سمیرا صیادیان
سمیرا صیادیان
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

پذیرش

روایت زندگی شخصی
آشپزی و شیرینی پزی هر دو نوعی درمان فیزیکی و ذهنی محسوب می‌شوند (ماری بری)


قنادی یا بهتر بگم مغازه‌ی شیرین، همونجایی که اکثرمون دلمون میخواد ساعت بیشتری رو اختصاص بدیم برای تماشای انواع شیرینی‌هایی که هرکدومشون ظاهر فریبنده‌ای داره برای خوردن!

من تا قبل ورودم به قنادی جزء آدم‌هایی بودم که قبل خریدن و انتخاب نوع شیرینی برای مناسبت خاص یا مکانی که مدنظرم بود، دقایقی رو به تماشای ویترین شیرینی و کیک میگذروندم و فارغ میشدم از هردو جهان ! سوای مزاح، تماشای ویترین قنادی جزء تفریحات سالمم بود.

تا اینکه تو برهه‌ای از زندگیم اتفاقی وارد مایلی شدم، شاید سوال پیش بیاد مایلی کجاست یا چیه!؟ اول از معنیش بگم.

مایلی به معنی طبع نیک، لبخند، دریا! اسم مغازه‌ی شیرینیه که من چندین ماهه برایِ کار واردش شدم. بین معانی مختلف مایلی به نظرم، لبخندو بیشتر میتونیم بسط بدیم به شیرینی و قنادی! وقتایی که لبخند میاد رو لبات، وقتاییه که خوشحالی! اگرم این میزان خوشحالی بزرگ باشه دلت میخواد کنار آدمایی که عزیزِتن جشن بگیری و از اکثرشون این جملرو میشنوی: "شیرینی ما چی شد". مثل شیرینیِ یک اتفاق، شیرینی یک حضور، شیرینی یک موفقیت، مثل وقتیکه شیرینی به مذاقمون خوش میاد.

قبل از وارد شدن به بحث شیرینی یا حداقل بیان مواردی که باعث شدن من این نوشته‌ی دلی رو بنویسم، میخوام یکم از خودم و دلیل حضورم تو مایلی بگم، بعد کمی هم از شیرینی و چیزایی که تو این مدت فهمیدمو به نظرم مفید اومد براتون بگم.

من رشته‌ی اصلیم حسابداریه، حسابداری و قنادی؟ خب قضیه ازینجا شروع شد که من برای پر کردن وقفه‌ای کوتاه تا شروع کار اصلیم که مرتبط با رشتم هست، تصمیم گرفتم نزدیک محل زندگیم دنبال کار نیمه وقت و سبک باشم تا هم از بیکاری دربیام هم تو این مدت درآمدی داشته باشم.از یه طرف استرس اینو داشتم که اگر برم سرکار و کار اصلیم جور شه چطور به صاحب کارم بگم؟ اگرم نرم سرکار، توخونه موندن و درآمد نداشتنو چکار کنم؟ و مهمتر کجا و کدوم صاحبِ کاری قبول میکنه موقت پیشش باشم؟ و مهمتر چطوری یکاریو شروع کنم و باهاش کنار بیام و یادش بگیرم بعد رها کنم برم سر کار دیگه؟ اینجوری این شاخه به اون شاخه نمیشه؟ خلاصه با همه این کلنجارای درونیم دلو زدم به دریا با آگهی کاری که مربوط به مایلی بود واردش شدمو همه حرفامو صادقانه گفتم، به لطف خدا که اسمش میشه همون "شانس آوردم" خودمون، صاحب کارم قبول کرد من موقت تا زمان فرا رسیدن کار اصلیم پیششون باشم. اینکه برای حرف زدن و پرسیدن شرایط کار، که باید میرفتم به سمت مایلی چقدر دست دست کردم و دودل بودم بماند. قرار شد من از 14 خرداد وارد قنادی بشم و یه دو روزی شد کاراموزی من برایِ آشنایی بیشتر!

روزارو پشت هم میگذروندم، یروز میگفتم عب نداره، اینم میگذره و میشه تجربه! یروز دلم از همه دنیا میگرفت که چرا کار مرتبط با رشتم زودتر جور نمیشه تا راحت شم. یروزایی تنها دلیلم برای رفتن به مغازه فقط و فقط قبول مسئولیتی بود که از جانب من صورت گرفته بود. هر روز کارم شده بود که خودمو قانع کنم، و این مساله تا خونه هم کشیده میشد.با خودم جلسات روانشناسی برگزار میکردم تا قانع شم یا بپذیرم جایی که هستم رو!

