دختر: آره. چرا که نه...
آهنگ تمام میشود و آهنگ بعدی «When We're High» از LP است.
پسر (دقیقا به نقطهی روبرویش روی دیوار خیره شده): نمیدونم، به رابطهمون که فکر میکنم، پنج سال دیگه، سختمه که خودمو باهاش تصور کنم. فرق زیاد داریم.
دختر (در حالی که لبخندی از روی شیطنت به لب دارد و هنوز دارد نقاشی میکشد): خودتو پنج سال دیگه کجا میبینی؟
پسر (با چشمان گرد و همچنان ایستا): سوال سختیه! اممم، احتمالا تو کارم کلی موفقتر شدم، رزومه خفنی دارم واسه خودم. واسه یه جای معتبر کار میکنم. کتابایی که همیشه دوست داشتم بخونم رو، تا اون موقع خوندم همهشون رو...
دختر (حرف پسر را قطع میکند): به جز کار. دوستات کیا هستن؟ کجا زندگی میکنی؟ تفریحات چیا هستن؟
پسر (با لبخندی، سکون خود را میبازد): اول تو بگو.
دختر (به گروه لبخند زنان داخل هال میپیوندد): تا من قهوه رو میارم و بهش فک میکنم، نظرت رو در مورد نقاشیم بگو...
و مداد و دفتر را زمین میگذارد تا بلند شود.