« [با نظر به انواع مشکلاتی که هر کسی بلااستثناء با آنها مواجه است و ذاتیِ زنده بودن است] این که چرا آدمها افسردهاند هیچگاه برای من چیزی عجیب و مرموز نبوده. اتفاقاً بسیار بدیهی به نظر میآید اینکه چرا آدمها باید نگران و آزرده و مضطرب و بیقرار باشند. فکر میکنم آنچه مرموز و عجیب است این توانایی ماست که طوری رفتار کنیم که آن را رام و تحت کنترل نگه داریم.»
- جردن پیترسِن
اصولاً مادامی که زندگی در جریانه و خوب کار میکنه چندان بهش فکر نمیکنیم – چرا باید بکنیم وقتی همهچیز داره خوب پیش میره؟ و مثلاً اگه کسی یهدفعه ازمون بپرسه که دقیقاً چرا زندگی خوبه و روی روال، و چیه که داره کار میکنه، شاید بتونیم یه جواب دم دستی بهش بدیم اما تهِ دلمون خوب میدونیم که واقعاً هیچ چیزی دربارۀ دلایلش نمیدونیم. همچنین در حالت وارونه، وقتی مهارِ زندگی از دستمون در میره، وقتی دیگه حتی یادمون میره که عادی بودن چه شکلی بود، نمیدونیم دقیقاً چه چیزی بود که قبلاً سر جاش بود و کار میکرد. خلاصه، یه چیزی در مورد خوب کار کردن و پیشروندگی زندگی هست که ما ازش کامل سر درنمیاریم.
اخیراً برای من، وجود یک عنصر نامرئی اما اساسی در لحظات و بخشهای ظاهراً معمولی و بدیهی زندگی و ذهن خودم کموبیش برجسته و قابلِ تشخیص شده – که اصولاً هم به دلیل برجسته شدن آن سویِ وارونۀ همهچیزه و در ادامه، واضحتر به دلایل و زمینههاش اشاره میکنم.
یعنی، گاهی،
* وقتی شوقی دارم برای یک اتفاق کوچیک، کاری یا ویدیویی یا کتابی، به این هم فکر میکنم که کاملاً ممکن بود که، بی هیچ دلیل روشنی، این شوقه نباشه.
* وقتی یه لحظه متوجه خودم میشم و میبینم از یه غذایی دارم واقعاً لذت میبرم و شادم، به این هم فکر میکنم که کاملاً ممکن بود که، بی هیچ دلیل روشنی، این لذته گم بشه.
* وقتی با آسودگیِ نسبی به آیندهام فکر میکنم و براش برنامهریزیِ کموبیشی میکنم ، به این هم فکر میکنم که کاملاً ممکن بود که، بی هیچ دلیل روشنی، از فکر کردن به آیندهام و تصور خودم در خارج از وضعیت فعلیام ناتوان باشم.
* وقتی به ناکافی بودنهام، سردرگمیهای بیپایانم، ترسهام، ابهامات آیندهام، برنامهها و کمکاریهام و بزرگ نشدنهام فکر میکنم و میبینم که در نهایت، هر چقدر هم که ذاتاً تلخ و بینهایت باشن، گویی محدودیتی دارن و سرطانوار تمام وجودم رو نمیگیرن، و مانع لحظات شادی نمیشن که دَرِش ذهنم آرومه و صاف، به این هم فکر میکنم که کاملاً ممکن بود این مسائل، که الآن اینطور تحت کنترلن، بی هیچ دلیل روشنی، بشن ماده و موضوعِ نشخوار دائمی و درگیریهای بیهوده و خودخوریها و نهایتاً غرق شدن در باتلاقِ بینهایتشون.
* وقتی میبینم علیرغم حسِ عقب بودن و پیشرفتِ کم و فاصلۀ زیادم با زندگی و شخصیت مطلوبم، بیاثر و راکد نبودهام و عمیقاً حس میکنم که نسبت به یک ماه پیشِ خودم کمی جلوترم و در مجموع، زندگی و اندیشهام پیشرونده است، به این هم فکر میکنم که کاملاً ممکن بود که، بی هیچ دلیل روشنی، روزها و ماههام طوری بگذرند که بعداً با نگاه عقب به این دوران چیزی جز تاریکی و رکود و بیثمری نبینم.
*وقتی، به رغم وجود اجتنابناپذیر اوقاتِ محدودی که دَرِش حس میکنم حوصله و توانِ تحملِ بارِ آگاهی و هوشیاری رو ندارم و خواب برام مطلوبتر از بیداریه، همچنان میبینم که در اکثر اوقات، بدون اینکه متوجه باشم، شوق بیداریه که بر اون میل به بیهوشی میچربه، به این هم فکر میکنم که کاملاً ممکن بود که این تعادل، بی هیچ دلیل روشنی، برعکس میشد.