یروز جا زدم، مثل ایستادن عقربه‌ی ساعت وقتیکه باتریش تموم میشه! دیگه نمیتونستم این مسیرو ادامه بدم، زدم زیر همه چیز، گفتم من دیگه نیستم و نمیرم! من نمیتونم! تا میتونستم اشک ریختم مثل بچه ای که عروسکشو ازش گرفتن! بخوام تعریف کنم خیلی زیاد میشه فقط بگم دوباره شرایط جوری شد که برگردم به قنادی! خیلی دنبال دلیل این ناآرومی بودم! من یک فروشنده بودم، باید تی میکشیدم، ویترین تمیز میکردم و کار اصلیم، برای مشتری شیرینی میچیدم و به نوعی دستور میگرفتم! برام سخت بود انجام دادن اینکارا، نه که بگم من فرق دارمو نباید انجام بدم، نه! تو مملکت من تا بوده، تحصیلکرده هایی بودن که سرجای خودشون نبودن ولی من خسته بودم. خسته ازینکه مدتهاست سر جای خودم نیستم و فقط درجا میزنم. اینکه گاهی بخشی از جوونیت قربانی شرایط میشه مثل نبودن شرایط کار تو شهرستان. یروز بعد کلی اشک و حسرت و آه و نق و ناله انگار یکی زد پس کَلّم، گفتم تو مشکلت بودن تو شرایط فعلی نیست فقط، تو خودتو نبخشیدی! آره تو مشکلت نبخشیدن خودته! نو نتونستی از گذشته ای که عبور کردی ظاهرا، واقعا عبور کنی! تو نتونستی بپذیری که کار قبلیت که با جون و دل دوسش داشتی تموم شده! تو هنوز حسرت اینُ میخوری که چرا از کارت استعفا دادی و تمومش کردی و الان با کلی دعا و استرس منتظر درست شدن کار بعدیت هستی! با وجود همه دلبستگیهایی که به تیم و کار و محل کارت و اون آدمی که تو اون بازه‌ی زمانی بودی، داشتی! من طی یک تصمیم اتفاقی، از کارم استعفا دادم، به نظر خودم بهترین تصمیم اون زمان بود هرچند به قیمت بیکار شدن من تموم میشد! اما گاهی رشته‌های عاطفی ما اونقدر عمیقه به حال و احوالاتی که کنار بعضی آدما داریم برامون سخته گذروندن یک تصمیم! حرف عشق و عاشقی نیست ولی گاهی یک کار و تیم تشکیل دهندش میتونه مثل یک خانواده رسوخ کنه تو قلبت و قطعا بریدن همچین رشته های عاطفی سخت خواهد بود و اگرم تو آدمی باشی که تصمیماتت پایه‌ی احساس داره سختترم میشه. اما من میگم گاهی تله های روانی ما نمیزاره از یسری چیزا راحت عبور کنیم. خلاصه گفتم به خودم که تو در حال حاضر اینجایی، یه قنادی نزدیک خونت که تایم خوب و درآمد خوبیم داره و علاوه به همه اینا با شرایط خاصت موافقت شده و محیط آرومی هم هست پس لطفا گذشترو با همه اشتباه یا درست بودنش رها کن و به لحظه‌ی حالت برس. به اندازه کافی سوگواری کردی لطفا عبور کن و خودتو ببخش. گاهی پذیرش، گاهی نه، همیشه پذیرش کلید حل مشکلاتیه که نمیتونی کاری براشون انجام بدی.

خیلی دور شدم از شیرینی و مباحثی که قرار بود براتون بگم ، اما اجازه بدین تو قسمت بعدی یا همون نوشته بعدی در خدمتتون باشم تا فقط و فقط از شیرینی و مطالبی که به نظرم باید دونسته بشه بگم.

مرسی که وقت گذاشتینو نوشتمو خوندین. امیدوارم نظراتتونو چه مثبت چه منفی برام بنویسین تا بتونم اصلاح کنم اگر ایرادی دارم تو نوشتن.

زود میام.

بیست و سه شهریور هزار و چهارصد و یک

چهارشنبه 15:53 عصر

"سمیرا"


شیرینیپذیرشداستانزندگی من
سمیرا هستم اهل شمال، شهر زیبای شهسوار.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید