چه کسی میداند معنای واقعی زندگی، در لحظه چیست؟
اگر در چهار چوب پنجره ایستاده باشم و بال های طلایی خیالی ام را باز کنم، چه کسی میتواند خیال مرا ببیند؟
خیال که هیچ، کسی مرا می بیند؟!
اگر از پنجره پریدن بگیرم، چه کسی خون پخش شده ی مرا بو میکشد ؟
اصلا مگر احساس هنوز زنده است؟!
تنِ بی جانِ آواره ی تنهای من، گریه نکن،تنِ بی جانِ آواره ی تنهای من، گریه نکن،تنِ بی جانِ آواره ی تنهای من، گریه نکن،تنِ بی جانِ آواره ی تنهای من، گریه نکن،
این آوارگی و پارگی های رگ های سبز، داستان است،
داستانِ دلباختن ، عاشق شدن.
گریه نکن منِ عزیزم،
اگر به خورشید بگویم که فردا را نورانی تر کند، خنده هایت را دوباره می بینم؟
نه؟
پس اگر از کوه ها، رود های خنکِ آغشته به خاطرات ابر هارا بیاورم، همه چیز را فراموش میکنی؟
باران دوست داری؟ تو که با قطره ها همبازی بوده ای، بگو ببینم اگر باران بخواهد غصه هایش را مثل تو پنهان کند، چه میشود ؟
اگر درخت گردو سایه اش را به آسمان بدهد، تو کجا به خواب ابدی می روی؟
کاش می توانستم روی تو را ببوسم.
نفیسه خطیب پور