***
احتمالاً شما هم در بعضی از این حسها با من همدلاید. شاید این مشاهدات به خودیِ خود چندان ویژه به نظر نیان اما چه بسا که با کنارِ هم قرار دادنشون و تأمل دقیقتر بتونیم یه تصویر کلی و معنادار رو ببینیم و یه بینش مفید رو از این راه به دست بیاریم.
زندگی ما، به طور طبیعی، پره از لحظاتی اونقدر عادی و معمولی که نمیتونیم معجزۀ پشتشون رو ببینیم. با کمی دقت اما، میشه کمکم یک پایه و تکیهگاه نامرئی و مغفول رو حس کرد که سرِپا و زنده نگهمون داشته؛ قلبی که بیصدا و پنهان از ما هر لحظه خون رو در اجزاء زندگیمون به جریان میاندازه و بهشون روح میبخشه.
و من وقتی فکر میکنم به این چیز غریب و رازآلود، اصلاً و ابداً حضورش رو بدیهی و مسلّم نمیبینم. از خودم میپرسم که اگه روزی نباشه من چه دستاویزی دارم؟ منی که الان نمیشناسمش، و شاید اصلاً هیچوقت هم نتونم کامل بشناسمش، در اون صورت هم نخواهم دونست که چرا نیست و چطور باید بازیابیش کنم؛ (تازه اگه تونسته باشم تشخیص بدم اون فقدان و کاستی رو و عادی بودن رو فراموش نکرده باشم) و با شناختی بیشتر از تجارب افسردگی آدم میفهمه که این روز چندان دور و ناممکن نیست.
یعنی این عنصر نامرئی، که تلاشم تا اینجا این بود که بهتر درک و حسش کنیم، رابطۀ تنگاتنگی با افسردگی داره؛ و در حقیقت با شناخت بهتر اینه که میتونیم اونو بهتر درک و لمسش کنیم و بالعکس.
حالا، چیزی که من میخوام از افسردگی بگم مبتنیه بر تجربهای که خودم 4-5 سال پیش داشتم (و نسبتاً تازه، با شنیدن توصیفاتی از افسردگی، فهمیدم که میتونم – و باید – اون دوران رو به عنوان دورۀ افسردگی ببینم) و بعد، مطالب مختصری که در یکی-دو سال اخیر از چند منبع خوندهام و شنیدهام.
من اینجا در قالب چند بند تلاش میکنم بعضی نکاتی که به نظرم میاد مهمن و دونستنشون ضروریه دربارۀ افسردگی رو خلاصه و کمی هم پراکنده بگم.
یک. افسردگی ماهیتی واقعاً پیچیده و ابعاد و صورتهای گوناگون داره که فهم و حرف زدن دربارهاش رو کمی دشوار میکنه؛ و همین شاید دلیلِ این باشه که عموماً شناخت درست و دقیقی ازش نداریم. (به بعضی از این دلایل پیچیدگی و دشواری فهم و تشخیصش در ادامه اشاره میکنم). در نتیجه، اکثراً برامون چیزی غریبه است و دور. اما یه هدف این نوشته اینه که از همون لحظات آشنا و ملموس و تشخیصِ اون تکیهگاه نامرئیِ، برسیم به اینجا که شناختمون رو از افسردگی بیشتر کنیم، تا اولاً اون عنصر توضیحناپذیر رو بهتر درک کنیم و ثانیاً بفهمیم که افسردگی چندان هم ازمون دور نیست. به قول مت هِیگ، نویسندۀ کتاب دلایلی برای زنده ماندن (که شرحی عالی و روشنگر از تجربۀ شدیدش از افسردگی و اضطرابه):
«هرچند که میدانیم که برای هر کسی ممکن است اتفاق بیفتد، تکرار و یادآوری اینکه واقعاً برای هرکسی ممکن است اتفاق بیفتد هیچوقت زیاد از حد نخواهد بود» (1)
دو. نکتهای مقدماتی در فهم افسردگی: «مفهومِ مقابلِ افسردگی شادی نیست بلکه سرزندگی است.» (2) و «فرق بین غمگین بودن و افسردگی، فرقِ بین کمی احساسِ گرسنگی و قحطیزدگی است» (3)
(بنابراین یک نام برای اون عنصر نامرئی، و اون روح و قوای پیشران، همین سرزندگی یا vitality است).
سه. در دورۀ افسردگی، انجام سادهترین و معمولیترین چیزها میتونه جانفرسا بشه و هر روز کوهی بلند برای گذر باشه. علاقه و شورِ انجام دادن کارهای معمولِ زندگی ناپدید میشه و بیحسی و تردید و خلأ جاش رو میگیره و البته، در موارد زیادی، این بیحسی هم جای خودش رو به اضطراب میده. اضطراب، یعنی ترسی شدید و دائمی بدون امکان یافتن دلیلی برای اون ترسِ فلجکننده – جهنم واقعی.
چهار. البته افسردگی محدود به اون نوعِ فلج کنندهاش نیست و شدتهای گوناگون داره و ممکنه همین حالا شما هم گرفتار درجاتی از افسردگی باشید و یا اینکه حداقل در دورهای اون رو تجربه کرده باشید – که احساس همدلی و آشنایی با اون حسها و مشاهداتی که بالاتر گفتم میتونه نشانی باشه بر این که با اون احوال غریبه نیستید.
پنج. افسردگی واقعاً یک باتلاق تاریکه. نمیتونی تشخیص بدی کجایی و چیه که اشتباهه. ضمناً فکر کردن هم که تنها دستاویزته در این مواقع کمک چندانی به خروج از وضعیت نمیکنه بلکه خودش عاملِ رنج بیشتر میشه. مت هِیگ مینویسه:
« بیماریات بیماریِ یک بخش واحد از بدن نیست که بتوانی خارج از آن فکر کنی. اگر کمردرد داشتی میتوانستی بگویی "درد کمرم دارد مرا میکشد" و اینگونه نوعی فاصله بین درد و «خود» وجود میداشت. درد یک چیز دیگر است... هر چه باشد، «خود» نیست. اما در مورد افسردگی و اضطراب درد چیزی نیست که بتوانی [با فاصله] به آن فکر کنی چون درد خودِ فکر است. تو کمر خودت نیستی اما فکرت که هستی.
اگر کمرت درد کند احتمالا با نشستن بر دردش افزوده خواهد شد. ذهنت اگر دردمند باشد با فکر کردن درد خواهد کرد.» (4)
شش. افسردگی پردهای تاریک نیست که بر چشم مینشینه، بلکه برداشته شدن اون پرده و عینک محافظیه که قبلاً بوده و زندگی رو ممکن میکرده.
اکثراً در افسردگی اینطور نیست که چیزهایی که فکرت باهاشون درگیره فینفسه مشکلی واضح داشته باشن و اگه مثلاً بذاریشون جلوی یک انسان عادی– یا در محضر عقلت –بشه اشتباه ذاتیشون رو تشخیص داد. چه بسیار درگیریها و مشغلههای ذهنیِ افرادِ افسردهحال که حول محور سوالات وجودی اساسی و عمیق مثل مرگ و محدودیتِ ابدی انسان و غیره میگردن. پس اتفاقاً موضوعِ افکار کاملاً موجه به نظر میرسن، ایراد اونجاست که، به قول مت هیگ، آتش به جان این افکار افتاده و اونها را احاطه کرده اما دیدن این آتش هیچوقت راحت نیست.
پس اینکه درگیریها و ناخوشیها رو به عنوان نشانههای افسردگی ببینیم بسیار بسیار دشواره. برای مثال، صرف داشتن احساسِ بیارزش بودن و حسِ گناه نشانۀ افسردگی نیست و میتونه دلایل موجه و طبیعیِ گوناگونی داشته باشه.
یا مثلاً این که انگیزهات برای فعالیتهای معمولت رو از دست بدی و دست و دلت به انجامشون نره و مدام شک کنی دربارۀ ارزشمند بودنشون، به خودیِ خود میتونه نشانۀ افسردگی نباشه –هر چند که در اکثر موارد هست و از نشانههای ملموسِ افسردگیه؛ بلکه یک علتش میتونه اون حسِ آشوبی باشه که ما به طورِ طبیعی در یک فازِ گذار حس میکنیم. دربارۀ اون لحظاتی صحبت میکنم که بعد از پیشبرد و اولویتبندی زندگی و فعالیتهات بر اساس یک نظم مشخصی برای یک مدت، حالا، به هر دلیلی، اون نظم دیگه برات رضایتبخش و کافی نیست و باید یه فاز فروپاشی رو از سر بگذرونی تا نظمی جدید –و مطلوبتر – بر پا بشه؛ و این یعنی دورانی معمولاً کوتاه اما پر از مشغلۀ ذهن و تردید و عدم قطعیت و سردرگمی و غیره. بنابراین اون حس «افسردگی» در این دوران گذار، که شاید حتی بتونیم بگیم برای یه زندگی پیشرونده و سالم اجتنابناپذیره، خیلی هم عادی و طبیعیه.
هفت. باز اینطوری هم میشه حضور اون عنصر نامرئی رو حس کرد: شما همینحالا هم میتونید انگیزهتون رو از انجام کارهای مختلف به پرسش بگیرید و ببینید که جواب قوی و کافیای ندارید که بتونه مثلاً شور و علاقهتون رو برای گردش رفتن، فیلم دیدن، مطالعه و غیره توجیه کنه. چون اصلاً توجیه منطقی و عقلانی نیست که دلیل انجام و غرق شدن در اون کارهاست. تلاش برای پیدا کردنِ مبانیِ منطقی برای تأمین شور و انگیزۀ انجام کارها شاید فقط تو دوران افسردگیه که جدیتر از هر وقت دیگه رخ میده، زمانی که اون منبع حقیقی اما نامرئیِ تامینکنندۀ شور و انگیزه از دست رفته و ما چیزی برای چنگزدن جز فکر و توجیههای منطقی نداریم.
هشت. خلاصه، تشخیص افسردگی در همون ابتدای پیدایشش خیلی حساس و دشواره. اما زمانی که نشانهها با دوام و متعدد باشن و زندگی رو مختل کنن میشه به افسردگی خیلی جدیتر فکر کرد و به سراغ حلش رفت (برای مطالعۀ بیشتر نشانهها هم پیشنهاد میکنم یه جستجوی ساده بکنید یا مثلاً به کتابِ خوبِ مت هیگ مراجعه کنید)
به نظر میرسه که انسان در شرایط عادی بهرهمنده از یک پوستۀ محافظ یا یک سیستم ایمنی روانی که امکان زندگی و شوقورزیدن رو در حضور انواع هراسهای وجودی از جمله مرگ و رنج و محدودیت و خلاصه هزاران دلیلِ کافیِ دیگه برای ناامید بودن و سرخوردگی ممکن میکنه. برای همینه که در زمان افسردگی که اون پوستۀ محافظ ضعیف شد، تقریباً هیچ توجیهی علیه فکر کردن به این مسائل به ذهن نمیرسه. تلاش برای جلبِ توجه و نور انداختن به همین تکیهگاه و عنصر غیر بدیهی بود که نکته و منظورِ اصلی این نوشته بود. البته که لازمه که خیلی دقیقتر از اینها این مفهوم و نسبتش با افسردگی رو تعریف کرد، اما به هر حال این نوشته عمدتاً روایتی از نقطهنظر شخصی بود و تلاشی برای انتقال یک بینش یا حداقل زدن جرقهای در اون جهت.
بعد از این که این جرقۀ اولیه خورد و تونستیم ببینیمش، میشه انتظار داشت که، کمکم و در طول زمان، این بینش در اندیشهمون مستقر و جاافتاده بشه. چطور؟
فارغ از این موضوع خاصِ مورد بحث، طبق تجربۀ شخصی، وقتی بذرِ یک بینش درست و مفید کاشته شد، از اون زمان به بعد، هم تجربههای شخصی و هم ایدهها و اندیشههای مختلفی که آدم میشنوه و میخونه، هر دو میشن منابع بالقوهای که روز به روز اون بینش رو غنیتر و پربارتر کنن و این طوریه که با گذر زمان، این بینش که از منابع متعدد و مختلف آب خورده، ریشههاش رو گسترش میده و استوارتر میشه تا جایی که بشه یکی از ستون های اندیشۀ آدم و شناختش از خود و جهان. و راستش در ذهن من پیشرفتِ فکریِ حقیقی تقریباً مترادفه با همین فرآیند. (و البته این رو هم تاکید کنم که ممکنه بذری که در ذهن من، با زندگی و علایق و اندیشه و سابقۀ خاص خود، بستر مطلوب رشد داشته باشه برای شما، با ویژگی های خاص خودتون این بستر رو نداشته باشه و برعکس)
و خوشبختانه این فرایندیه که چندباری کموبیش تجربهاش کردهام و آخریش هم همین موضوعِ این نوشته بود که بذرش، هم اندیشه و دیدگاههای جردن پیترسن بود و هم، قدیمی تر، صحبتهای مجتبی شکوری دربارۀ افسردگی تو برنامۀ کتاب باز و هم تجارب شخصی.
***
امید من اینه که، حداقل بعد از این نوشته که بهترین دلیل و فرصت بود برای فکر کردن و تامل بیشتر، کمی بیشتر آگاه و قدردان از این باشم که علیرغم همۀ مشکلاتی که مثل بقیه درگیرشم، همۀ ترسها و اضطرابها و آگاهی کاملم از ضعفها و کمبودهام، رویِهمرفته یه چیز حیاتی، بسیار فراتر از کنترل من، در تنظیمات داخلیام درسته و داره کار میکنه و زنده و سر پا نگهم داشته و مسلط؛ و البته میتونه یه روزی کار نکنه، بی هیچ دلیل روشنی■
منبع نقل قول ها
(1) و (3) و (4) از کتاب دلایلی برای زنده ماندن نوشتۀ مت هیگ
(2) از سخنرانی تِد اندرو سالِمِن با عنوان Andrew Solomon: Depression, the secret we share