چرا جذب بعضی چیزها میشویم و علاقهمندیهای چقدر تحت ارادۀ ما هستند؟ چه میشود که بعضی چیزها، بیاختیار، توجه و علاقۀ ما را ناگهان میربایند و در ما کششی قوی به سوی خود ایجاد میکنند؟ چطور این تجربهها را باید درک کنیم و توضیح دهیم؟
همین سازوکار جلبِ بی اختیار و جنبۀ ناشناخته و رازآلودش است که اینجا میخواهم تلاش کنم بهتر بفهمم و روشن کنم.
یک آموزه و بینش مفید و روشنگرِ روانکاوی، به بیان جردن پیترسن، این است که ما اصطلاحاً ترکیبی هستیم از زیرشخصیتهایی (sub-personality) که تاحدی مستقل از هم و در سطحی ناخودآگاه در روان ما عمل میکنند؛ و هرکدام از این ارواح ساکن در وجود ما امکان تاثیرگذاری و غالب شدن دارند. به تعبیر دیگر، با مشاهده و تأملی دقیق در خود، میفهمیم که اساساً ما در ریاست و رهبری تامّ روان خود نیستیم و نیروهایی خارج از کنترل و خارج از دید ما در کارند که مسئول بعضی اتفاقات و رفتارها و حسهای ما هستند. و وقتی با آنها رو در رو میشویم میبینیم که، اگرچه از درون ما برخاستهاند، چنان غریبه و خارجی به نظر میآیند که گاهی حتی نمیخواهیم آنها را جزئی از خودمان بدانیم.
این صورتبندیِ کلی از انسان، بینش پایهایِ مفیدی خواهد بود برای تبیین و فهم بعضی رفتارها و پدیدههای انسانی، از جمله رویاها، تکانهها و توجه و کششِ بیاختیار — که موضوع این نوشته است.
موضوع، این مشاهده است که گاهی در جلب شدنِ توجه و علاقۀ ما به بعضی چیزها، نیرویی فراتر از اراده و درک ما در کار است؛ و بنابراین نمیتوانیم دلیل بعضی علایق و کششهای قوی را کامل بفهمیم.
این تمایزِ نادقیق اما مهم برای روشن شدن موضوع مفید خواهد بود: «کشش و علاقه» در مواردی تا حد زیادی قابل درک و توجیه است؛ مثل وقتی که از کتابی از نویسندۀ محبوبمان یا با موضوع محبوبمان خوشمان میآید و یا درسی که چون تسلط خوبی به آن داریم به آن علاقهمندیم و یا شخصی که از شنیدن سخنانش لذت میبریم. (که البته به پرسش گرفتن همینها هم میتواند به جایی برسد که نتوانیم برای وجودشان توجیه کاملی بیاوریم)
اما موارد دیگری از کششها و جلب توجهها هم هستند که جنبۀ ناشناخته و رازآلودشان قویتر است و کمتر میتوانیم آنها را در انطباق با علایق و ترجیحاتِ صریحمان توجیه کنیم. بیشتر، نیرویی غیرقابلتوضیح و خارج از اختیار و فراتر از فهممان را حس میکنیم که ما را به سوی آنها میکشد؛ و این هم میتواند در رابطه با یک شخص رخ بدهد، یک کتاب، یک فعالیت خاص و...
از یک زاویه، اتفاقی که اینجا میافتد این است که تصویر و دانش صریحی که از خود و ترجیحات خود داریم برای توضیح و توجیه آن کشش قد نمیدهد. و این یعنی این دانش صریح، این انگارۀ ما از آن کسی که هستیم، شدیداً محدود است و خیلی چیزها درون ما جریان مییابد که نمیدانیم و در لحظه نمیفهمیم.
شاید ویژگی این نوع از علاقه و کشش این باشد که وقتی بروز میکند، انتظارش را نداریم؛ یا حداقل انتظار این شدت و تاثیرگذاری را نداریم از چیزی که در ظاهر چنین با ما بیگانه است و متعلق به دنیایی متفاوت از آنی که میشناسیم؛ اما در عین حال، اتصال و پیوندی را با چیزی در درونمان که پیش از این پنهان بوده عمیقاً حس میکنیم.
استعارههای زیبایی برای بیان این تجربه و حسِ رازآلود وجود دارد. مثلاً این تعبیر که شما نیستید که علایقتان را انتخاب میکنید بلکه آنها هستند که شما را انتخاب میکنند. یا اینکه گویی چیزها در برابر ما میدرخشند و درخشش آنها نگاه ما را بیاختیار میرباید و ما را به سمت خود میکشد. گاهی حس میکنیم که چیزها ما را به سمت خود فرا میخوانند.
این کششهای بیاختیار و ویژه چه چیزی برای گفتن دربارۀ ما و روان ما دارند؟ معقول است که فرض کنیم چیزهایی برای گفتن داشته باشند؛ و دیدگاه برگرفته از روانشناسی تحلیلیِ یونگ، روانشناس مطرح و تأثیرگذار قرن بیستم، به روایت پیترسن، یک زاویه از آن را برای ما روشن میکند.
از این زاویه، اتفاقی که در حقیقت میافتد تجلّی «خودِ» آینده و بالقوۀ انسان (تمام چیزهایی که میتوانیم در آینده باشیم) در زمانِ حال است؛ و آن جذب و کشش در حقیقت فراخوانی است به مسیری که رشد و توسعۀ ما در آن نهفته است. یعنی در یک کلام، ما به چیزهایی جذب میشویم که حس میکنیم—چه بسا ناخودآگاه— که مسیری را برای ما علامتگذاری میکنند در جهت یک نوع پیشرفت و کمال.
و البته ویژگی این مسیرها که گاهبهگاه بر ما آشکار و منکشف میشوند این است که علیرغم ابهام و عدم قطعیتِ فوقالعادهشان، گویی یک نوع غریزۀ عمیق ما را به سمت آنها ترغیب و هدایت میکند؛ یک ندای ماجراجویی که هیچ نمیتوانیم بدانیم ما را به کجاها و به چه مقصدهایی خواهد برد و پس از طی آن مسیر به چه کسی تبدیل خواهیم شد.(چقدر کاملتر خواهیم بود و چقدر از پتانسیلهایِ ارزندهمان محقق خواهد شد) اما این غریزۀ عمیقِ معنا، حرکت ما را معطلِ فهمِ محدود ما نمیکند و اینگونه با این حسِ کششِ با تمام وجود، و حس غرقگی و درگیری رضایتبخش، ما را به پیش میراند.
البته مفهوم خود Self مفهومی محوری در روانشناسی یونگ است و فهم دقیق آن بسته به فهم روانشناسی یونگ است اما همین که به علایق به عنوان یک فراخوان به سوی رشد و به سوی تحقق پتانسیلهای خود نگاه کنیم، و این که بروز یک علاقه را نشانی در نظر بگیریم از یک پیوند پنهانِ درونی که فهم آگاهانه از آن نداریم اما حرکت به سویش میتواند ما را به کمال نزدیکتر کند، همین به نظرم بینشی مفید — و حقیقتاً زیبا و گیرا— است.
اینها چند تجربۀ شخصی هستند و در واقع، تأمل دربارۀ تجاربی مثل همینها بود که دلیل نوشتن دربارۀ این موضوع شد و شرحشان به روشن شدن بیشتر موضوع کمک میکند.
اولین مشاهده را خود پیترسن طرح میکند، در تأکید بر این که ارادۀ ما به تنهایی از پس هدایت توجه ما بر نمیآید و نیروهای دیگری خارج از اختیار ما در کارند: چرا گاهی هنگام خواندن یک کتاب، به طور کامل و برای مدتی طولانی میتوانیم متمرکز و درگیر باشیم و ضمناً بعد از آن هم تا حد زیادی مطالبش را به یاد داشته باشیم در حالی که مثلاً هنگام خواندن درسی که دوستش نداریم، هر چقدر هم که بدانیم خواندن آن برایمان مهم و ضروری است، توجه ما پراکنده به هرکجا میرود و نمیتواند به ارادۀ ما متمرکز شود؟ -پاسخی معقول این است که عنصری در توجه ما هست که خارج از اختیار ما عمل میکند؛ و این واقعیت، اهمیت و معنای ویژهای میبخشد به این اوقات نادرِ زندگیمان که در آنها توجه ما، بدون تلاش زیاد، متمرکز میشود طوری که در بقیۀ اوقات نمیتوان چنین تمرکزی را به ارادۀ خود برقرار کرد. بنابراین این لحظاتِ نادر سزاوارِ تأمل و مشاهدۀ دقیقترند.
این نوع «تمرکزِ توجه» برای من در رابطه با خود پیترسن هم اتفاق افتاد؛ یعنی این کشش چنان قوی بود که از همان ابتدا، با دیدن ویدیوهایی در یوتیوب، مرا برانگیخت و به خود فراخواند؛ و میبینم که در نتیجۀ این درگیری و تن دادن به این کشش، بعضی ایدههایش، در حد ظرفیت ذهنیام، طوری به جانم مینشیند و در خاطرم میماند که جای دیگری چنین اثربخشیای را برای خود سراغ ندارم.
و البته یک دستۀ کلی از جذبها همین جذب به آدمهاست. یعنی پیش میآید که بعضی اشخاص، در صحبت و رفتار و ظاهرشان، جاذبه ای دارند که تاثیری غیرعادی بر ما میگذارد. البته اینجا شاید میل به تقلید بخش اصلیِ آن «فراخواندن به مسیر رشد و توسعه»ای باشد که گفتیم در پس این کششهاست.
