محمد صدرا محمودی
محمد صدرا محمودی
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

مدرسۀ زندگی: من بدنم نیستم! [ یا چرا صورت هایمان معمولاً ناامیدمان می کنند؟ ]

ترجمه ای از !I Am NOT My Body --- نوشتۀ مدرسه زندگی(به سرپرستی اَلَن دو بُتان)

احساسی متداول هنگام دیدن رمان محبوبی که به فیلم تبدیل شده، پریشانی و گیجی است. شاید از بازیگر نقشی خاص آنچنان بدمان هم نیاید و حتی گاهی به نظرمان زیبا هم برسد، اما این همچنان مانع از آن نیست که احساس کنیم آن شخصیت‌ها واقعاً آنگونه که ما تجسمشان کرده بودیم نیستند. ما ابداً تصور نمی‌کردیم آنّا کارنینای تولستوی یا استیونزِ ایشی گورو یا ماریان دشوودِ جین آستین یا گتسبیِ فیتزجرالد واقعا... این شکلی باشند.

هیو جکمن و کیرا نایتلی به عنوان ژان والژان(از بینوایان) و آنا کارنینا
هیو جکمن و کیرا نایتلی به عنوان ژان والژان(از بینوایان) و آنا کارنینا

زمانی که ما خودْ رمان را می‌خواندیم، لزوماً به این که آنها چه شکلی‌اند اصلاً فکر نمی‌کردیم. آنها از هر چیزی که داشتن یک چهره، خواه ناخواه به هویتشان تحمیل می‌کرد فارغ بودند. ما آزاد بودیم که آنها را، در تمامیتِ نامحدودشان ببینیم، زیرا که مجبور نبودیم آن ها را به دقت مجسم کنیم. ظاهر آنها منعطف و در صورت نیاز حتی مبهم بود تا که چندگانگی(multiplicity) شخصیت آنها از اینگونه بهتر محقق شود. آنها با مجبور نبودن برای داشتن یک صورت معین می‌توانستند بسیار فراتر از یک شیء واحد باشند.

سرخوردگی‌ای که ما در سینما احساس می‌کنیم، در مقیاسی کوچک نمایندۀ همان رنجی است که ما نزدیک تر به خانه و با شدتی بسیار بیشتر ممکن است تجربه کنیم: در برابر آینۀ توالت، در مورد خودمان.

اینجا هم ممکن است به چهره‌ای که در برابرمان ظاهر شده نگاه کنیم و به نظرمان بیاید—حتی اگر از آنگونه که به نظر می آییم آنچنان بدمان نیاید، اگر چه کمی معمولاً می آید— که چقدر خصوصیت‌های چهره مان، به انحاء گوناگون، خائنانه به آنچه در درونمان می‌گذرد، با درکمان از خود اختلاف دارند. همچنان که برای شخصیتی در یک رمان، ما خودمان را هم در تاریکی رهایی‌بخش فضای ذهنی‌مان می‌شناسیم؛ جایی که مرز‌های سفت‌و‌سخت یا قضاوت‌های صریحی درباره این که که هستیم اعمال نمی‌کنیم، و به خود آزادی می‌دهیم. میدانیم که هزاران حس و حالِ(mood) ممکن داریم؛ این که ما ترکیب گیج‌کننده‌ای هستیم از مهربانی و خودخواهی، بی اخلاقی و خیر، سرگشتگی و بصیرت. می‌دانیم که بینهایت پتانسیل پنهان داریم؛ و در هر لحظه، هنرمندها، راننده های تراکتور، حسابدارها، بچه‌ها، رئیس‌ها، دیوانگان، مردان، پسربچه‌ها و دختربچه‌ها، زنان، دلفین‌ها، گاو‌ها و رقاص‌ها، همه در ما به نوعی ساکنند و حضور دارند و ما همزمان همۀ آنها هستیم. پژواک تقریباً هر گونه‌ای از حیات که بر زمین پا نهاده و نفس کشیده به نوعی در ما نقشی دارد. بنابراین، واقعاً چقدر آشفته و گیج‌کننده است این که درون آینه نگاه کنیم و تصویر قاطعانۀ شخصی واحد و مشخص در برابرمان قد علم کند، با حالت خاصی که در چهره غالب است، یا بینی‌ای که جدیتی غریب می‌بخشد، با یک جفت گوش که گویی کارآمدی عملکردش بر ملاحظات ظاهری‌اش چربیده و یک جفت لبی که حالتش از احتیاط حکایت می‌کند.

اولین بروز این حس گیج کننده در زمان بلوغ است. اگر در این دوران به تناوب ما را روی مبل، خیره و سرگشته، میتوان پیدا کرد، اگر به پدر و مادرمان با پرخاش برخورد میکنیم، اگر گاهی احوال ماخولیایی پیدا میکنیم واقعاً جای تعجب چندانی نیست— با در نظر گرفتن این که ما به تازگی، و احتمالا برای بار نخست است که نسبت به این که بدنمان به این شکل خاص قرار است به دیگران نمایانده شود، کاملا آگاه میشویم— و این که چه قفسی را محکومیم به دوش بکشیم. مایی که زمانی با بی‌باکی گمان کرده بودیم که می‌توانیم از بند مرزهایی که به دقت تعریفمان می‌کنند، به سان یک ابر یا یک سه‌نقطه در انتهای یک جمله آزاد باشیم. دیدن صورتمان در آینه ممکن است برایمان هیچ از حیرتی که دیدن یک ستارۀ هالیوودی در قامت شخصیتی داستانی برای یک خواننده به بار می آورد، کم نداشته باشد. کسی دارد نقش ما را بازی میکند- و ما واقعاً درباره این که فرد انتخابی برای این نقش را دوست داریم یا نه چندان مطمئن نیستیم.

در این جاست که گاهی درباره چگونگی کنار آمدن با این قضیه به ما توصیه هایی میشود: بایستی بیاموزیم که اتفاقی که بر سرمان آمده و شخصی که با مجهز شدن به این بدن به آن تبدیل شده ایم را دوست بداریم. باید دربارۀ خودمان با علاقه و قدردانی فکر کنیم -و این که بدن‌هایمان را به عنوان هدیه‌ای از طبیعت در نظر آوریم. ما، فارغ از این که چه احساس میکنیم، زیبا هستیم. باید که خودمان را در آغوش بگیریم.

نیت خوب این توصیه البته قابل انکار نیست و در جایگاه خودش، پند مناسبی است. اما فلسفۀ دیگری نیز، با سادگی و صراحتی بیشتر، برای آزمودن وجود دارد و این، نه چندان بر پذیرش قدرشناسانه خود که اتفاقاً بر عدم پذیرش جسم خود، با سرسختی دائمی اما در نهایت سرخوشانه و پیروزمندانه، متمرکز است. ممکن است به چهرۀ درون آینه نگاه کنیم و نیشخندی سرکشانه بزنیم انگار که می‌گوییم: [معلوم است که] این واقعاً آنچه که من هستم نیست و هیچوقت هم نخواهد بود.

به جای اقدام برای غلبه بر تشویشی که در ابتدا حس میکنیم، میتوانیم آن را با آغوش باز بپذیریم و آن را برای خود به نوعی آیین بدل کنیم. و با این کار، جزئی مهم از هویت خود را بر مبنای پس زدن جسورانه و بی پروای به اصطلاح ‘هدیه طبیعت’ی بنا کنیم که تحملش برایمان دشوار است. به دنبال توصیف تند کینگزلی اِیمیس از بدنش به عنوان "کودن"ی که با زنجیری به او بسته شده، ما هم میتوانیم ظاهر خود را بازیگری نابلد و مسخره به حساب بیاوریم که گماشته ای بدخواه و شرور، ما را به او بند کرده- و بر ما هیچ تعهد و وظیفه‌ای نسبت به او نیست. میتوانیم بدنمان را تاکسی‌ای در نظر آوریم که جهان ما را با بی‌رحمی و زور به درون آن هل داده و نه محملی که ما فرصتی برای سنجش و انتخاب دقیق آن داشته ایم که بخواهیم حالا لایق آن باشیم.

از دل این سرکشی حالا، نوری رهایی بخش بر می آید. دیگر مجبور نیستیم دل نگران این باشیم که آیا ما واقعاً چهره مان هستیم یا نه؛ مطمئنیم که نیستیم. به جهان بیرون هشدار میدهیم که دسته ای از افراد، موجوداتی بامزه تر و غمگین تر، زیرک تر و ساده تر، مردانه تر و زنانه تر، همگی در درون ما، در حال تقلا برای بیرون آمدن، وجود دارند. در همین حال میتوانیم درکمان از رابطه مخدوش بین ظاهر و شخصیت درونی خودمان را، به نگرشمان به دیگران هم منتقل کنیم. دیگر ظاهرشان را نمایندۀ هیچ جزئی از حقیقت وجود آنها به حساب نمی آوریم. باید بدانیم که احتمالا آنها هم به همان اندازه از صورتشان دلسرد و نا امیدند که ما هستیم. به جایی میرسیم که میتوانیم زیبایی را تشخیص بدهیم وقتی که شاید هیچ چشم دیگری توانا و پروردۀ دیدن آن نباشد، زیرا که میتوانیم با چشمانی به نوعی نافذتر و درون بین تر آن را ببینیم. و از همه مهم تر این که میتوانیم برای خودمان و دیگران دلسوزی و شفقت احساس کنیم؛ به خاطر بی عدالتی روشنِ بخت‌آزمایی صورتها، که ما مجبور به شرکت در آن شدیم.

ترجمۀ محمد صدرا محمودی

خودشناسیمدرسه زندگیآلن دو باتنروانشناسیفلسفه
"The Only Journey Is the One Within"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید