Fateme Asadi
Fateme Asadi
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

داستانک

«سیاه چاله»


سرصبح که رادیو گفت: « روز بارانی زیبایی برایتان آرزومندیم» حس‌ششم گفت که وقتشه!

همیشه بغل پنجره، ردیف پنجم از سمت چپ می‌نشینه. امروز صندلی کنارش خالیه. بقیه صندلی‌هام خالی‌اند. کلی با خودم کلنجار رفتم اما بالاخره کنارش نشستم.

حتی نگاهم نکرد. سرش به طرف پنجره‌ ست. یک خیابان دود زده و با درخت‌های خشک و فرسوده. یک عالم آدم که فله‌فله دارند می‌رند و میان. بدون توقف. بدون غرق شدن تو چشم‌هاش. ولی من نمی‌تونم.
دفعه اول که تو ایستگاه اتوبوس دیدمش توهم زدم اون چشم‌ها به من دوخته شدند. سیگار از دستم افتاد. هول‌هولکی بهش سلام دادم اما جوابی نداد. متنفرم از بی‌توجهی.

روزای قبل اتوبوس تا خرخره پر می‌شد از بوی عرق و خستگی. الان بوی عطرش گیجم کرده. یک حال عجیبی‌ام.
دلم می‌خواد آخرین شانس رو هم بهش بدم. شاید اگر سوال کنم باهام حرف بزنه. چی بگم؟ مثلا اسم عطرت چیه؟
لابد وقتی بگه بعدش تا همیشه مفتخرام  که هر جا اسم و بوی عطرش رو حس کردم یادش بیوفتم.
از بوها، صداها، نگاهایی که رسوب می‌کنند تو وجودم و ول‌کنم نیستند متنفرم.
مثل همین نگاه سیاه و بی‌رحم که من رو یاد نگاه مامان می‌ندازه. مثل آخرین باری که نصفه شب تو تاریکی کیفش رو برداشت که برای همیشه من و بابا رو ول کنه.
من بیدار بودم. چیزی نگفتم. نمی‌خواستم بابا بیدار بشه و دوباره قشقرق به پا کنند. منتظر بودم مامان آروم صدام کنه و من رو هم با خودش ببره. هی صبر کردم. صبر کردم. از در هال رفت بیرون. از جام بلند شدم. از پشت شیشه‌های در نگاهش کردم. رفت. حتی یک لحظه هم به عقب نگاه نکرد. به من نگاه نکرد. 

از بی‌توجهی متنفرم. لعنتی مثل یک سیاه چاله‌ ست. عمیق و بی‌انتها. زمان و مکان رو بهم می‌ریزه.
می‌خواد پیاده بشه. منم پیاده می‌شم. شهر تاریک و خلوت.بارون قشنگی داره می‌باره. وقتشه. تیزی رو در میارم.

داستانکداستاناستاکرشکست عشقیعشق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید