ویرگول
ورودثبت نام
Maryam
Maryam
Maryam
Maryam
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

در آغوش چمدان

و این آخرین صفحات دفترچه خاطرات من است که با موضوع وداع پر میشود. امروز به طور اتفاقی صدای پرستار هایی که جلو اتاقم حرف میزدند را شنیدم، میگفتند که دیگر آخرای عمر من است؛ میگفتند که دلشان برای من میسوزد چونکه دخترم در این سالها که این مرکز بستری بودم به دیدنم نیامده. راست هم میگویند، زهره هیچوقت نیامد؛ همیشه هدیه ای برای تولد و عید میفرستاد و گهگاهی هم زنگ میزد ولی هیچوقت نیامد. شبانه چمدانم را جمع کردم، من نمیخواهم در مرکز سالمندان بمیرم. میخواهم در شهر خودم، در کنار همان گل فروشی ای که همسرم را دیدم بمیرم. با کلی پرس و جو کردن فهمیدم که اتوبوس مشهد به نیشابور ساعت ۷ صبح حرکت میکند. عجیب نبود که همه افراد در مرکز می‌دانستند که اتوبوس چه ساعتی میرود، آنها همیشه در خیالشان درحال سفر به نیشابور، شهر خودشان، بودند؛ اما هیچوقت اقدامی برایش نمیکردند گویی میترسیدند؛ میترسیدند که به چشم ببینند خانواده شان بدون آنها شادند. من هم میترسیدم که بود و نبود من برای زهره اهمیتی نداشته باشد، اما حالا که دارم میمیرم، اهمیتی ندارد که از چه میترسم؛ حداقل قبل از مرگ باید او را ببینم. بدون خداحافظی از آسایشگاه رفتم، آنها افرادی نیستند که طاقت خداحافظی را داشته باشند؛ آنها احتمالا فکر میکنند که آخرش این پیرزن هم دیوانه شد و در خارج از آسایشگاه سالمندان به دنبال خانواده بی وفایش میگردد، مانند تعداد انگشت شمار سالمند دیگر.

در اتوبوس کنار پسربچه ای نشسته بودم که تمام دست و صورتش پر بود از خرده پفکی که بسته آن در دستان کوچکش بود؛ مانند نگاه کردن در آیینه بود، گویی انسان همیشه نیازمند است؛ چه در پیری و چه در کودکی، و مخصوصا در جوانی. تنها تفاوت اش در این است که آدم در کودکی و پیری میداند که نیازمند است اما در جوانی خیال برش میدارد که توانا ترین است. آنقدر توانا که بی پروا زندگی میکند، تجربه میکند، شکست میخورد و گاهی هم پیروز میشود. گمان میکنم خاصیت انسان بودن همین است. در کودکی تمام دنیایت خلاصه میشود در خانه و پدر و مادر، در جوانی در خیال آرزو های بزرگ قدم میزنی و در پیری مفهمی که دنیا چیزی جز همین شخص در آیینه نبود؛ خودت.

برای گذران وقت با خودکار در دفترچه ای که زهره برای عید برایم فرستاده بود، نقاشی کشیدم که در آن پسرک همچنان با لبخند درحال پفک خوردن بود و تمام که شد برخلاف همیشه که نقاشی هایم را نگه میدارم، آن را به خودش دادم؛ به عنوان ی مرده، من نیازی به آن نقاشی نداشتم. پسرک هم با دستانی که سر انگشتانش نارنجی شده بود آن را در جیبش گذاشت و به من پفک تعارف کرد.

بالاخره رسیدیم، عجیبه بعد از گذشت اینهمه سال هنوزم صبر کردن برام خیلی سخته.

شهر با آن چیزی که من به خاطر دارم خیلی فرق میکند. حتی آسمانش هم به رنگ قبل نیست.

خوبی شهر کوچک این است که، خانه زهره به ترمینال خیلی نزدیک است؛ پس چمدان به دست راه افتادم. حالا که فکرش را میکنم، ی آدم مرده چرا باید چمدان به این پری داشته باشد؟ اصلا چرا باید چمدان با خودم می آوردم؟ شاید عادت قدیمیست، برای ترک یکجا باید مجهز بود. شاید هم میخواستم از مرگ فرار کنم؛ مجهز.

زهره خانه نیست؛ مطمئنم. وقتی خانه‌ست همیشه پنجره ها را باز میگذارد، از بچگی همین بود. در ضمن ماشینش هم جلوی خانه نیست؛ شاید رفته که من را ببیند.

نامه خداحافظی را از شکاف در به داخل می اندازم و به گل فروشی میروم؛ به هر حال فقط میخواستم از دور چهره‌اش را ببینم و خیالم راحت شود که خوب غذا میخورد و سالم است. ویژگی مادر بودن همین است، با یک نگاه میتوانی حال کودکت را بفهمی.

معلوم است سالها پیش گلفروشی بسته شده و بجایش داروخانه ای باز شده؛ خوب است حداقل کاربرد این مکان هنوز مثل قبل است؛ التیام بخشی.

جایی ندارم که بروم. جالب است، اگر سالها پیش به من میگفتند که قرار است در خیابان و تنها بمیرم، اصلا باورم نمیشد؛ ولی الان زندگی‌اش میکنم. با چشمان بسته، چمدانم را بغل میکنم و به دیوار کنار داروخانه تکیه میدهم. چه خوب شد که چمدان را با خودم آوردم.

پدر مادرسالمندفرارمرگ
۲
۲
Maryam
Maryam
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید