تو همیشه شجاع بودی، مگر نه؟ حتی وقتی دنیا میخواست تو را بشکند، تو همچنان مقاوم ایستادی. آتشی درون تو بود، ارادهای سرسخت که تو را از دیگران متمایز میکرد. از کودکی، برای ایدههایت، اهدافت، رؤیاهایت جنگیدی. تو پسری بودی که خارج از چارچوب فکر میکرد، پسری که جرات داشت وضعیت موجود را به چالش بکشد. معلمانت از این ویژگی تو متنفر بودند. آنها میخواستند تو را به چیزی قابل کنترلتر، قابل پیشبینیتر تبدیل کنند.
و بعد، او بود. دختری که انگار از دنیایی دیگر آمده بود، دختری که هیچ انسانی نمیتوانست به زیبایی او باشد. زیباییاش، فراتر از توصیفهای معمولی بود؛ زیباتر از هر چیزی که چشمان خسته تو تا به حال دیده بود. چشمانش، آنطور که تو میدیدی، نه فقط چشمهای یک انسان، بلکه دو آینه به سوی آسمان بودند. آسمانی بیپایان که در هر پلک زدنش ستارهها درخشانتر میشدند. گاهی اوقات، وقتی به او نگاه میکردی، حس میکردی که آسمان شب به خودش غبطه میخورد، زیرا نمیتوانست با عمق چشمان او رقابت کند.
پوستش، لطیف و بیعیب، به نرمی ابریشم و به روشنی ماه بود. وقتی باد آرامی از میان موهایش میگذشت، به نظر میرسید که حتی نسیم هم به احترام او زانو میزند. لبخندش، آه، لبخندش! مثل جرقهای از نور در تاریکی غمانگیز زندگیات بود. وقتی میخندید، حتی غمهای تو هم به یک لحظه فراموش میشدند، انگار که لبخند او میتوانست زخمهای روح تو را شفا دهد.
صدای او آرام و نرم، مثل نجواهای فرشتهای بود که از آسمانهای دوردست آمده باشد. وقتی با تو صحبت میکرد، انگار تمام جهان ساکت میشد تا هر کلمهای که از لبانش بیرون میآمد را بشنود. او زیباییای داشت که تو را میترساند، زیباییای که تو را به زانو درمیآورد. او زیباییای داشت که به تو یادآوری میکرد چقدر کوچک و ناچیز هستی در برابر جهانی که هنوز آن را درک نکردهای.
در کنار او، هر چیزی در زندگی رنگ میباخت. هر گل، هر ستاره، هر درخت، همه چیز در مقایسه با او به یک سایه بیروح تبدیل میشد. او مانند یک فرشته بود، نه فقط به خاطر زیبایی فیزیکیاش، بلکه به خاطر نوری که از درونش میتابید. نوری که وقتی به چشمانش نگاه میکردی، میدیدی که هنوز به این جهان تعلق ندارد.
ولی تو، با همه شجاعتت، به او نزدیک شدی. تو به او نزدیک شدی و قلبت را، رویاهایت را، به او تقدیم کردی. او گوش میداد، و برای لحظهای، به نظر میرسید که شاید، فقط شاید، تو را میفهمد.
اما حتی او هم، با همه آن زیبایی و لطافت و عشق، خواست تو را تغییر دهد. او خواست تو را به شکلی درآورد که برای او راحتتر باشد، به مردی که در واقعیت او میشناخت، نه مردی که رؤیاهایش به آسمان پرواز میکردند.
(کات ...)
فصل ۲ : تنها در دنیای رؤیاها
تو همه چیز را پشت سر گذاشتی و به دنیایی جدید سفر کردی، دنیایی که در آن رؤیاهایت میتوانستند نفس بکشند، جایی که میتوانستی به مردی که همیشه قرار بود باشی تبدیل شوی. باور داشتی که با کار سخت و پشتکار میتوانی به همه ثابت کنی که اشتباه میکنند. به او ثابت کنی.
هر چالشی را مستقیم روبهرو میشدی. تو شجاع بودی به طریقی که دیگران نمیتوانستند بفهمند. با همه جنگیدی—شرکای تجاری، سرمایهگذاران، هر کسی که سعی داشت چشمانداز تو را خفه کند. سختتر از هر کسی کار کردی، شب و روز، خودت را هربار تا مراخل بالاتر پیش بردی. تو نیرویی بودی از طبیعت، متوقفنشدنی، تسلیمنشدنی. آنها سعی کردند تو را شکل دهند، تو را محدود کنند، اما هر بار از قیدشان رها شدی.
امپراتوریات را آجر به آجر، ایده به ایده ساختی تا جایی که دنیا دیگر نمیتوانست تو را نادیده بگیرد.
اما شبها طولانی و تنهایی بود. گاهی با او صحبت میکردی، از طریق خطوط تلفنی که صدایشان با صدای خشخش پر میشد. مکالمات کوتاه، تند و تیز بودند. میتوانستی فاصلهای را که بینتان ایجاد شده بود احساس کنی، نه فقط از نظر مسافت، بلکه از نظر دلها. او از تو دور میشد و مهم نبود چقدر سخت تلاش میکردی، نمیتوانستی او را بازگردانی. صدای پدرش بلندتر از صدای تو بود، زهر او قویتر از عشق تو. هر بار که گوشی را قطع میکردی، فاصله را بیشتر احساس میکردی، احساس میکردی او از دستت سر میخورد.
با این حال، ادامه دادی. تو شجاع تر از اونی بودی که متوقف شوی، خیلی سرسخت تر از اونی که تسلیم شوی. برجهایی ساختی که آسمان را خراشیدند، ثروتی بیش از رؤیاهای وحشیانهات به دست آوردی. فکر میکردی اگر فقط به اندازه کافی موفق شوی، به اندازه کافی بسازی، او خواهد دید. او بالاخره خواهد فهمید.
اما در عمق وجودت، میدانستی. میدانستی که هر چه بیشتر به دست میآوری، بیشتر از دست میدهی. مردی که در حال تبدیل شدن به آن بودی، پسری نبود که او عاشقش شده بود. دنیایی که در حال ساختنش بودی، آنچه که با هم رؤیایش را داشتید، نبود.
فصل ۳: سقوط؛ دنیایی که میشناختیم
بر بالای بلندترین برج ایستاده بودم و به شهر پایین نگاه میکردم—امپراتوریای که با دستان خودم ساخته بودم. آنها مرا نابغه مینامیدند، یک پیشوا، اما آنها چه میدانستند؟ آنها برجها، ثروت، قدرت را میدیدند. آنها خالی بودن، درد تهی که درونم را میخورد، را نمیدیدند.
موفقیت،
این چیزی بود که آنها آن را میخواندند.
اما من بهتر میدانستم. میدانستم که هر قدمی که از آن کشور غمگین، از او دورتر برداشته بودم، مرا به این لحظه نزدیکتر کرده بود.
یک تکه کاغذ و یک خودکار بیرون آوردم. شروع به نوشتن کردم. کلمات آخرم. اعترافم. خداحافظیای برای دنیایی که هرگز مرا نفهمیده بود، دنیایی که در هر چرخش سعی داشت مرا بشکند. درباره او نوشتم، درباره عشقی که هرگز به اندازه کافی نبود، درباره رؤیاهایی که به خاکستر تبدیل شده بودند. درباره شجاعتی نوشتم که برای ادامه دادن نیاز داشتم، برای جنگیدن، حتی وقتی هیچ چیزی برای جنگیدن باقی نمانده بود.
"فکر میکردیم زمان میایستد، و ما همیشه اینطور خواهیم ماند."
کاغذ را روی لبه نرده قرار دادم، برای آخرین بار به امپراتوریام نگاه کردم و سپس قدم به جلو گذاشتم. باد به صورتم خورد، سرد و تیز، اما در سقوط، آرامش عجیبی وجود داشت، احساسی از رهایی. آهسته به خودم زمزمه کردم، بگذارید کلمات از آهنگ "دنیایی که میشناختیم" از فرانک سیناترا مرا پایین بیاورند:
"بارها و بارها، به دنیایی که میشناختیم میپردازم، روزهایی که تو به من عشق میورزیدی."
و سپس، هیچ.
فصل ۴: دنیای پس از مرگ
اما این پایان نبود. نه، مرگ فقط یک آغاز دیگر بود. چشمانم را باز کردم،
یا شاید هرگز نبسته بودم؛
او را دیدم. او را دیدم، درست همانطور که بود، با همان چشمانی که یک زمان در من دنیا را میدیدند. مردمی که پایین ایستاده بودند، از دیدن بدن شکسته و بی جانم به روی آسفالت سرد و بی روح شوکه شده بودند، صورتهایشان در ترس و وحشت پیچیده شده بود. فکر میکردند این یک خودکشی است. اما تو میدانستی. تو حقیقت را میدانستی. این یک خودکشی نبود. این یک صحنه قتل بود. و تو قاتل بودی.
