محمد صدرا محمودی
محمد صدرا محمودی
خواندن ۱۲ دقیقه·۳ سال پیش

چرا جذب چیزها می‌‌‌شویم و چه معنایی در پس آن هست؟

چرا جذب بعضی چیز‌ها می‌‌‌شویم و علاقه‌مندی‌‌های چقدر تحت ارادۀ ما هستند؟ چه می‌­شود که بعضی چیز‌ها، بی‌اختیار، توجه و علاقۀ ما را ناگهان می‌ربایند و در ما کششی قوی به سوی خود ایجاد می‌‌کنند؟ چطور این تجربه‌ها را باید درک کنیم و توضیح دهیم؟

همین سازوکار جلبِ بی اختیار و جنبۀ ناشناخته و رازآلودش است که اینجا می‌‌خواهم تلاش کنم بهتر بفهمم و روشن کنم.

مقدمه

یک آموزه و بینش مفید و روشنگرِ روانکاوی، به بیان جردن پیترسن، این است که ما اصطلاحاً ترکیبی هستیم از زیرشخصیت‌هایی (sub-personality) که تاحدی مستقل از هم و در سطحی ناخودآگاه در روان ما عمل می‌‌­کنند؛ و هرکدام از این ارواح ساکن در وجود ما امکان تاثیرگذاری و غالب شدن دارند. به تعبیر دیگر، با مشاهده و تأملی دقیق در خود، می‌‌­فهمیم که اساساً ما در ریاست و رهبری تامّ روان خود نیستیم و نیروهایی خارج از کنترل و خارج از دید ما در کارند که مسئول بعضی اتفاقات و رفتارها و حس‌های ما هستند. و وقتی با آنها رو در رو می‌شویم می‌­بینیم که، اگرچه از درون ما برخاسته‌­اند، چنان غریبه و خارجی به نظر می‌­آیند که گاهی حتی نمی‌خواهیم آنها را جزئی از خودمان بدانیم.

این صورت‌بندیِ کلی از انسان، بینش پایه‌ایِ مفیدی خواهد بود برای تبیین و فهم بعضی رفتارها و پدیده­‌های انسانی، از جمله رویا‌ها، تکانه‌ها و توجه و کششِ بی­‌اختیار — که موضوع این نوشته است.

آن کشش غیرعادی

موضوع، این مشاهده است که گاهی در جلب شدنِ توجه و علاقۀ ما به بعضی چیزها، نیرویی فراتر از اراده و درک ما در کار است؛ و بنابراین نمی‌­توانیم دلیل بعضی علایق و کشش­های قوی را کامل بفهمیم.

این تمایزِ نادقیق اما مهم برای روشن شدن موضوع مفید خواهد بود: «کشش و علاقه» در مواردی تا حد زیادی قابل درک و توجیه است؛ مثل وقتی که از کتابی از نویسندۀ محبوبمان یا با موضوع محبوبمان خوشمان می‌‌آید و یا درسی که چون تسلط خوبی به آن داریم به آن علاقه­‌مندیم و یا شخصی که از شنیدن سخنانش لذت می‌­بریم. (که البته به پرسش گرفتن همین‌ها هم می‌تواند به جایی برسد که نتوانیم برای وجودشان توجیه کاملی بیاوریم)

اما موارد دیگری از کشش‌­ها و جلب توجه‌­ها هم هستند که جنبۀ ناشناخته و رازآلودشان قوی‌­تر است و کمتر می‌توانیم آنها را در انطباق با علایق و ترجیحاتِ صریحمان توجیه کنیم. بیشتر، نیرویی غیرقابل­‌توضیح و خارج از اختیار و فراتر از فهم­‌مان را حس می‌­کنیم که ما را به سوی آنها می‌­کشد؛ و این هم می‌­تواند در رابطه با یک شخص رخ بدهد، یک کتاب، یک فعالیت خاص و...

از یک زاویه، اتفاقی که اینجا می‌­افتد این است که تصویر و دانش صریحی که از خود و ترجیحات خود داریم برای توضیح و توجیه آن کشش قد نمی­‌دهد. و این یعنی این دانش صریح، این انگارۀ ما از آن کسی که هستیم، شدیداً محدود است و خیلی چیزها درون ما جریان می‌­یابد که نمی­‌دانیم و در لحظه نمی‌­فهمیم.

