اتوبوس تا خرخره مسافر داشت. آدمهایی كه ايستاده بودند، يكی در ميان سرشان را میچرخاندند تا به ما نگاه كنند. نمیدانم چهرهی منقبض و سرخ من اينقدر طرفدار داشت يا صورتِ كج و كولهی رفيقِ عزيز.
مثانهام داشت میتركيد و به هيچ كوفت ديگری هم نمیتوانستم فكر كنم. همان رفيق عزيزی كه صحبتش شد، سخت مشغول جان کندن بود تا حواسم را پرت كند؛ برای همين از هر دری، مزخرفی میپراند. آنقدر بیسروته كه باعث میشد آن فشار، بیرحمانه شدت بگيرد.
_ تابلوی شام آخر داوينچی رو ديدی؟ میدونی چقدر چيزای عجيب غريب دربارش میگن؟ راستی، میدونستی كوهان شتر واسه ذخيرهی چربيه و آبو تو كليههاش جمع میكنه؟ تازه يه...
_ من به هيچ كدومِ اينا نميتونم فكر كنم لعنتی. مطمئنم اگه تا دو دقيقهی ديگه به دستشويی نرسيم شرفم به فنا میره... يه كاری كن، يه فكری بكن. مغز من کُلُهُم اجمعین از کار افتاده، به هيچی جز اون مايع زرد لعنتی نمیتونم فكر كنم...
با نگرانی به من خيره شده و يكريز تكان میخورد. آنقدر مستاصل بود كه نمیشد به او اميدی بست. چند دقيقه بعد گفت:
_ طاقت بيار شايد يكم ديگه به يه جایی رسيديم كه...
_ تموم شد، همه چی تموم شد...
با دهانی باز و چشمانی گرد نگاهم میکرد و من، هم احساسِ رهایی داشتم و هم بدبختی...