نوشتمو پاک کردم، باز از اول! باید مینوشتم تا این فکر لعنتی آزاد بشه، بهتر بگم رهام کنه! خسته شده بودم از شرایطی که فقط داشتم نگاش میکردم. من سالها بود منفعل بودنو داشتم تجربه میکردم، و حالا از هر رکودی بیزار بودم. هر چیزی که معنی یکجا نشستن و کاری نکردنو بده! نه که کاری نکنی، برای نجات خودت جز گریه و حسرت و احساس غم، چیز بیشتری تو چنته نداشته باشی، به نظرم میشه منفعل بودن و کاری نکردن. گریه و زاری و احساس بد و غم و ناراحتی آسون ترین راحیه که میشه تو شرایط سخت انجام داد. انگاری مغزم قفل بود و هیییچ فکری و کاری به ذهنم نمیرسید. فقط کارم شده بود برای فرار از واقعیتی که پیش رومه بخوابم تا چیزیو درک نکنم.
برایِ همین وقتی صحبت از وقت آزاد و تعطیلات و مدتی بیکاری میشد من به شدت وحشت زده بودم! میگفتم این وقت آزاد و خالی من قراره چطوری بگذره؟ اگه کار نداشته باشم پس چکار کنم؟ مثل ماشینی بودم که تا بهش برنامه ندی کاری برات انجام نمیده! و این بدترین اتفاقِ برایِ انسانی که درک میکنه، حس میکنه، سرشار از استعداده و میتونه یاد بگیره!
از اینکه مجبور بودم منتظر یک وعده و قول باشم کلافه بودم ( قول کار بهتر )!
از اینکه مجبور بودم کاریو تحمل کنم که مالِ من نبود و بدردِ من نمیخورد خیلی خسته بودم. و از همه مهمتر از اینکه باید سمیرایِ درونمو متقاعد میکردم که ادامه بده مثل آب در هاون کوبیدن بی فایده بود. چون مدتی ادامه میدادمو برمیگشتم سر نقطه اول.
دنبال مشاور میگشتم! مشاوری که بیشتر از روتین مشاور و مراجع و حرفای تکراری اتاق مشاوره ، با من حرف بزنه و حرفامو بشنوه. حرف بیشتری برایِ گفتن داشته باشه جز این جمله :
"هیچ کسی جز خودت نمیتونه کمکت کنه". به نظرم این جمله غلطه! خودم به خودم کمک کنم تو چه شرایطی؟ شرایط بیرونی اگه قراره دخیل نباشه پس بچه ای که فقیر به دنیا میاد با بچه ای که تو شرایط رفاهی بزرگ شده نباید فرق چندانی باهم داشته باشن چون همه چیز درونیه! البته که شرایط و آدمهایی که ملاقات میکنیم و کجا بودنش حتی کدوم کشور بودنش مهمه!
همه جا مثل ایران جوونای پوست کلفت ندارن! اصلا آدمای پوست کلفت ندارن که از هر بحرانی عبور میکنن و تو هر شرایطی باز ادامه میدن!
از بحث دور نشم. با دکتر کشمیری آشنا شدم. امروز اولین جلسه بود. ترجیحم این بود محیطِ خارج از خونه با ایشون حرف بزنم. چون جلسمون مجازی بود.
زودتر لباسامو پوشیدمو رفتم لب ساحل! با هندفری و گوشی که میتونم به جرات بگم نزدیکتر از هر دوستیه به من. چه خوشحال باشم چه ناراحت آهنگام بهترین تسکین منن!
قدم میزدمو زیر لب زمزمه میکردم. نگاهم به ساعت بود و منتظر تا ساعت مشاورم برسه! توی ذهنم هییچ کلمه ای برای بیان نداشتم. انگار هییچ موضوعی ندارم برایِ گفتن، تا اینجا پیش رفتم که کنسل کنمو بگم وقت من باشه برای روز دیگه ای! خسته بودم از گفتن حرفایی که خودم هر روز و هر دقیقه تو ذهنم مرورش میکردم و به نوعی زندگیم شده بودن فکرام ! و غوطه ور شدن تو گذشته ای که برایِ فرار از زمان حال بهش پناه میبردم. حکم پرنده ای رو داشتم که خودشو به قفس کوبیده بود حالا که در قفس باز بود نایی برایِ پرواز نداشت. تا 100 میشمردمو ساعتو نگاه میکردم. دوباره از اول تا 200 ...
بلاخره عقربه های ساعت 18:3 رو نشون دادنو تماس برقرار شد. انگار به دوستم زنگ زدمو قراره حالشو بپرسم. اولش گیج بودم و باید خودمو جمع میکردم. یه نقطه ای رو استارت زدمو شروع کردم به راه رفتن، من گفتمو ایشون شنیدن.
با یه جلسه دردی دوا نمیشد اما حس آدمی رو داشتم که بعد از مدتها با یه دوست حرف زده و حالا رو فرم اومده! حس اینکه دست کمکت گرفته شده! کمک اصولی، کمکی که قراره به نتیجه برسه! برام مهم نبود، فقط میخواستم حرفام از تو سینم بیرون بیاد و رها بشه. اینکه زور میزدم تا تو قلبمو ذهنم جاشون کنم خسته بودم.
نباید بزاری به غصه هات عادت کنی، نباید بگی کاری نمیشه کردو عادت کن به این سبک و روتینی که باید تحملش کنی. میفهمم سخته تغییر شرایط وقتی چیزی تو دستات نداری.بدترین عادت ، عادت به روتین و روزمرگی هاییه که هییچ رنگی نداره، همش خاکستریه و تو تو دلت خدارو بابتش شکر میکنی چون میتونست بدتر ازین باشه یا روزمرگی و روتینت از تو گرفته بشه!
سمیرایی که برات مینویسه بگم 14 سال دروغ نگفتم، 14 سال با یه سبک و یک بُعدش زندگی کرد! حالا بعد اینهمه مدت یک جلسه و یک ساعت حرف چیزیو عوض نمیکرد، حداقلش میشد تلاش برای تغییر این روند! حرفم اینه عادت نکن به غمی که داری، براش بجنگ تا خودتو نجات بدی! حتی شده با یه کار کوچیک در دسترس.
هدفم درس اخلاق نیست، چیزی که در من ته نشین شد از سر نا امیدی حالا باید بیرونش بکشم، باید تاوان دیر فهمیدنو تو سنی بدم که میشد خیلی راحتتر زندگی کنم، نه از لحاظ مادی، از لحاظ فکری و احساسی! چه بسا این فهمیدن اگر زودتر صورت میگرفت زندگی مادی بهتری هم داشتم!
بخشی از امروز من!
دوست دارم با من همراه باشینو منم بخونین! اگر ضعیفم تو بیان و نوشتن بهم بگین لطفا!
نوشتن یجورایی پناه منه !
سمیرا
29 شهریور 1401