در پست قبل، ترجمۀ مقالۀ کوتاهی از آلیور برکمن با عنوان «حقیقتِ پشت حواسپرتی» را منتشر کردم. برکمن در این نوشتۀ وبلاگی، یکی از ایدههای کلیدیِ کتابش چهار هزار هفته، را به طور خلاصه بیان کرده و من اینجا قصد دارم دربارۀ این ایده و معنا و اهمیتش برای خودم توضیح بدهم؛ چون که به نظرم، تحلیل برکمن از مسئلۀ حواسپرتی تحلیلی اساسی است که میتواند به مسائل دیگری نیز تعمیم بیابد و در درک آنها بینشی کارگشا بدهد.
مسئلۀ برکمن این است: چرا از انجام متمرکز کارهایی که تردیدی در اهمیت و ارزششان نداریم، کارهایی که دوست داریم این زندگی محدودمان را به آنها سپری کرده باشیم، ناتوانیم؟
یک جواب ممکن این است که این روزها عوامل متنوع و جذاب حواسپرتی چنان فراوانند که این اختیار و توانایی ما را از دست ما گرفتهاند. و نتیجهاش شده اینکه مثلاً نمیتوانیم زمانی که برای بازی با فرزندمان — یا خواهر/برادر کوچکمان — اختصاص دادهایم را بدون پرت شدن حواسمان به تلویزیون یا گوشیمان سپری کنیم؛ یا اینکه هنگام مطالعۀ کتابی، که فرض کنیم خواندنش را با قطعیت و وضوح کاری مهمتر و مفیدتر از گشتوگذار در شبکههای اجتماعی میدانیم، در پی فرصتی برای حواسپرتی و پناه بردن به همان چیزهای غیرمفید هستیم؛ یا اینکه فرصتی متمرکز پیدا نمیکنیم تا سراغ انجام آن فعالیت خلاقانهای برویم که شخصاً برایمان مهم و معنادار است. بنابراین، طبق این تلقی، این عوامل گوناگونِ حواسپرتی بر خلاف اراده و میل قلبیمان ما را از پرداختن به چیزهای مهم و ارزشمند زندگیمان باز میدارند.
اما برکمن میپرسد، آیا واقعاً مطمئنید که شما فقط قربانی این وضعیتید و در نهان از این حواسپرتیها مشتاقانه استقبال نمیکنید؟
به نظر برکمن این تلقی یک جنبۀ مهم پدیده را که همان میل و انگیزههای درونی ما برای حواسپرتی باشد، بهکل نادیده میگیرد. ریشۀ حواسپرتی در درون است و ما نباید علت اصلی حواسپرتی را با جاهاییکه در گریز از آن حس ناخوشایند به آنها پناه میبریم اشتباه بگیریم. واقعیت این است که «تو بر خلاف میلت به انحراف کشیده نمیشوی، بلکه تسلیم شدنت با اراده و میلِ قلبی است.». اما ادعای عجیبی است؛ چرا باید چنین باشد؟ چه دلیلی برای این انگیزۀ متناقض برای حواسپرتی وجود دارد؟ برکمن میگوید — و ایدۀ کلیدی هم همینجاست— که ما در این مواقع، در حقیقت، داریم از چیزی دردناک و ناخوشایند در تجربهمان میگریزیم.
او مینویسد: «اگر برایتان سخت است روی مکالمه با همسرتان تمرکز کنید، دلیلش این نیست که موقع شام گوشیتان را مخفیانه و زیر میز چک میکنید. برعکس، شما «موقع شام گوشیتان را مخفیانه و زیر میز چک میکنید» چون تمرکز روی مکالمه برایتان سخت است، چون گوشدادن صبر و زحمت و روحیۀ پذیرا میطلبد، چون چیزی که میشنوید ممکن است ناراحتتان کند بنابراین طبیعی است که چک کردن گوشی لذتبخشتر باشد. حتی اگر تلفن همراهتان را دور از دسترسِ خود بگذارید هم نباید تعجب کنید از اینکه متوجه شوید دارید دنبال راه دیگری برای اجتناب از توجهکردن میگردید. این راه جایگزین، در هنگام مکالمه، معمولاً به این شکل است که در ذهنتان تمرین میکنید که بهمحض خارجشدن آخرین اصوات از دهان طرف مقابل چه میخواهید بگویید.» [1]
خلاصه، پاسخ برکمن به مسئلۀ حواسپرتی این بود که احتمالاً در بنِ انگیزههای حواسپرتی احساسی ناخوشایند وجود دارد که در این مواقع، ناخودآگاه از آن میگریزیم و کوشش برای شناسایی آن راهگشا خواهد بود. اما این احساسهای ناخوشایند دقیقاً چگونهاند، و در این کوششها و خودکاویها باید دنبال چه نوع ترس یا احساسی ناخوشایند باشیم؟
به نظر او یک ترس بنیادی، مواجهه با فناپذیری و محدودیتهای خود است؛ مواجههای دردناک با محدودیت زمان خود و محدودیت کنترل خود بر چگونگی پیش رفتن زمان.
بر همین اساس، در کوشش برای یافتن آن احساس ناخوشایند، یک رهنمونی قدرتمند و مفید داریم: آن بخش دردناک و ناخوشایند تجربهات که از آن میگریزی احتمالاً به مواجههات با حقیقتِ فناپذیری و محدودیت زمان و اخیارت بر چگونگی پیش رفتن آن مربوط میشود. (در بخش بعد مثالهایی را بیان میکنم) اما این مواجهه یعنی چه؟
وقتی سراغ انجام کاری میروی کموبیش با انواع محدودیتهای خود مواجه میشوی، و این مواجههای دردناک است خصوصاً وقتی که آن کار، همان کاری است که بیش از همه برایت در زندگی ارزشمند است. چه بسا کاری آنقدر برایت ارزشمند است و چنان استانداردهای بالایی برای آن داری که میترسی با انجام آن و تلاش برای تحقق آن تصویرِ کامل و بینقصِ خیالت، ناچار از قربانی کردن آن خیال دلانگیز شوی، در عوضِ آنچه واقعی است و در نتیجه، ناگزیر ناکامل و محدود و فانی است. (به زودی متنی نسبتاً مفصل در این باره، که در حقیقت بخشی از کتاب چهارهزارهفته است که ترجمهاش کردهام را در همین وبلاگ قرار میدهم.)
و ریشۀ همه اینها در ناتوانی و چه بسا امتناع از پذیرش و تسلیم شدن به یک حقیقت است: اینکه در نهایت تو نیستی که دست بالا را بر زمان داری — و اصلاً قرار نیست داشته باشی و هیچگاه ممکن نخواهد بود؛ و اینکه تکاپو برای دستیابی به این تسلط، برای یک انسان فانی، تکاپویی بیثمر است و صرفاً به درماندگیاش خواهد افزود.
با این نگاه، ملال و دشواریِ گاهبهگاه نشانۀ قطعی اینکه مشکلی پیش آمده و باید فوراً برای رفع آن تلاش کرد نیست. و چه بسا با درک حقیقتِ وضعیت و پذیرشش، که کمی هم شجاعت و تواضع میطلبد، بتوانی از بیقراری آزارنده به یک رهایی و آسودگی برسی و از رنج وضعیتت بکاهی.
حالا، در ادامه قصد دارم این تحلیل را کمی بسط دهم و از مشاهدات و پدیدههای دیگری بگویم که در ذهن من ارتباطی بالقوّه با یکدیگر و با این تجربۀ حواسپرتی دارند و بنابراین با انجام تحلیلی مشابه شاید بتوان آنها را هم بهتر فهمید. این روش تحلیل، که یک رهنمونی ساده اما قدرتمند است، تلاش برای یافتن احساسی ناخوشایند در بن انگیزههای متناقض است.
