گمشده
دستان کودکانهام دستان دهقان را گرفت و به سایه روشن صورتش خیره ماند.
+گم شدم
_اسمت چیه!
+فاطمه
_دختر کی؟
+علی
_مهمون کیی ؟
+اومدیم خونه عمم، اسمش زلیخاس
_هان... فهمیدم مهمون کی ....نباید میومدی اینجا
+ترسیدم از سگ ها... دویدم و دور شدم... و بعد با بچه های اینجا دوست شدم و بازی کردم ... هوا وقتی تاریک شد ،بچه ها رفتن و من بازم گم شدم ...
_باشه میبرمت خونه عمهات
_از این سنگها بپر تا آب رودخونه خیست نکنه.
گره روسری ام سفت کردم و پاچه شلوارم را کمی بالا کشیدم. به عقب خیز برداشتم برای پریدنی که خیلی از آن مطمئنم نبودم.
پریدم.
آن تلالو غلطان در آب حواسم را پرت خودش کرد. به یاد ندارم قبل رسیدن پایم به زمین بود یا بعد از آن؛ اما من دیگر آنجا نبودم .
سرم رو به بالا و خیره به آسمان بود.
آسمان آن سقف بلند و لایتنهایی آن کهربایی بیانتها، آن خانه همیشگی خدایان.
همیشه آنجا بود. قبل از من و بعد من؛ اما من به یکباره آن را در چشمان خود کشف کردم.
در آسمان جشن بزرگی برپا بود.
جشنی پر از نور های ریز و درشت. هزاران ستاره که چشمک زنان نت های جاودانه آسمان را میزدند.
کهکشان راه شیری به وضوح دیده میشد. سیارک های آن سکه های ریز و درشتی بودند که بر سر و پای عروس آسمان ریخته شده بود.
ماه، عروس آسمان، در بدر کامل بود و نور سرد و ملایم ماه، نه مرگ تاریکی بود نه نور مطلق، فضایی ما بین از جنس افسانهها.
شاید آن دیدار فقط چند لحظه بود؛ اما هنوزم حیران و مست آن لحظه نابام.
چه سبکبال بودم! جاذبه زمین کجا بود؟
گویی در آستانه پرواز بودم که با صدای دهقان به زمین برگشتم.
_حواست کجاست دختر آب رودخونه سرده سرما میخوری ... هان «آسمون گرفتتت » آسمون اینجا خیلی قشنگه ... نه مثل شهر شما که آسمونش خاکستریه و ستاره ای نداره ...
از آن لحظه که آسمان من را صدا کرد، دیگر دست کشیدن از آن دالان بهشت برایم ممکن نبود و من سربه هوا شدم!
بعدها که قصه «شاهزاده کوچولو» را خواندم
پرسیدم آیا شاهزاده کوچولو تنها اومد زمین؟
آیا کسایی دیگه ام هستند که مال اینجا نباشند؟
یکی مثل من، که هر وقت به ماه نگاه میکند بی قرار میشود.
دوست دارد ظهر تابستان را به آسمان دراز بکشد و داستان مصور آسمان را که تکه ابرها میگویند تماشا کند.
آسمان را بو بکشد و جادوی آن شود.
کسی که از پنجره اتاق دلخواهش فقط انتظار دارد ماه رو قاب بگیرد.
وقت های عاشقی و دلتنگی با ماه حرف بزند.
و خالهای پشت گوش معشوقهاش را مثل فلکه دب اکبر ببیند.
آسمان همیشه و همه جا جاذبه نگاهم را میکشد. مرا میخواند...در من کسی همیشه دلتنگ خانه است.
احساس میکنم به زمین تعلقی ندارم
باید سوار بر گستره آسمان به دیار خود برگردم...
آن شب دهقان مرا از خانهام آسمان
برد و بعد از آن هیچ دستی مرا پیدا نکرد.
(با تشکر از سانیای عزیز که این متن قدیمی رو برام پیدا کرد و فرستاد?)