هنوز صدای زنگ بیدارباش، شیپور صبحگاه ندمیده بود که چشمانم با گشایش پلکها، طلوع روزی تازه را به من نوید دادند. چرخی در بسترم زدم و خویش را در پتویی که بر رویم گسترده بود، پیچیدم. چون نانی در کاغذ، در هم تنیده شده بودم. دلم نمیخواست آغوش رختخواب را رها کنم. راستش، گرمای بستر، شیرینتر از نوشیدن بادهٔ سپیدهدم فصل خزان با آن برگهای طلایی بود؛ ولی بههرروی، میبایست دل از نوازش بستر گرم برکَند و خویش را به دریای موّاج صبحگاهی میزدم.
پس از تناول صبحانه، رهسپار شدم و گامبهگام، هر چه از خانه دورتر میشدم، به مقصد کار نزدیکتر میگردیدم. با دیدن نوجوانان و جوانان کیفبهدوش، با چشمانی که هنوز بانگ خواب در آنان طنینانداز بود، به دروازهٔ مدرسه رسیدم. فریاد شوق بچهها، آنقدر بلند نبود که مانند شیفت عصر، فرمان آمادهباشی برای زیستن شش ساعته در میان چهارصد فرهنگ و سلیقه باشد؛ اما بههرحال میدانستم که این سکوت، تنها نقطهٔ تلاقی آن چهارصد روح است، که در شیفت صبح، همواره سمفونی اتحاد را برایم نواختهاند.
نسیم خنک صبحگاه، کودکان را گروهگروه گرد آورده بود و هر دسته، در گوشهای حلقه زده بودند تا از گرمای همنشینی، یکدیگر را از سرمای بامداد برهانند.
با نواخته شدن زنگ آغاز کلاس، همهٔ دانشآموزان، آرام آرام به سوی صفوف خود رهسپار شدند و ستونی پدید آوردند که با لباسهای یکشکل و کولهبارهای آویخته، نگارینهای از گلهای زیبای بوستانی عطرآگین را ترسیم مینمود؛ بوستانی که آغاز صبحی بهاری را در دل فصل خزان تصویر میکرد. تصویری که با نام «مدرسه» عجین شده بود، نامی که در میان تمام فصول سال، تنها یک فصل را در خاطرم زنده میکرد: فصل بهار در مدرسهٔ نوبهار.