برای من مصداقِ عالی این کششِ غیرعادی به یک شخص (شخص، به مثابۀ مجموعهای از کلام و رفتار و چهره) مواجهۀ من با دیوید فاستر والاس، رمان نویس و جستارنویس آمریکایی بود؛ اول، سخنرانیاش با عنوان «این آب است» و بعد یک مصاحبۀ تلویزیونی.
اسم والاس را قبلاً شنیده بودم و یک روز، اتفاقی، صوتِ سخنرانی بیستدقیقهایاش با عنوان «این آب است» را که در یک جشن فارغ التحصیلی ایراد شده بود شنیدم. موضوعی که به آن پرداخته بود به نظرم بسیار عمیق و گیرا آمد. حضور بالقوۀ بینشی مهم و اساسی را حس میکردم. بینشی که بعد از بالغ بر 10 باری که آن را خوانده یا شنیدهام، همچنان حس میکنم که در آستانۀ درک آن هستم ولی نمیتوانم به چنگش بیاورم و با جانودل درکش کنم. اما این ماجرا نیست که ارتباط کاملی با بحث دارد. تجربهای که بیشتر به موضوع این نوشته مرتبط است، دیدن یک مصاحبۀ تلویزیونی یکونیم ساعته با او بود.
مصاحبهای تقطیع نشده و نسبتاً طولانی با یک گزارشگر آلمانی، از نویسندهای که فراتر از شنیدن اسم و همان یک سخنرانی نمیشناسمش. چرا باید برای چنین چیزی وقت بگذارم و برایم جالب باشد؟ اما بر خلاف انتظارم، کنجکاوی سادۀ من به دیدن دو-سه دقیقه از این مصاحبه ختم نشد و چیزی در صحبتها و خصوصاً چهره و حالات او بود که اصطلاحاً مرا گرفت. در حالات و واکنشهای چهرهاش در هنگام تقلایش برای یافتن لغات مناسب و دقیق، و دادن پاسخهایی مناسب و راست، چیز گیرا و غریبی بود که مبهم درک میکردم و هیچگاه به این برجستگی در کسی ندیده بودم. و خلاصه، یکساعتونیم مصاحبه را، در وقتی مناسب، کامل دیدم. و بعد از آن هم بخشهایی از آن را برای چندمین بار تماشا کردم و کنجکاوی ویژهای هم نسبت به والاس پیدا کردم.
بعد از مدتی، در پی همین کنجکاوی، دیدم که در پادکستی از Lex Fridman اشارهای به داستانهای والاس شد و ذکر خیری هم از همین مصاحبۀ والاس آمد. فریدمن در حاشیۀ بحث، از این مصاحبه گفت — که یکی از معدود مصاحبههای تصویری والاس است—که چنان تصویر زیبایی از دیوید فاستر والاس ترسیم کرد که در آن انسانی را میشد دید، با ویژگیهای عمیقاً انسانی، که حساسیت sensitivity اش کامل به چشم میآمد.
شگفتیِ این اتفاق برای من اینجا بود که فهمیدم حداقل یک نفر دیگر هم در آن مصاحبۀ به ظاهر معمولی ویژگیای را دیده و تشخیص داده چنان انتزاعی و غیرقابلبیان که باید با صفتِ مبهم و ناکاملی مثل «حساسیت» به آن اشاره کرد.
یکی دیگر از پدیدههایی که میتواند ارتباط خوبی با این بحث پیدا کند، به کودکان مربوط میشود. احتمالاً دیدهاید که کودکان گاهی هنگام تماشای بعضی از فیلمها یا کارتونها به طرزی غیر عادی مجذوب و مسحور یک صحنه یا یک کارتون خاص میشوند و از دوباره دیدن آنها خسته نمیشوند.(من که به خاطر همراهیام با خواهر 5 سالهام کم ندیدهام) دقیقاً چه اتفاقی میافتد وقتی یک کودک یک صحنه را با اشتیاق و ولع چند بار پشت سر هم میبیند؟ این چه سِحری است که او را به سمت خود میکشد و توجهاش را چنین به چنگ میگیرد؟
معقول است که بگوییم در این مواقع کودک، در حقیقت، در حال درک و سر در آوردن از چیزی است؛ چیزی پیچیده، تازه و مهم.
و این تجربه، البته، با بزرگتر شدن کمتر میشود. شاید در بزرگسالی دیگر پیش نیاید که فیلمی را 10 بار ببینیم —و احتمالاً تصورش هم به وحشتمان میاندازد— اما هر از گاهی شاید پیش بیاید که یک متن را، یک کتاب را، یک فیلم را، یک ویدیوی سخنرانی را چندین بار ببینیم و هر بار هم چیزی ناشناخته، قلابی نادیدنی، ما را به سمت آن بکشد. و همین تجربه شاید ارزش توجه و تامل دقیق تر را داشته باشد، با این سوال که چه چیزی در آن هست که مرا به سمت خود میکشد و چه چیزی در من است که به آن اینگونه پاسخ میدهد؟ و آیا این میتواند معنایی داشته باشد و چیزی مهم را دربارۀ من آشکار کند؟
با تأمل در تجربیات مختلف و متنوعمان، میتوانیم یک اشتراک را در آنها تشخیص دهیم؛ و آن این است که توجه ما کامل در اختیار ما نیست و نیروییهایی مستقل و متمایز از ما درک میکنند و عمل میکنند. به تعبیر دیگر گاهی چیزهایی را عمیقاً حس و درک میکنیم که فهم آگاهانه از آنها، و گنجاندن آنها در تصویر محدود و منسجمی که از خود داریم، در آن لحظه — و شاید هم هیچوقت— ممکن نباشد.
با تأمل در آن نوع تجربیات، شاید به این نتیجه برسیم که تعبیر دقیقتر و مناسبتر این است که بگوییم اصولاً ما نیستیم که علایق و توجهمان را انتخاب میکنیم بلکه آنها هستند که بر ما آشکار میشوند و توجه ما را میربایند و به سمت خود میکشند. و با درک این بینش میتوانیم نگاهی دقیقتر و هوشیارانهتر داشته باشیم به زمانهایی که کششی غیر عادی را حس میکنیم و تلاش کنیم آنها را بهتر بفهمیم و فراخوان موجود در پس آن را واضحتر بشنویم؛ همچنین، نگاهمان را به سمت درون بگردانیم و بپرسیم: این چیست که مرا به سمت خود میکشد و این چه چیزی در من است که به آن اینگونه پاسخ میدهد؟ و همۀ اینها چه معنایی دارد؟
علاوه بر تجربههای شخصیای که گفتم، حین نوشتن آنها هم موردی دیگر ناگهان به خاطرم آمد و در ذهنم برجسته شد. این که من همواره میلی عجیب به شنیدن تجارب نویسندهها و افراد از «نوشتن» داشتهام. صرفِ شنیدن برایم بسیار جذاب و بامعنا بوده، خصوصاً نویسندگان داستان، به رغم این که خودم هیچوقت به طور جدی به داستان نویسی فکر نکردهام و نمیکنم و در تصویرم از خودم در زمان حال و آینده فعلاً نمیگنجد. و این چیزی بود که تا حد زیادی حین نوشتن این متن بر من آشکار شد و راستش، دقیقاً هدف و منظور این نوشته همین بود. یعنی نگاهی متفاوت و دوباره به نقاطی که توجه ما حول آنها میگردد و شاید کامل متوجه این تمرکز نباشیم و استمرارش در طول سالیان به عادی شدنش منجر شده باشد در حالی که با نگاه دوباره و دقیقتر به آنها شاید غریب بودن و ناهمخوانیشان با آنچه هستیم و خود را با آنها تعریف میکنیم را تشخیص دهیم.
یک چیز دیگر که برای من در حین این نوشتن و تامل دربارۀ تجاربم آشکار شد این بود که فصل مشترک مهم همۀ علایق من برای آدمها، در گیرایی گفتار آنهاست؛ بگوییم فصاحت و شیوایی کلام یا به تعبیر من، توانایی سخن گفتن موزون با جملاتی که با ظرافت با هم ارتباط برقرار میکنند و ساختار درستی دارند و معانی را به درستی و با جریان درست منتقل میکنند. و نکتۀ جالب اینجاست که خود من در این توانایی کاستیِ بسیار بسیار جدی دارم اما به طرز عجیبی آن را جذاب و مسحورکننده می یابم. (شاید علاقۀ نویافتۀ من به خواندن «نقد ترجمه»، حتی دربارۀ کتابهایی که نخواندهام و علاقهای هم به خواندنش ندارم، هم با این دلبستگی مرتبط باشد)
همچنین، من بسیار زیاد تحت تأثیر هوشمندی اجتماعی آدم ها قرار میگیرم. یک برخورد درست، یک واکنش کوچکِ بهجا، یک رفتار مؤثرِ محبتآمیز و یک برقراری ماهرانۀ رابطۀ انسانی، از یک نفری که نمیشناسمش، کافی است تا عمیقترین ستایشها و قویترین کششها را در من برانگیزد. و جالب اینجاست که این جنس از هوشمندی هم دقیقاً چیزی است که خودم، در رفتارم، کاملاً از آن بیبهرهام اما کمتر چیزی را میشناسم که این چنین بتواند بر من اثرِ حسی بگذارد.
پایان