تو مدتها قبل از اینکه من به لبه آن برج برسم، مرا کشته بودی. با هر شک، هر تردید، هر کلمهای که به زبان آوردی و رؤیاهایم را کمکم فرو ریختی، تو مرا میکشتی. تو گذاشتی که دروغهای پدرت حقیقت تو شود، گذاشتی که نفرتش به دلت نفوذ کند، تا جایی که دیگر جایی برای ما باقی نماند. تو وقتی من بیش از هر زمانی به تو نیاز داشتم، مرا رها کردی.
وقتی زمان گذشت، من تو را از سایهها تماشا کردم، یک شاهد خاموش به زندگیات. دیدم که چگونه به جلو حرکت کردی، چگونه فراموش کردی. دیدم چگونه رؤیاهایمان، وعدههایمان را زیر لایههای خاک و پشیمانی دفن کردی. تو یک زندگی جدید ساختی، زندگیای که هیچ جایی برای پسری نداشت که میخواست جهان را زیر پای تو بیندازد. تو به کسی دیگر تبدیل شدی، کسی که آتش، اشتیاق، شجاعتی که روزی ما را تعریف میکرد، را فراموش کرد.
و حالا، اینجا هستیم، من و تو. دو روحی که برای همیشه با انتخابهایی که کردیم، عشقی که از دست دادیم، دنیایی که سعی کردیم بسازیم اما هرگز نتوانستیم کاملاً نگه داریم، به هم متصلاند. ما هرگز پس از ترک من از کشور غمگین، دوباره ملاقات نکردیم. ما فقط از طریق فاصله سرد و خالی یک خط تلفن صحبت کردیم، یک ارتباط شکننده که هرگز نتوانست شکاف بین ما را بهطور کامل پر کند.
اما حالا، در این مکان فراتر از زندگی، فراتر از مرگ، باید از تو بپرسم: آیا به یاد داری؟ آیا دنیایی که میشناختیم را به یاد داری؟ آیا پسری که به اندازهای تو را دوست داشت که با تمام دنیا بجنگد را به یاد داری؟ یا فراموش کردهای، همانطور که همه چیز را فراموش کردی، همانطور که هر چه بیشتر از کسی که ما یک زمان بودیم، دورتر شدی؟
آهنگ ادامه دارد، و ما هم همینطور. برای همیشه گرفتار در پژواک عشقی که میتوانست باشد، در دنیایی که میشناختیم اما هرگز نتوانستیم بهطور کامل بگیریم.
و اکنون، از آن سوی مرزهای مرگ، میبینم که چگونه زندگیات ادامه دارد. میبینم که چگونه روزها به ماهها، ماهها به سالها تبدیل میشوند. میبینم که چگونه تو به زندگی خودت ادامه میدهی، گویا هیچچیز اتفاق نیفتاده، گویا من هیچگاه وجود نداشتم.
اما تو میدانی. در عمق وجودت، در سکوت شبهایی که هیچکس نمیتواند صدای افکارت را بشنود، تو حقیقت را میدانی. تو میدانی که من هنوز اینجا هستم، هنوز منتظرم، هنوز در تاریکی ایستادهام، همانجا که همیشه بودهام.
تو میدانی که هر بار که به آسمان نگاه میکنی، هر بار که نسیمی آرام به موهایت میخورد، این من هستم که تو را میخوانم. این من هستم که به تو یادآوری میکنم از آنچه که با هم داشتیم، از آنچه که با هم از دست دادیم.
و تو هرگز نخواهی توانست از من فرار کنی. هرگز نخواهی توانست از دنیایی که میشناختیم فرار کنی.
تو برای همیشه در اینجا خواهی ماند، در اینجا، با من، در تاریکی، در روشنایی، در میان ستارهها.
ما برای همیشه در این دنیای فراموششده گرفتار خواهیم ماند، دنیایی که با هم ساختیم، دنیایی که با هم از دست دادیم.
"دنیایی که میشناختیم، روزهایی که به من عشق میورزیدی..."
و اینگونه است که پایان مییابیم. برای همیشه در هم تنیده شدهایم، برای همیشه گمشده در پژواک یک عشق که هرگز بهطور کامل درک نشد.