میشه گفت مصیبتها دو نوعن. یکی اون مصیبتیه که ضربۀ شدیدش رو میزنه و بعدش تویی که، اساساً در ساحت روانی، باید با دردش کنار بیای — و از تو هم بیش از همین تاب آوردن و کنار اومدن منفعلانه انتظاری نمیره. (مثل فقدان یک عزیز)
اما بعضی مصیبتها و حوادث هم هستند که، ضربۀ روحی-روانیای نزدیک به همون شدت اولی میزنن اما اتفاقاً از تو فعال بودن و کنش و درگیری حداکثری رو میطلبن — بگیم تاب آوری فعال. در مقایسه با دستۀ اول، این مصیبتها سختیشون از نوعی متفاوته؛ هنگام این مصیبتها جهان خودش رو به شکل متفاوتی به ما عرضه میکنه؛ و ما هم به بلوغ متفاوتی نیاز داریم.
مثلاً فرض کن که بچۀ کوچیکت آسیب بدی دیده باشه؛ و تو در همون حین که داری گریۀ سوزانش رو میشنوی باید با چنین چیزای ناممکنی سر و کله بزنی: از آروم کردن و لباس پوشوندن به بچۀ گریان و بیتاب، تا پیدا کردن بیمارستان و تحمل کندی بیرحم زمان تو ترافیک و صف طولانی پزشک و… و استیصال و…و هجوم انوع ترسها و اضطرابها و… و هزاران لحظۀ واقعی و فرسایندۀ دیگه در جهانی که بیملاحظگی آشکار و بیتفاوتی ظالمانهاش آزارت میده.
اینجا، اینکه بخوای به گوشهای پناه ببری و به مصیبتی که بهت وارد شده فکر کنی و هضمش کنی، دیگه یک گزینۀ ممکن نیست؛ اتفاقاً برعکس، کاری که باید بکنی اینه که، با پشتوانه ای که نمیدونم چیه، از ذهنت خارج بشی و کامل متمرکز بشی به کارهای پیش روت (که بعضاً در حالت عادی هم حتی آزارندهان) و به طرز شایستهای انجامشون بدی. مثلاً گاهی تو باید تلاش کنی که بقیه رو هم آروم کنی و بنابراین مسئولیتِ مهم و حیاتیای با توئه و نمیتونی رها کنی و بار رو به دوش بقیه بندازی ولو اینکه هر لحظه بیاختیار در ذهنت این تمنای محال رو مرور میکنی که کاش میشد بیهوش شد و از این قسمت از زندگی گذشت و چند روز بعد به هوش اومد. و همینه که تمایزِ یک واکنش بالغانۀ همراه با مسئولیتپذیریه با مواجههای که مثلاً از یه نوجوون یا کودک انتظار داریم.
و در یه سطح انتزاعیتر هم باید بتونی طوری خودتو جمعوجور کنی و مسلط با قضیه برخورد کنی که بقیه هم این رو درک کنن و تو رو به عنوان پشتوانه و تکیهگاهشون ببینن در زمان آشوب و درماندگی و بیپناهی.
و این توانایی کنشگری و ایستادگی در این اوقات تواناییِ عجیب و قابلتوجهیه!
چیه این نیرو و تکیهگاه نادیدنیای که حس میکنی در اینگونه مواقع بعضی آدما (که البته کم هم نیستن) رو سر پا و قوی و مؤثر نگه میداره— و گاهی تو گویی که اصلاً داوطلبانه این بار رو میپذیرن؟
آیا کمکم، مثلاً با افزایش سن و گرفتن مسئولیتها و نقشهای بیشتر تو زندگی و بالغ شدن، خودبهخود این بلوغی که اینجا مطرح شد به وجود میاد (و اون میل به بیهوشی جای خودش رو به میل به ایفای مؤثرِ نقشِ خود و مثلاً «مرد» بودن میده) یا حاصل یه اندیشه و ذهن قوی و پرورش یافته است؟
من تو دو ماه گذشته نمونههای متمایز دشواری رو از هر دو نوعی که مطرح شد گذروندم. ( و همین تجربه بود که در واقع الهامبخش این نوشته شد) خصوصاً در هنگام آسیب چشم خواهر چهارسالهام (که خوشبختانه زود خوب شد) اون خلأ تابآوری فعال رو تا حدی حس کردم. حالا، برای من در میانۀ 20 سالگی، این به عنوان یکی از ارزشها و مشخصههای جدیِ بالغ و مرد شدن، کمی روشن و برجسته شد: قابل اتکا بودن، در هنگامۀ مصیبت و درماندگی.