شاید ویژگی این نوع از علاقه و کشش این باشد که وقتی بروز می‌کند، انتظارش را نداریم؛ یا حداقل انتظار این شدت و تاثیرگذاری را نداریم از چیزی که در ظاهر چنین با ما بیگانه است و متعلق به دنیایی متفاوت از آنی که می‌شناسیم؛ اما در عین حال، اتصال و پیوندی را با چیزی در درونمان که پیش از این پنهان بوده عمیقاً حس می‌کنیم.

استعاره‌های زیبایی برای بیان این تجربه و حسِ رازآلود وجود دارد. مثلاً این تعبیر که شما نیستید که علایقتان را انتخاب می‌­کنید بلکه آن‌ها هستند که شما را انتخاب می­‌کنند. یا اینکه گویی چیزها در برابر ما می‌­درخشند و درخشش آنها نگاه ما را بی­‌اختیار می­‌رباید و ما را به سمت خود می­‌کشد. گاهی حس می‌­کنیم که چیزها ما را به سمت خود فرا می­‌خوانند.

نگاه یونگ

این کشش‌های بی‌اختیار و ویژه چه چیزی برای گفتن دربارۀ ما و روان ما دارند؟ معقول است که فرض کنیم چیزهایی برای گفتن داشته باشند؛ و دیدگاه برگرفته از روانشناسی تحلیلیِ یونگ، روانشناس مطرح و تأثیرگذار قرن بیستم، به روایت پیترسن، یک زاویه از آن را برای ما روشن می‌کند.

از این زاویه، اتفاقی که در حقیقت می­‌افتد تجلّی «خودِ» آینده و بالقوۀ انسان (تمام چیزهایی که می‌توانیم در آینده باشیم) در زمانِ حال است؛ و آن جذب و کشش در حقیقت فراخوانی است به مسیری که رشد و توسعۀ ما در آن نهفته است. یعنی در یک کلام، ما به چیز‌هایی جذب می‌­شویم که حس می­‌کنیم—چه بسا ناخودآگاه— که مسیری را برای ما علامت­‌گذاری می­کنند در جهت یک نوع پیشرفت و کمال.

و البته ویژگی این مسیر‌ها که گاه­‌به‌­گاه بر ما آشکار و منکشف می­‌شوند این است که علی‌­رغم ابهام و عدم قطعیتِ فوق‌­العاده‌شان، گویی یک نوع غریزۀ عمیق ما را به سمت آن‌ها ترغیب و هدایت می‌کند؛ یک ندای ماجراجویی که هیچ نمی‌­توانیم بدانیم ما را به کجاها و به چه مقصدهایی خواهد برد و پس از طی آن مسیر به چه کسی تبدیل خواهیم شد.(چقدر کامل‌تر خواهیم بود و چقدر از پتانسیل‌‌هایِ ارزنده‌مان محقق خواهد شد) اما این غریزۀ عمیقِ معنا، حرکت ما را معطلِ فهمِ محدود ما نمی‌کند و اینگونه با این حسِ کششِ با تمام وجود، و حس غرقگی و درگیری رضایت‌­بخش، ما را به پیش می‌راند.

البته مفهوم خود Self مفهومی محوری در روانشناسی یونگ است و فهم دقیق آن بسته به فهم روانشناسی یونگ است اما همین که به علایق به عنوان یک فراخوان به سوی رشد و به سوی تحقق پتانسیل‌‌های خود نگاه کنیم، و این که بروز یک علاقه را نشانی در نظر بگیریم از یک پیوند پنهانِ درونی که فهم آگاهانه از آن نداریم اما حرکت به سویش می‌تواند ما را به کمال نزدیک‌تر کند، همین به نظرم بینشی مفید — و حقیقتاً زیبا و گیرا— است.

چند تجربۀ شخصی

این‌ها چند تجربۀ شخصی هستند و در واقع، تأمل دربارۀ تجاربی مثل همین­‌ها بود که دلیل نوشتن دربارۀ این موضوع شد و شرحشان به روشن شدن بیشتر موضوع کمک می‌کند.

یک

اولین مشاهده را خود پیترسن طرح می‌کند، در تأکید بر این که ارادۀ ما به تنهایی از پس هدایت توجه ما بر نمی‌آید و نیرو‌های دیگری خارج از اختیار ما در کارند: چرا گاهی هنگام خواندن یک کتاب، به طور کامل و برای مدتی طولانی می‌­توانیم متمرکز و درگیر باشیم و ضمناً بعد از آن هم تا حد زیادی مطالبش را به یاد داشته باشیم در حالی که مثلاً هنگام خواندن درسی که دوستش نداریم، هر چقدر هم که بدانیم خواندن آن برایمان مهم و ضروری است، توجه ما پراکنده به هرکجا می‌­رود و نمی­‌تواند به ارادۀ ما متمرکز شود؟ -پاسخی معقول این است که عنصری در توجه ما هست که خارج از اختیار ما عمل می‌کند؛ و این واقعیت، اهمیت و معنای ویژه‌­ای می­‌بخشد به این اوقات نادرِ زندگی­مان که در آن­‌ها توجه ما، بدون تلاش زیاد، متمرکز می­‌شود طوری که در بقیۀ اوقات نمی‌توان چنین تمرکزی را به ارادۀ خود برقرار کرد. بنابراین این لحظاتِ نادر سزاوارِ تأمل و مشاهدۀ دقیق­‌ترند.

این نوع «تمرکزِ توجه» برای من در رابطه با خود پیترسن هم اتفاق افتاد؛ یعنی این کشش چنان قوی بود که از همان ابتدا، با دیدن ویدیو‌‌هایی در یوتیوب، مرا برانگیخت و به خود فراخواند؛ و میبینم که در نتیجۀ این درگیری و تن دادن به این کشش، بعضی ایده­‌هایش، در حد ظرفیت ذهنی‌ام، طوری به جانم می‌نشیند و در خاطرم می‌ماند که جای دیگری چنین اثربخشی‌ای را برای خود سراغ ندارم.

و البته یک دستۀ کلی از جذب­‌ها همین جذب به آدم‌‌هاست. یعنی پیش می­‌آید که بعضی اشخاص، در صحبت و رفتار و ظاهرشان، جاذبه‌ ای دارند که تاثیری غیرعادی بر ما می­‌گذارد. البته اینجا شاید میل به تقلید بخش اصلیِ آن «فراخواندن به مسیر رشد و توسعه»ای باشد که گفتیم در پس این کشش‌‌هاست.

دو

برای من مصداقِ عالی این کششِ غیرعادی به یک شخص (شخص، به مثابۀ مجموعه‌­ای از کلام و رفتار و چهره) مواجهۀ من با دیوید فاستر والاس، رمان نویس و جستارنویس آمریکایی بود؛ اول، سخنرانی‌­اش با عنوان «این آب است» و بعد یک مصاحبۀ تلویزیونی.

اسم والاس را قبلاً شنیده بودم و یک روز، اتفاقی، صوتِ سخنرانی بیست­‌دقیقه‌­ای‌­اش با عنوان «این آب است» را که در یک جشن فارغ التحصیلی ایراد شده بود شنیدم. موضوعی که به آن پرداخته بود به نظرم بسیار عمیق و گیرا آمد. حضور بالقوۀ بینشی مهم و اساسی را حس می­‌کردم. بینشی که بعد از بالغ بر 10 باری که آن را خوانده یا شنیده­‌ام، همچنان حس می­‌کنم که در آستانۀ درک آن هستم ولی نمی­‌توانم به چنگش بیاورم و با جان‌­و­دل درکش کنم. اما این ماجرا نیست که ارتباط کاملی با بحث دارد. تجربه‌­ای که بیشتر به موضوع این نوشته مرتبط است، دیدن یک مصاحبۀ تلویزیونی یک‌­و­نیم ساعته با او بود.

