مهدی ابراهیم نژاد
مهدی ابراهیم نژاد
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

یادداشت روزانه : من و دوچرخه ( در دل همین روزمرگی!)

شروع به حرکت می­‌کنم. رکاب می‌زنم. روی میله‌­های به‌جامانده از پدال‌های نیمه‌جان. میله‌های سگ‌جان. چند ماه است که می‌خواهم یک جفت پدال نو سوارش کنم، اما میله‌ها جوری سر جاشان فرو رفته‌اند که به زور آچار فرانسه وا نمی‌دهند. آچار شلاقی چاره‌شان است. که ما نداریم. در این شهر هم فقط یک تعمیرگاه دوچرخه بود که آن هم بساطش را ماه‌هاست که جمع کرده. یک بار بردمش پیش تعمیرکار موتورسیکلت و همین زحمت کوچک را ازش طلب کردم. او هم در آمد که «سرم آنقدر شلوغ است که حتی وقت جازدن دو پدال ناقابل را هم ندارم.» من هم نه اصرار کردم و نه به تعمیرگاه موتور و ماشین دیگری رفتم. این است که عادت کرده ام.

از کنار همسایه­‌مان، گورستان، رد می‌شوم. توی میدان کوچک دور می‌گیرم و می‌پیچم داخل کوچه‌ای که سالها پیش نبشش دبستانی بود. دبستانی که خودم محصلش بودم. مدتی متروکه مانده بود. حالا مرکز فرهنگی شده. هنوز اما همان رنگ و بوی متروکه‌گی را دارد. در واقع آمده‌اند تابلویی سردرش گذاشته‌اند که چندان برهنه ننماید و با گورستان مجاورش ادغام‌ نشود.

می‌افتم توی جاده‌ای که یک طرفش سرسبزی بیجار – یا همان مزارع برنج - است و طرف دیگرش یک جنگل مصنوعی کوچک – معروف به باغ کشاورزی. چهچه‌ی پرندگان در آن باغ طنینی مدام دارد. و فضای تاریک وهم­انگیز میان درختان انبوه، چشمانت را می‌رباید. یکی آمده خانه‌ای ساخته چسبیده به همین باغ. بالکنش نمایی دارد که راحتِ روان را برای هرکه در آن بنشیند پدید می‌آورد. آن طرف تا چشم کار می‌کند بیجار است. ساقه‌­ها قد کشیده و خوشه‌ها گویی آفتاب را در خود نگه داشته‌اند. غالب آن‌ها وقت دروشدن‌شان فرا رسیده‌است.

چند ساختمان بدقواره شامل سالن ورزشی شهر، بسیج، شهرداری و آتش نشانی، چسبیده به هم، دیوارهایی مقابل این وسعت سبز و طلایی‌رنگ هستند.

همینطور پیش می‌روم. از حاشیه ی جاده‌ی اصلی. جاده ی مشهد. بلوار ذوب آهن اصفهان. داستانی پشتش دارد. که من نمی‌گویم. از کنار ماشین‌های در صف بنزین عبور می‌کنم. مدام پشت سرم را می‌پایم. پیوسته گردنم را قدری می‌چرخانم تا در مسیر عبور خودرو یا موتورسیکلتی نیفتاده باشم. خوب می‌شد اگر آینه‌ای روی فرمان می­داشتم. این وقت روز، یعنی ساعتی مانده به غروب، تردد زیاد است.

از در خانه تا دوراهی میان علیا و سفلای یک روستا، رفت و برگشت، نیم‌ساعتی زمان می‌برد. می‌پیچم توی کوچه‌ای. می‌روم تا انتهایش. دو ساختمان نیمه‌کاره و چند آپارتمان کوتاه‌قامت دور هم جمع شده‌اند. به بیجارها نزدیک‌ می‌شوم تا عطر گرمشان مشامم را پر کند. بوی درو. وسعت مزارع، تکیه‌ زده بر نمایی مات از کوه در پس‌زمینه. این مسیر پر است از بیجار. پشت کارخانه‌ی ویرانه‌ی پیله‌خشک‌کنی. پشت دو پمپ بنزین به فاصله‌ی چندصد متر از هم. پشت خانه‌های مردم. همه‌­ی کوچه ها، انتهایشان قطع می‌شود به بیجارها.

مسیر اصلی را ادامه می‌دهم. از کنار یک سری کاسب رد می‌شوم که هر روز همانجا هستند. با فاصله ی چندده‌متری از هم. هر روز به جز جمعه. جمعه‌ها حاشیه‌ی خیابان تماما در اختیار خودم است.

کاسب‌ها را از نظر می‌گذرانم: مرد کفش‌فروش. مرد انبه‌فروش. هندوانه‌فروش. قوری‌فروش، با قوری‌های کرم و شیری‌رنگ منقش به تصویر آشنای ناصرالدین شاه. قوری‌فروش بساطش را پشت پژویی رنگ‌ و ‌رورفته پهن می‌کند. برخلاف دیگر فروشنده‌ها که وانتی‌اند. پسری جوان در انتهای راسته‌شان است که فقط تی‌شرت می‌فروشد. چندی پیش شلوار اسلش و شلوارک می‌فروخت. از کنار دیواری پوشیده از گل پیچک نارنجی‌رنگ رد می‌شوم. از کنار حصاری از شمشادهای قدبلند. از کنار خانه‌ی دخترخاله‌ی پدر. پسرش با دست‌های روغنی از توی تعمیرگاه بیرون می‌آید. بدون اینکه بایستم دستی تکان می‌دهم و سری فرود می‌آورم.

چندین بار ته یکی از همین کوچه‌­ها، چهار پنج تا پسربچه دیدم که با توپ لاکی فوتبال بازی می‌کردند. دفعه‌ی اول فکرش را نمی‌کردم بعد از این همه مدت باز هم دیدن چنین صحنه‌ای ممکن باشد. حس غریبی داشت. ماه‌هاست پایم به توپ نخورده. ماه هاست دوستانم را از نزدیک ندیده‌ام که اینگونه دور هم جمع شویم. کودک که هستی قضایا ساده‌تر برگزار می‌شود. بچه‌ها آسان‌تر و بی‌تکلف‌تر گرد هم می‌آیند.

درست در همین مسیر، هر چند متر، یک نمایشگاه یا تعمیرگاه ماشین هست. و لای آن­ها یا روبرویشان: یک بلوک سازی، یک گلکده، یک پارک کودک، یک عروسک­خانه، کلانتری شهر. جلوی کلانتری همیشه بوی سگ‌مرده می‌دهد. امروز بویش تا جلوی مرکز بهداشت هم کشیده شده‌ بود. یک کبابی که دود دبش زغالش مشامم را قلقلک می دهد. و چندین دکان دیگر برای کاسبی‌­های دیگر ...

سرعتم را آنچنان نمی‌توانم بالا ببرم. کف کتانی می‌سرد روی میله‌ها. ترمزها تقریبا نقش تزئینی دارند. برازنده‌ی پدال‌ها هستند. از جلوی یک باغ‌-رستوران رد می‌شوم. هیچوقت در این ساعت ندیده‌ام درش زنجیرشده نباشد. یک بار هوس کردم توی محوطه‌ی خالی جلویش که چند متری از خیابان فاصله دارد دوری بگیرم، که با صدای واق‌واق دو سگ نگهبان از پشت حصار مشبک فلزی، که هیچ ندیده بودمشان، سریعا، دورنگرفته برگشتم به مسیر اصلی. چون غافلگیر شده بودم، کمی ترس برم داشته بود. وگرنه دستشان به من نمی‌رسید.

می‌رسم به پلی در انتهای شهر. بعد از پل، ادامه‌ی همان جاده است اما شروع یک روستا. می‌پیچم توی خیابانی فرعی که باز یک سمتش بیجارهای وسیع است اما سمت دیگرش درختان کوتاه و بلند توت. یاد زمانی می‌افتم که مراسم پیله‌پاک‌کنی یا «کج­‌چینی» داشتیم. خودمان نه، دایی و خاله و سایر اقوام دورتر. بساطش تقریبا جمع شده. اندک وفادارانی به پرورش کرم ابریشم باقی مانده‌اند. خیلی به زحمتش نمی‌ارزد. اما آنوقت‌ها بهانه‌ای بود برای یک دورهمی حسابی. توی باغ، میان درختان توت، زیر «تلمبار» - پناهگاهی با ستون‌های چوبی یا فلزی و سقف شیروانی حلبی. همانجا که کرم­‌ها را پرورانده‌اند. کرم‌ها، آنقدر برگ توت می‌خورند تا پیله کنند. آن روز، صبح تا ظهر پیله‌های سالم را پاک می‌کردیم و سبدسبد یا زنبیل‌زنبیل خالی می‌کردیم توی گونی‌ها. بعدش همانجا سفره می‌انداختیم و قیمه بود و باقالاقاتوق و سیرترشی و زیتون پرورده و سبزی تازه و گاهی غذاهای دیگری مثل فسنجان و قیسی‌مسما. افسوس که تنها خاطره‌ای از آن باقی‌مانده. چند هفته‌ای صاحب باغ زحمت می‌کشید و ما یک روز می‌رفتیم تا به نوعی زحمتش را جشن بگیریم. گاهی تا عصر هم طول می‌کشید. ما که کودک بودیم یک جا بند نمی‌شدیم. به هوای بازی و جست و خیز لای درخت‌ها و بوته‌ها می‌رفتیم. و به هوای غذای ظهر که طعمش بیشتر از وعده‌های معمولی روزهای دیگر زیر زبانت می‌ماند. گاهی برایمان تابی می‌بستند به چوب‌های زیر شیروانی و دقایقی خودمان را تاب می‌دادیم. آب را هم از چاه می‌کشیدیم بالا. پیله‌هایی که کرم تویشان مرده بود بوی گندش و چسبندگی‌اش حالت را به هم می‌ریخت. هر چه مرده‌ها بیشتر می‌شدند، غم و اندوه بیشتری هم در چهره‌ی صاحبش می‌دوید. پایان روز هم چند هزارتومنی می‌گذاشتند کف دست بچه‌ها.

تا چشم کار می‌کند بیجار است. صدای پمپ آبی از توی اتاقک کوچک بلوکی می‌آید. یک درخت جوان از دل آن سبز شده. یا آن را دور درخت ساخته اند. می‌رسم به دوراهی. هیچوقت سر دوراهی تعلل نمی‌کنم. وارد هیچکدامشان نمی‌شوم. اگر بشوم، از راه اصلی زیادی پرت می‌افتم. دور می‌زنم و برمی‌گردم. از همان مسیر. این‌بار رو به خودورها. رکاب می‌زنم. با حرکت پیستونی پاها. با فشار بیشتر روی ران‌ها. با زاویه شصت بین دست‌ها و کمر. و با زاویه صد و بیست بین ساق و ران. هنگام برگشت آسمان روبرویم در دوردست گل‌بهی‌رنگ است.

تابستان ۱۴۰۰ - گیلان

خاطرهیادداشت روزانهروزمرگینویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید