خورشید در آسمان.
یک ظهرِ تابستانی،
عطرِ چتری های عرق کرده بر پیشانی،
دخترک وسط خیابان.
ترس، و بعد بوقِ پرایدِ کهنه.
یک فریاد.
ترمز دستی و لاستیک هایی که می سوزد.
خون از چشم، گوش، لب ها.
پوستِ موز در انتظارِ سطل زباله و
شهر در | هیچ | رها.
حالت تهوع.
دلپیچه.
دل شکسته.
اشک.
فرار از خانه.
فرار از اجبار.
فرار از مدرسه.
فرار از اینجا، آنجا.
سر گیجه به تعادل تجاوز می کرد.
زانو ها زمین را لمس کردند.
تشنگی، خستگی، و یک تنگیِ نفس.
باز خورشید در آسمان است.
کلاغ ، نگاه، برو آن طرف!
در عرض چند ثانیه ، یک استفراغِ عظیم.
آسفالت داغ.
تلاش برای تجسمِ یک خاطره ی شیرین.
باز هم سر گیجه.
تجسمی دیده نشد.
اما یک شاخه انگور از اسمان اویزان بود.
سرش را بالا گرفت.
هنوز خورشید می تابید.
انگور نزدیک تر آمد.
وسط خیابان برق می زد.
شیرین! شیرین است! دلم شیرینی می خواهد!
انگورِ من را بدهید!
چتری ها را باد گره انداخت.
برخاست.
زمین را چنگ زد و پاها برای انگور دویدند.
نزدیک.
نزدیک تر.
چیزی نمانده.
...
خورشید در آسمان ،
یک ظهرِ تابستانی،
عطرِ چتری های عرق کرده بر پیشانی،
دخترک وسط خیابان.
ترس، و بعد بوقِ پرایدِ کهنه.
یک فریاد.
ترمز دستی و لاستیک هایی که می سوزد.
خون از چشم، گوش، لب ها.
زیر لب می گوید:
انگورِ من را بدهید..
نفیسه خطیب پور
@roots.ofme