مصاحبه‌­ای تقطیع نشده و نسبتاً طولانی با یک گزارشگر آلمانی، از نویسنده‌ای که فراتر از شنیدن اسم و همان یک سخنرانی نمی‌­شناسمش. چرا باید برای چنین چیزی وقت بگذارم و برایم جالب باشد؟ اما بر خلاف انتظارم، کنجکاوی سادۀ من به دیدن دو-سه دقیقه از این مصاحبه ختم نشد و چیزی در صحبت­‌ها و خصوصاً چهره و حالات او بود که اصطلاحاً مرا گرفت. در حالات و واکنش­‌های چهره‌اش در هنگام تقلایش برای یافتن لغات مناسب و دقیق، و دادن پاسخ­‌هایی مناسب و راست، چیز گیرا و غریبی بود که مبهم درک می‌­کردم و هیچگاه به این برجستگی در کسی ندیده بودم. و خلاصه، یک­‌ساعت­‌و­نیم مصاحبه را، در وقتی مناسب، کامل دیدم. و بعد از آن هم بخش‌‌هایی از آن را برای چندمین بار تماشا کردم و کنجکاوی ویژه‌­ای هم نسبت به والاس پیدا کردم.

بعد از مدتی، در پی همین کنجکاوی، دیدم که در پادکستی از Lex Fridman اشاره‌ای به داستان­‌های والاس شد و ذکر خیری هم از همین مصاحبۀ والاس آمد. فریدمن در حاشیۀ بحث، از این مصاحبه گفت — که یکی از معدود مصاحبه‌‌های تصویری والاس است—که چنان تصویر زیبایی از دیوید فاستر والاس ترسیم کرد که در آن انسانی را میشد دید، با ویژگی‌‌های عمیقاً انسانی، که حساسیت sensitivity اش کامل به چشم می­‌آمد.

شگفتیِ این اتفاق برای من اینجا بود که فهمیدم حداقل یک نفر دیگر هم در آن مصاحبۀ به ظاهر معمولی ویژگی‌ای را دیده و تشخیص داده چنان انتزاعی و غیرقابل‌بیان که باید با صفتِ مبهم و ناکاملی مثل «حساسیت» به آن اشاره کرد.

سه.

یکی دیگر از پدیده‌‌هایی که می‌تواند ارتباط خوبی با این بحث پیدا کند، به کودکان مربوط می‌شود. احتمالاً دیده‌اید که کودکان گاهی هنگام تماشای بعضی از فیلم­‌ها یا کارتون‌‌ها به طرزی غیر عادی مجذوب و مسحور یک صحنه یا یک کارتون خاص می‌­شوند و از دوباره دیدن آن­‌ها خسته نمی‌شوند.(من که به خاطر همراهی­‌ام با خواهر 5 ساله­‌ام کم ندیده‌­ام) دقیقاً چه اتفاقی می‌­افتد وقتی یک کودک یک صحنه را با اشتیاق و ولع چند بار پشت سر هم می‌بیند؟ این چه سِحری است که او را به سمت خود می‌­کشد و توجه­‌اش را چنین به چنگ می‌­گیرد؟

معقول است که بگوییم در این مواقع کودک، در حقیقت، در حال درک و سر در آوردن از چیزی است؛ چیزی پیچیده، تازه و مهم.

و این تجربه، البته، با بزرگ­تر شدن کم­تر می‌­شود. شاید در بزرگسالی دیگر پیش نیاید که فیلمی را 10 بار ببینیم —و احتمالاً تصورش هم به وحشتمان می‌­اندازد— اما هر از گاهی شاید پیش بیاید که یک متن را، یک کتاب را، یک فیلم را، یک ویدیوی سخنرانی را چندین بار ببینیم و هر بار هم چیزی ناشناخته، قلابی نادیدنی، ما را به سمت آن بکشد. و همین تجربه شاید ارزش توجه و تامل دقیق تر را داشته باشد، با این سوال که چه چیزی در آن هست که مرا به سمت خود می‌­کشد و چه چیزی در من است که به آن اینگونه پاسخ می‌­دهد؟ و آیا این می‌­تواند معنایی داشته باشد و چیزی مهم را دربارۀ من آشکار کند؟

جمع بندی

با تأمل در تجربیات مختلف و متنوع‌­مان، می‌توانیم یک اشتراک را در آن‌ها تشخیص دهیم؛ و آن این است که توجه ما کامل در اختیار ما نیست و نیرویی‌‌هایی مستقل و متمایز از ما درک می‌کنند و عمل می‌کنند. به تعبیر دیگر گاهی چیز‌هایی را عمیقاً حس و درک می‌کنیم که فهم آگاهانه از آن‌ها، و گنجاندن آن‌ها در تصویر محدود و منسجمی که از خود داریم، در آن لحظه — و شاید هم هیچوقت— ممکن نباشد.

