خودم رو گم کردم،عمیقا و از ته دل میگم خودم رو گم کردم و هرچه قدر بیشتر تقلا می کنم بیشتر غرق میشم دور میشم و دور...
بیگانه شدم با تموم ذوق و حرارتی که یه زمانی تو وجودم شعله می کشد!اومده بودم که بمونم!قرار نبود یکی بشم مثل همه اونایی که وسط راه کشیدن کنار،از تباری سبز بودم از عمق آسمون
ولی نمی دونستم که وجود کوچیکم چقدر ظریف و شکننده هست نمی دونستم قرار نیست همسفر خوبی واسم باشه!
چقدر شور داشتم...اونقدر که الان هم با فکر کردن بهش روحم رو آتش پرحرارتش گرم می کنه و لبخند بی اراده میشینه رو لب هام.
من نمی دونستم اونا این شوق رو فقط برای خودشون میخوان فقط برای ذهن های کوچیک و بسته شون
گرفتنش ازم گرفتنش و گفتن باید توی قفس ما باشه ولی شوق و حرارت روح بی قرار من حتی واسه خودمم نبود از ضمیر خاک بود بی نهایت بی نهایت...
وجود ضعیفم یاری نکرد نه اینکه نخواست نتونست زور زنجیر و خنجر تحجر خیلی بیشتر بود...
مجو درستی عهد از جهانِ سست نهاد/که این عجوز عروس هزار داماد است...