یک) نوشتن
نوشتن برای من تجربۀ عجیبی است و نمیتوانم کامل درکش کنم — همانطور که تحلیل روند منطقی هر اتفاق خلاقانهای دشوار است. از همان ابتدای ابتدا که جوانۀ ایدهای ایجاد میشود و به آهستگی شکل میگیرد، و بعد که به طرز معجزهآسایی ارتباطاتی بین ایدهها و مشاهدات در ذهنم برقرار میشود، و بعد که شروع به نوشتن چیزهایی میکنم و کمکم ساختارهایی جدید در روند بحث و استدلال شکل میگیرد؛ همگی اینها، وقتی به آن فکر میکنم برایم حیرت انگیز و غیر قابل درکند. وقتی از بیرون ایستاده و نگاه میکنم نوشتن به نظرم کاری غیرممکن میآید چرا که عمیقاً حس میکنم در بخش زیادی از این فرایند و اتفاقات، اختیار کامل و آگاهانهای ندارم و در حقیقت، نیروهایی غیر از من در کارند— نیروهایی ناشناخته. و به نظرم یک جنبۀ کلیدی این تجربه همین است. دشواری نوشتن برای من این است که عموماً در هنگام شروع هیچ نمیدانم به کجا خواهم رسید و دانستن این هم که طبق تجربهام در اکثر موارد به جاهای خوبی میرسم که مرا شدیداً راضی —و قدردانِ آن نیروهای پنهان و مرموز— میکند تأثیری ندارد. البته با این حال، این لذت چنان خوب و رضایتبخش است که علیرغم دشواری و زمان زیادی که میگیرد مجدداً انجامش میدهم.
بنابراین شاید آن بخش ناخوشایندِ تجربه همین باشد که اختیاری بر چگونگی پیشروی اتفاقات ندارم (گرچه میدانم که احتمالاً نتایج خوب است و فراتر از تصور اولیهام). شاید ریشۀ ترس اینجاست که وقتی خوب درک میکنم که آن اختیار آگاهانه را ندارم، در نتیجه این را هم میفهمم که تضمینی نیست که در تلاش بعدیام آن نیروهای ناشناخته همچنان به همین خوبی همراهی کنند و نومید و سرخوردهام نکنند. اگر همراهی نکردند چه؟ من با تلاش برای نوشتن روی مرز تواناییها و استعدادهای خود قدم برمیدارم و بدین ترتیب خود را در معرض نوعی شکنندگی قرار میدهم؛ توفیق و ناکامی من در این کار تاحدودی با هویتم و ارزشی که برای خود قائلم گره خورده. بنابراین کاملاً روشن است که این ناکامی چقدر برایم معنادار و مهم و تلخ خواهد بود.
به نظر میرسد که کلاً هر کار خلاقانهای، در عین حال که معمولاً پر از معنا و لذت و شور و شعف است کمی هم از این منظر ترسناک است. شاید به این خاطر که ما را در وضعیت بیثباتی قرار میدهد و بسیار شکننده چون در مرز تواناییهای خود قرار داریم و نمیدانیم چه چیزی آشکار خواهد شد. بیم آن داریم که محصول خلاقانۀ خود کیفیت کافی را نداشته باشد و در مواردی نومیدمان کند — و شاید مجبورمان کند در تصویرمان از خود، از استعدادها و ارزش و کیستی خود، بازنگری اساسی بکنیم.
دو) تجارب دگرگون کننده
در مثال قبلی که دربارۀ نوشتن بود، گفتم که یک عامل ناخوشایند و حتی ترسناک بودن تجربهام این بود که اختیار کاملی بر آن نداشتم و دقیق نمیدانستم به کجا ختم خواهد شد و اطمینان نسبیام از اینکه نتیجۀ کار در نهایت مثبت خواهد بود هم مانع این ترس من نبود. یعنی میتوان گفت بیثباتی و آگاه نبودن از نتیجۀ تجربه به خودیِ خود احساسی ناخوشایند و هراسانگیز است. اما نقطۀ اوج این نوع بی ثباتی در تجاربی است که ال. اِی. پال آن را تجارب دگرگون کننده (Transformative Experience) نامیده و در کتابش آن را بررسی میکند. اینها تجارب و تصمیماتیاند که متضمن تغییری هستند چنان اساسی که نمیتوان با روشهای معمولِ تفکر آنها را درک کرد و در موردشان تصمیم گرفت. یعنی گاهی تغییرات چنانند که از یک سو نمیدانیم اگر به آنها تن ندهیم از چه چیزهای مهم و خوبی محروم میشویم و از یک سو نمیدانیم با تن دادن به آنها چه چیزهایی را از خودِ کنونیمان از دست خواهیم داد. شنیدن روایتهای افراد دیگر هم کمک چندانی برای این درک نمیکند. در این تجارب دستخوش تغییری میشویم که قضاوت دربارۀ خوب یا بد بودن آنها دشوار است؛ و اصلاً نمیتوانیم بدانیم به این دلیل که طی این تغییر، ارزشهای ما و تفسیر ما از خوب یا بد هم احتمالاً تغییر میکند. و اینجا نوعی ترجیحات رده بالا در کار است: ممکن است طی یک تجربه، ترجیحات و ارزشهای من تغییر کند ولی شاید من نمیخواهم آن ارزشها را داشته باشم. (حتی اگر فرضاً معتادان به یک مادۀ مخدر ویژه همگی از خوشیِ زندگی جدیدشان بگویند، من طبق یک ترجیح رده بالاتر، نمیخواهم آن علایق و ارزشها را داشته باشم، هرچند که بعد از تبدیل شدن به آن و تغییر نظام ارزشیام، از زندگیام راضی باشم)
یک مثال برای این موقعیتِ تصمیمگیری، تصمیم برای بچهدار شدن است: نمیدانی با این تصمیم دقیقاً چه چیزهایی از خودِ کنونیات را از دست خواهی داد و دستخوش چه تغییراتی در سطح شخصیتی و رفتاری خواهی شد اما تا وقتی هم که پدر/مادر نشدهای و آن را زندگی نکردهای نمیدانی پیش از آن از چه چیزهای ارزشمندی محروم بودی.
مثال آشکار دیگری که در این مورد به ذهن من میرسد مربوط میشود به تبدیل شدن به مریدِ یک اندیشمند یا شخصیتِ خاص یا گرویدن به یک گروه معنوی. خوب میدانی که این اتفاق تغییراتی اساسی و گسترده در سطوح مختلف اندیشه، رفتار و زندگیات را رقم خواهد زد؛ پس، به همان دلایل مذکور، طبیعی است که کمی هراس و احتیاط در میان باشد.
اما مثال ملموستر برای من —که همۀ مطالب قبل را گفتم تا به آن برسم — این است: چرا وقتی حس میکنم که چیزی (مطلبی، ویدیویی، کتابی یا سخنرانیای) دارد من را در معرض اثرپذیری و تغییرِ جدی نگرش قرار میدهد، نیرویی بازدارنده را به وضوح در خود حس میکنم؟
من این را به طور خاص راجع به خواندن تجربه کردهام: اینکه وقتی متنی را میخواندم که حس میکردم میتواند برایم مهم و تأثیرگذار و مستقیماً مربوط به احوالات و دغدغههایم باشد، یا اصلاً عجیبتر، رمانی که در اوج روایتش است یا با ظرافتهایش شور و لذت زیادی را در من برانگیخته، نیرویی را نیز حس میکردم که به جای استقبالِ تمامعیار از این تجربه و اتفاق، خواهان توقف و پایان سریعتر آن است.
اینکه این چه احساسی است مسئلهای جدی برای من است و فکر کردم شاید آن ایدۀ تجارب دگرگونکننده مرا به فهم آن — و کمی هم مورد بعدی — نزدیک کند اما همچنان حس میکنم این مورد پیچیدهتر است و تبیینهای قویتر و بهتری نیاز دارد.
سه) شنیدن
بالاتر نقل قولی از خود برکمن را در این باره ذکر کردم، که آن احساس ناخوشایندی که در یک گفتگو ما را به سوی حواسپرتی میکشد را چنین عنوان کرده بود: «...تمرکز روی مکالمه برایتان سخت است، چون گوشدادن صبر و زحمت و روحیۀ پذیرا میطلبد، چون چیزی که میشنوید ممکن است ناراحتتان کند». اما این جای بررسی بیشتر دارد. چرا یک مکالمۀ اینچنینی باید سخت باشد ؟
اول اینکه به قول پیترسن یک مکالمۀ خوب و زنده به مانند یک رقص است از این جهت که پر از حرکات پیچیده و ظریف است که هر دو طرف باید ماهرانه و در هماهنگی کامل با طرف مقابل آنها را اجرا کنند تا مکالمه را زنده و شکوفا نگه دارند. و بنابراین جای تعجبی ندارد که یک طرفِ ماجرا از این مشارکت پرزحمت و فعال سر باز بزند. (و البته همین تلاش برای برگزاری شایسته و همدلانۀ مکالمههای خرد هم در فاز اول شکلگیری روابط بین افراد و هم مثلاً در حفظ و برپا نگه داشتن یک رابطۀ زناشویی میتواند اهمیتی حیاتی داشته باشد)
بعضی مکالمهها هم هستند که دشواریشان، مانند مثال بخش قبل، در آن است که ما را در معرض تغییر قرار میدهند و بنابراین ترس از آنها تعجبی ندارد. اینها مکالمههایی هستند با افرادی که یا نگرشی مخالف با نگرش ما دارند یا به طور کلی شخصیتی عمیقاً متفاوت با ما دارند؛ که اگر پذیرا و گشوده بخواهیم به این افراد گوش بدهیم و برای فهم راستین آنها تلاش کنیم احتمال اینکه چیزهایی نو برایمان آشکار شوند زیاد است. و آشکار شدن این نگرشها و حقایق نو اساساً پرزحمت است و تجزیه و تحلیل آنها دشوار و دردناک است. و چه بسا که اینها آشکارکنندۀ کاستیهای نگرش و ضعفهای شخصیتی ما باشند. و چه بسا یک گفتگوی اینچنینی تکانمان بدهد چنان که آن ثبات و نظام فکری امنی که برای خود بنا کردهایم را متزلزل کند؛ و خب روشن است که چرا چنین تجربهای چندان دلپذیری نیست. اما به قول پیترسن که این بحث را، اینجا، مطرح میکند، اینها برای ما که اساساً نادان و ناآگاهیم علیالقاعده باید تجاربی مثبت و موجب رشد ما باشند، و در نهایت باید از آنها استقبال کنیم به رغم آن ترس و پرهیز موجه.
یا یک مثال ملموستر: گاهی در یک گفتگو، موضوعی پیش میآید که اتفاقاً از معدود موضوعات است که ما دربارۀ آن مطالعه داشتهایم و به همین خاطر نسبت به آن حساس میشویم. و اتفاقی که اینجا میافتد این است که ناگهان شیوۀ اظهارنظرهای ما و پاسخ به طرف مقابل تغییر میکند؛ دیگر شنیدن حرفهای طرف مقابل برایمان دشوار میشود زیرا که ذهنمان مشغول جور کردن سخنانی است که بلافاصله بعد از پایان حرف طرف مقابل باید بزنیم.
و البته که، اگر دقیق تر نگاه کنیم و تأمل کنیم این هم از همان مصادیق حواسپرتی است. بنابراین در این مورد هم تا زمانی که این انگیزههای متناقض و پیچیده را نشناسیم و آگاهانه با آنها مواجه نشویم، خود را بیاختیار گرفتار چنین گفتگوهایی مییابیم. گفتگوهایی که، چه حین انجام آن و چه بعد از آن، وجدان بیدارمان آشکارا ما را شرمسار از آن میکند چرا که خوب درک میکنیم که انگیزهمان در آن گفتگو، نه مشارکت صادقانه و متواضعانه و مخلصانه در جهت کشف حقایق که انگیزهای کج بوده است. اما این انگیزۀ کج، و آن ترس و احساس ناخوشایندی که اینجا در گریز از آن هستیم دقیقاً چیست؟
ما با ورود به گفتگو، گفتگویی که با پیش آمدن این موضوع مرتبط به ما برایمان معنایی ویژه یافته، خود را در معرض این خطر قرار میدهیم که نتوانیم برتری آگاهی و دانشمان را اثبات کنیم. میترسیم که نتوانیم مشارکتی شایسته داشته باشیم و معلوم شود که دقیقاً به آن موضوعی که در آن مطالعه داشتهایم تسلط نداریم. آنگاه مجبوریم که نزد خود اقرار کنیم که گویا همۀ آن ساعتهای صرف شده برای مطالعه بیهوده بوده و این از ضعف و تنبلی فکری ما حکایت دارد (یا هر تبیین ممکن دیگری میتواند باشد، که بعضی از آنها به همین اندازه تلخ و ناخوشایندند)
بنابراین به دامان حواس پرتی پناه میبریم. و اینجا، حواسپرتی چیزی نیست جز تکرار سخنان دیگری (از آن خواندهها و شنیدههای محدود) و موضعگیری ناخودآگاه همسو با آن و احیاناً اصرار غیرموجه بر آن موضع و امتناع از شنیدن درست سخنان طرف مقابل یا هر روش دیگری برای اجتناب از تن دادن به گفتگویی اصیل و حقیقی. چرا که گفتگوی حقیقی ترسناک است: اگر من به خلاف این روش، بخواهم خواندههایم را موقتاً فراموش کنم و، به جای قرار گرفتن در جایگاه کاذب «دانا»، در سطحی برابر با مخاطبم بایستم و با ذهنی گشوده در آن شرکت کنم، احتمالاً در سخنانم اثر معناداری از آن مطالعه و زحمات قبلی نخواهد بود چرا که حقیقت این است که معمولاً با مطالعۀ صرف نمیتوان به تسلط چندانی به مباحث رسید و حافظه هم که کم کاستی ندارد.
اما با همۀ این اوصاف فکر میکنم، اگر بتوان جلوی رفتار هیجانی را گرفت و مشارکتی صادقانه و متواضعانه و با ذهنی گشوده در این گفتگو داشت، با وجود آن گسترۀ هولناک تردیدها، چنین گفتگویی فرصتی ارزشمند برای یک رشد فکری خواهد بود؛ چرا که عموماً در پی چنین تجربهای میلی قوی پیدا میکنم که به این فعالیت فکری دشوار تن بدهم: به کار بردن آنچه را که در یک سیاق (context) متفاوت و محدود خواندهام در این موقعیت جدید یا بیان آنچه را که به زبان شخصی دیگر خواندهام، به زبان خودم؛ که این دو میتوانند نشانههای این باشند که یک شخص حقیقتاً یک مطلب را درک و درونی کرده است. به طور مشخص، بعد از چنین تجربهای که این خلأ را، پیش از همه برای خودم، آشکار میکند به آن کتاب بازمیگردم یا اصلاً منابع دیگری را جستجو میکنم، تلاش میکنم آنچه را که در ذهنم سست و مبهم داشتم را زنده کنم و این بار قویتر و شخصیتر، و با مد نظر داشتن سوال و هدفی مشخص، آن را بسازم. احتمالاً برخلاف زمانی که اول بار کتاب را خواندم، حالا دیگر مسئله برایم مسئلهای شخصی و مهم و معنادار شده است (و یادگیری حقیقی مگر در حالتی غیر از این رخ میدهد؟).
چهار) کتاب خواندن
مسئله ساده است: کتاب خواندن برای من قویاً ترجیح دارد به گشتن در اینستاگرام و غیره اما این نیروی بازدارنده، این احساس ناخوشایندی که در تجربۀ کتاب خواندن پنهان است چیست؟
خود برکمن اشارهای در این مورد میکند که به نظرم مفید است. او میگوید که بخشی از جذابیت شبکههای اجتماعی در بیقیدی و آزادیای است که فراهم میکنند. این یعنی میتوان در میان تصاویر و مطالب مختلف آزادانه گشتوگذار کرد و به محض وقوع ملال و خستگی، تنها یک حرکت انگشت فاصله است تا رسیدن به یک مطلب نوی دیگری که بتواند برانگیختهمان کند؛ و این، طبیعتاً چیزی است که در تجربۀ کتاب خواندن ممکن نیست. طی کتاب خواندن لحظات ملال کم نیستند و ضمناً کتاب خواندن از ما نوعاً مشارکتی فعال، و کار فکری دشوار می طلبد.
در یک کلام، به نظر من این پیشنهاد برای یافتن احساسی ناخوشایند در بن انگیزههای متناقض، که حواسپرتی مثالی عالی برای آن بود که برکمن توضیح داد، یک رهنمونی ساده اما قدرتمند است و تعمیم دادنش میتواند در درک مجموعهای از پدیدههای گوناگون مفید باشد.
و این نوشته تلاشی بود تا آن بینش را، پیش از همه برای خودم، توضیح بدهم و ارتباطاتش را با تجارب و مشاهدات دیگرم بیابم. بعد از بیان خلاصۀ تحلیل آلیور برکمن از مسئلۀ حواسپرتی، این شیوۀ تحلیل را، که به نظرم بسیار مفید و کارگشا بود، راجع به مسائل مختلف دیگر کمی توسعه دادم؛ و آشکار است که معنای این تلاشم این نبود که تبیینی جامع راجع به ماهیت حقیقی آن تجارب و پدیدهها ارائه دادهام بلکه برای هرکدام احتمالاً میتوان تحلیلهای جایگزین بهتری نیز یافت.
به طور دقیقتر، در این مثالهای مختلف تلاش کردم آن دلایل و انگیزههای بازدارنده را شناسایی کنم، که به نظرم با درک آنها بهتر میتوانیم آن گره انگیزههای متناقض را باز کنیم و در پی این مواجهۀ آگاهانه، که به خودی خود به نظرم نوعی شجاعت و اراده میآورد، کمی از موانع پیش رویمان در پرداختن به آن کارهای عمیقاً ارزشمند و معنادار را رفع کنیم. چطور؟
مثلاً وقتی هنگام کاری ارزشمند (که در مورد من میشود مثلاً کار نوشتن) دچار آن احساس ناخوشایند مبهم و غیرقابل درک میشویم، ممکن است به این فکر بیفتیم که شاید این مانع نشان مشکل و ایرادی بنیادی در نسبت ما با این فعالیت است (شاید این احساس آشکار، و این دشواری های غیر عادی حاکی این است که تواناییهای من مناسب نوشتن نیست). اما اگر دربارۀ این تجارب و ماهیت این انگیزههای متناقض خود تأمل کنیم، هیبت آن فرومیریزد و دیگر یک مانع بزرگ و درکناشدنی نخواهد بود. با این نگرشِ رهاییبخش آن موانع قابل مدیریت میشوند. و اینگونه، به تعبیر خوب برکمن، میتوانیم آن دشواریها را هزینهای به حساب بیاوریم که برای انجام دادن کاری بامعنا باید پردازیم.
[1] برگرفته از این مطلب خوب ترجمان، که در واقع خلاصۀ دو فصل از کتاب چهار هزار هفته است، با ترجمۀ نسیم حسینی.