امروزه از همان روزهایست که از لحظهای که چشم گشودم، تصمیم گرفتم که مثل یک نویسنده زندگی کنم.
قبل از این، روزهای زیادی بود که تنها ملال بود و هیچ.
تمام زندگیام تلاش مذبوحانهای بود برای تعلق داشتن به چیزی که نبودم. مثل جوجه اردک زشت که میخواست یک مرغابی باشد؛ اما فقط، یک زشت سرگشته بود .
امروز یک شروع تازه است. شاید بخاطر اثر شنبه باشد و عذاب وجدان تمام روزهایی که به هیچ گذشت. نمیدانم.
از وقتی که فراخوان کلاس آنلاین نویسندگی را دیدم، حس کردم دنیا فرصتی دوباره برای آرزوی خاک خورده درون سینهام داده.
نویسنده شدن اولین آرزویی بود که وقتی شهاب سنگی از آسمان مثل برق و باد میگذشت، میکردم.
استاد ترخان میگوید: « مینویسیم چون تنها واژه ها میمانند» و من تازه میفهمم چرا همیشه میخواستم نویسنده باشم.
میخواستم بمانم.
این آرزوی همه آدمهای فانی است و من از همان کودکی میدانستم که نوشتن راز حیات است. بدون آنکه کسی این را به من بگوید میدانستم. انگار این تنها دژاوویست که از زندگی گذشته ام همراهم هست.
شاید بخاطر همین، مهر فراموشی لبهایم کم عمق است .
ساعت دوازده ظهر سریع حاضر میشوم و به کتابخانه محل میروم.
کتاب کافکا در ساحل را میخواهم.ندارند. پس خودم میان قفسهها میروم و کتابی از بین هزاران کتاب انتخاب میکنم.
باید عنوان ها را بخوانم. استاد ترخان راست میگفت « عنوان اولین قضاوت ما در انتخاب کتاب است ». چه اسم هایی. بعضی خسته کننده و بعضی عجیب اند.
کتابی از «گلی ترقی» انتخاب میکنم به نام «جای دیگر !» و در مسیر برگشت فکر میکنم گلی ترقی میخواست کجا باشد؟ باید سریعتر بخوانم تا بفهمم!
ناخودآگاه لبخند میزنم، من هم جایی دیگری هستم. جایی در مسیر نوشتن . شاید خیلی قبل از خط شروع. اما همین قدم های کوچک بالاخره من را خواهند رساند.
در خیالم صدای تشویق ممتد شخصیت های قصه های ناتمامم را میشنوم. برایم هورا میکشند و روی سرم گلبرگ میریزند. مرا تا مسیر میز و کاغذ و مدادم هدایت میکنند و امیدوارانه منتظراند تا بالاخره متولد شوند.
استاد ترخان همیشه تاکید داشت: « برای ورود به دنیای قصه بهترین راه خواندن کتاب است» پس، کتاب را برمیدارم و مثل یک نویسنده دقیق، شروع به خواندن و مکاشفه کتاب میکنم و راز و رمز های گلی ترقی را کشف میکنم.
چقدر این زن، گلی ترقی، را دوست دارم. چقدر به او حسادت و غبطه میخورم. کاش من و گلی ترقی با هم دوست بودیم. البته من باید پنجاه سال پیش به دنیا می آمدم و با هم به مدرسه انوشیروان دادگر میرفتیم. در دبیرستان با هم در یک نیمکت مینشستیم و تمام مسیر اتوبوس شمیران را در مورد رویاهایمان حرف میزدیم.
همیشه دلم میخواست یک دوست داشتم که عشق نویسندگی داشته باشد. یکی شبیه به خودم که بتوانیم تا نیمه شب رشته بافته خیالمان را به هم نشان بدهیم و کیف کنیم. کسی که دغدقه هایش از جنس من باشد و کارش صبح تا شب خیال بافتن باشد.
زندگی همیشه آنطور که میخواهی نیست.
من با داشتن دوستهای زیادی همیشه تنها بودم. کسی نبود که حاضر باشد حتی سرکلاس درس هم کتاب داستان بخواند یا از جمعها دور شود و گوشهای بنشیند و قصهای درون سینه اش بسازد.
دوشنبه آخرین جلسه کلاس آنلاین کارگاه نویسندگی است. من شروع به نوشتن آخرین قصه برای کلاس میغکنم . چه قصه ای بنویسم؟
استاد گفت: «از آدم ها هم میتوان به قصه ها رسید». پس بهتر است از خودم به قصهای برسم.
به آینه نگاه میکنم دختری با پوسته سبزه و چشمان بادامی و لبهای بزرگ و ببینی کوچک و اندامی پر! و صد البته موهای کوتاه که جلوی آن را چتری زده ام! از همان لحظه که آرایشگر برایم چتر زد و خود را در آینه نگاه کردم فهمیدم این بدترین کاری بود که این مدت کرده ام. دستپاچه شدم. هر کاری کردم موهای لجوج جلوی صورتم بیقواره بود.
کاری از دستم ساخته نبود.
دختر درون آینه با لحن مسخره ای گفت: دنیا کوتاه تر از این است که موهایت را چتری نزنی، اما اونقدر هم بلند نیست که این اشتباه را تکرار کنی.
به او گفتم :
الان خواستی یک گفتگو خفن به قصه ام اضافه کنی؟ میدونی که در بدترین نوع گفتگو آدمهای قصه، شبیه نویسنده حرف میزنند؟؟ دختر درون آینه چشم هایش برق غریبی زد و گفت: تو شاید شبیه یک جوجه اردک زشت باشی؛اما من یک قو ام!
استاد ترخان می گوید: «قصه کوتاه برشی از زندگی است و نباید آن را لبریز کرد.»
پس باید تکه ای از زندگی ام را بنویسم .
به یاد عنوان یکی از کتاب های که در کتابخانه دیدم میافتم. «قهوه سرد آقای نویسنده ».
شاید برای نوشتن، من هم به یک قهوه سرد شده نیاز دارم. اما من یک زنام و ساعت روی دیوار به من یاد آوری میکند، زودتر قرمه سبزی را بار بگذارم. بالاخره نویسنده باشم یا بازیگر یا حتی رئیسجمهور باز هم دلم میخواهد آشپزی کنم؛ اما قصه را باید امروز تمام کنم. پس؛ در مورد همین قرمه سبزی مینویسم .
پیاز خورد کردن میتواند بخش درام قصه باشد چون حسابی اشکم را در میآورد.
سرخ کردن گوشت و سبزی باید سیل حوادث باشند.
لوبیا ها آدمکهای قصه و ملاقه راوی سوم شخص نامحدود که به همه جا سرک میکشد.
عطر خوش قرمه سبزی، فضای سازی کاملی است برای احساس گرسنگی.
برنج را آب کش میکنم. باید بگذارم تا خوب دم بکشد مثل همین قصه که فردا باید رهایش کنم تا روز بعدتر دوباره به آن نگاهی بیندازم.
میدانم این بهترین قصه ای نیست که میتوانستم بنویسم اما جایش در سطل اشغال هم نیست.
شاید فردا در آن با «کافکا» تمام کرانه را قدم زدیم و کافکا از خودش و جایزه هایش گفت و من حتی به خودم اجازه، آرزوی دوست شدن با او را ندهم و به جای قرمه سبزی یک قهوه تلخ و سرد را سرکشیدم؛ اما اعتراف میکنم که گلی ترقی را بیشتر دوست دارم و قرمه سبزی درست کردن لذت بخش تر از قهوه نوشیدن است.
وای که چقدر از دنیای اطرافم دور هستم و چقدر میل به نوشتن همین لحظه های کوچک را دارم. که بنویسم و بنویسم و گذر زمان را حس نکنم.
استاد ترخان میگوید: «سر انجام وقتی داستانی خلق کنید، هیچ لذتی بهتر تر از گذاشتن نقطه پایان آن نیست».
من امروز یافتم که دلم میخواهد نه فقط امروز را، بلکه همه عمرم را شبیه یک نویسنده زندگی کنم.
شبیه آنچه که بدون تمارض یا سختی میتوانم باشم، اینگونه، هر روز زندگی مثل روز سال نو، پر از هیجان است.
نقطه پایان را نمیگذارم چون این تازه یک شروع است
پایان.