ببین دار قالی را
ببین اطلسی ها را
ببین آن رنگ یاسی را
ببین آن نقش طوطی را
ببین...
کمی هم سرفه میگیرد
صدایش سخت میگیرد
و گلگون می شود چشمش
دوباره حرف هایش را
ز سر با شوق می گیرد
به تار عشقت این پودم
چنان محکم که می بندم
ز هر بندی زنم بر فرش
قشون دل شود بر عرش
منیره همچو یک کودک
به دنیا سست می گیرد
همین است در نگاه او
غم از اعجاب می میرد
دوباره حرف هایش را
به روی ریلی از باور
به سختی نرم می راند:
و این فرش کف خانه
کمی دیگر فقط مانده
همین که زود برگردی
تمام است هر چه جا مانده
خروش سل در اعماقش
به گل خواهد نشست کارش
امیدی آن چنین انبوه
ز سیل سیل خواهد مرد
به چشمان دلم اشکیست
که بی اندازه می ریزد
و تا خواهم بیایم باز
فروغ نور خواهد رفت