با تأمل در آن نوع تجربیات، شاید به این نتیجه برسیم که تعبیر دقیق‌تر و مناسب‌تر این است که بگوییم اصولاً ما نیستیم که علایق و توجه­‌مان را انتخاب می‌‌کنیم بلکه آن‌ها هستند که بر ما آشکار می‌‌­شوند و توجه ما را می‌‌­ربایند و به سمت خود می‌‌کشند. و با درک این بینش می‌‌توانیم نگاهی دقیق‌تر و هوشیارانه‌تر داشته باشیم به زمان‌‌هایی که کششی غیر عادی را حس می‌‌کنیم و تلاش کنیم آن‌‌ها را بهتر بفهمیم و فراخوان موجود در پس آن را واضح‌تر بشنویم؛ همچنین، نگاهمان را به سمت درون بگردانیم و بپرسیم: این چیست که مرا به سمت خود می‌‌­کشد و این چه چیزی در من است که به آن اینگونه پاسخ می‌‌­دهد؟ و همۀ این­‌ها چه معنایی دارد؟

مؤخره

علاوه بر تجربه‌‌های شخصی‌­ای که گفتم، حین نوشتن آن‌‌ها هم موردی دیگر ناگهان به خاطرم آمد و در ذهنم برجسته شد. این که من همواره میلی عجیب به شنیدن تجارب نویسنده­‌ها و افراد از «نوشتن» داشته‌ام. صرفِ شنیدن برایم بسیار جذاب و بامعنا بوده، خصوصاً نویسندگان داستان، به رغم این که خودم هیچوقت به طور جدی به داستان نویسی فکر نکرد‌ه‌ام و نمی­‌کنم و در تصویرم از خودم در زمان حال و آینده فعلاً نمی‌گنجد. و این چیزی بود که تا حد زیادی حین نوشتن این متن بر من آشکار شد و راستش، دقیقاً هدف و منظور این نوشته همین بود. یعنی نگاهی متفاوت و دوباره به نقاطی که توجه ما حول آن‌ها می‌‌­گردد و شاید کامل متوجه این تمرکز نباشیم و استمرارش در طول سالیان به عادی شدنش منجر شده باشد در حالی که با نگاه دوباره و دقیق­‌تر به آن‌ها شاید غریب بودن و ناهمخوانی‌شان با آنچه هستیم و خود را با آن‌ها تعریف می‌‌­کنیم را تشخیص دهیم.

یک چیز دیگر که برای من در حین این نوشتن و تامل دربارۀ تجاربم آشکار شد این بود که فصل مشترک مهم همۀ علایق من برای آدم‌‌ها، در گیرایی گفتار آن‌هاست؛ بگوییم فصاحت و شیوایی کلام یا به تعبیر من، توانایی سخن گفتن موزون با جملاتی که با ظرافت با هم ارتباط برقرار می‌‌کنند و ساختار درستی دارند و معانی را به درستی و با جریان درست منتقل می‌‌کنند. و نکتۀ جالب اینجاست که خود من در این توانایی کاستیِ بسیار بسیار جدی دارم اما به طرز عجیبی آن را جذاب و مسحورکننده می‌‌ یابم. (شاید علاقۀ نویافتۀ من به خواندن «نقد ترجمه»، حتی دربارۀ کتاب­‌هایی که نخوانده‌ام و علاقه­ای هم به خواندنش ندارم، هم با این دلبستگی مرتبط باشد)

همچنین، من بسیار زیاد تحت تأثیر هوشمندی اجتماعی آدم ها قرار می‌گیرم. یک برخورد درست، یک واکنش کوچکِ به‌جا، یک رفتار مؤثرِ محبت‌آمیز و یک برقراری ماهرانۀ رابطۀ انسانی، از یک نفری که نمی‌شناسمش، کافی است تا عمیق‌ترین ستایش‌ها و قوی‌ترین کشش‌ها را در من برانگیزد. و جالب اینجاست که این جنس از هوشمندی هم دقیقاً چیزی است که خودم، در رفتارم، کاملاً از آن بی‌بهره‌ام اما کمتر چیزی را می‌شناسم که این چنین بتواند بر من اثرِ حسی بگذارد.

پایان

روانشناسیخودشناسیفلسفهجردن پیترسونکتاب
"The Only Journey Is the One Within"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید