
استاد ،
شاید باید خوشحال باشم از اینکه نیستی،
چون شرایطی که دوست داشتی توی این کشور ببینی؛ حالا تبدیل به یک خاطره ی کمرنگ شده..
خیلی از روزها بهت فکر می کنم.
دلم، خیلی برات تنگ می شه.
هیچوقت فکرشو هم نمی کردم که توی دهه ی سی تا چهل سالگی بخوای از دنیا بری.
از این دنیای پر از هرج و مرج.
نمی فهمم چرا کسایی مثل تو باید از صفحه ی روزگار حذف بشن!
و دقیقا همون لحظه ای که فهمیدم دیگه نمی تونم ببینمت؛
یه چیز جدید ازت یاد گرفتم.
مثل همیشه.
متوجه شدم خیلی دیر کردم برای خیلی چیزها.
یادمه اخرین باری که دیدمت ، خیلی آروم توی پیاده رو راه می رفتی چون با وجود سن کمی که داشتی، مریض شده بودی.
و میخواستم بیام سمتت؛
اما نیومدم.
و اشتباه کردم.
خیلی به اون لحظه فکر میکنم.
وقتی شنیدم دیگه بینمون نیستی، فهمیدم باید اون روز توی خیابون میومدم پیشت.
و فرصت راه رفتن برای آخرین بار در کنارت رو از دست نمی دادم.
اما از دست دادم.
به همین سادگی.
این چیزی بود که دو روز بعد از مرگت فهمیدم؛
اینکه : "تا دیر نشده باید برای کسایی که دوستشون داریم ، وقت بزاریم."
همیشه سر کلاسا با هم توی خونه ات داخل زیر زمین که کارگاهت بود، طراحی می کردیم.
اولین بار بهم گفتی : خب نفیسه؛ به نظرت کارم چه طوره؟ خوب می کشم؟
و من که ماتِ مهارتت بودم سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم..
حالا که بیشتر فکر میکنم من عاشق اون زیر زمین و حیاطش بودم که خودت درستش کرده بودی.
عاشق تمام قلمو هات و فرمِ کاریت بودم.
درست شبیه به یه الگو که تازه تو زندگیم پیداش کرد بودم.
الگویی که تا تموم شدن دوران مدرسه توی هیچ کدوم از دبیرای زنگ هنر نبود.
هر گوشه ای از کارگاهت رو به درجه ای از یک اثر هنری رسونده بودی.
چراغا دست ساز خودت بودن.
میزی که گفتی از یه شوفاژ که توی سطل آشغالی بود پیداش کردی و خودت تبدیلش کردی به چیزی که هم میزِ هم شوفاژ!
حتی ظاهرش رو خوب یادمه! چیزی شبیه به اون تا حالا ندیدم.
روی اون میز، لیوانای دِفُرمه اتو میزاشتیو میگفتی بعد از چهار ساعت تمرین طراحی؛
فقط یه چایی دارچینی اینجا می چسبه.
باورم نمیشه همین الان که دارم در موردت می نویسم ؛ هم لبخند رو لبامه، هم بغض توی گلوم.
یادم میاد که شیر روشویی توی دستشویی رو با بتن به شکل یه مربع بزرگ درآورده بودی تا از معمولی بودن در بیاد. کلا از معمولی بودن خوشت نمیومد.
دیوارای دستشویی رو سبز کرده بودی و یکی از کارای خودت رو اونجا کشیده بودی.
اولین بار که میخواستم برم دستشویی باید از حیاط رد می شدم و یادمِ قبل رسیدن به دستشویی؛ فضایی که توی باغچه درست کرده بودی منو میخکوب کرده بود. تقریبا هر نوع گلو گیاهی اونجا در میومد، چند تا درخت میوه ارو توی چند متر جا کرده بودی.
خیلی قشنگ بود.
اما قشنگ تر از باغچه ؛ یه دیوار آجری خیلی بلند بود.
چون روی اون دیوار گیاهِ رَوَنده ی مورد علاقه ات رشد می کرد و هر فصل ،
رنگ مخصوص به تمِ اون فصلو نشونِ بقیه می داد.
اونقدر دلنشین بود که چندین بار با هم توی حیاط کنار اون دیوار از همون چایی دارچینیا خوردیم.
توی حیاط انجیر که در میومد؛ با دست نشون می دادی و میگفتی : "ببین نفیسه، دلت بسوزه."
حتی مدل پز دادنت واسه اندازه ی انجیرا؛
که کاملا شوخیِ تایم استراحتِ روزای تمرین بود هم برای منی که شاگردت بودم ،
تبدیل به یه خاطره ی خوش شده.
نمی دونم بقیه انقدر بهت فکر میکنن یا نه،
ولی من خیلی بهت فکر می کنم.
یادمِ چند بار بعد از کلاس با دوست صمیمیت کارگاه رو تر تمیز کردیم. فکر کنم اسمش محمد بود. خیلی وقته ندیدمش، در واقع دیدمش چند بار ولی خیلی وقته که باهاش یک کلمه هم حرف نزدم. اخرین بار که دیدمش توی کافه کتاب در حال طراحی کردن پشت میز نشسته بود. محمد همیشه ی خدا در حال طراحی کردن بود و این حس خیلی خوبی بهم میداد.
الان که فکر می کنم خیلی دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی تو دیگه بینمون نبودی، و من هضم این موضوع برام خیلی خیلی سخت تر بود. توی اون لحظه که محمد رو دیدم خودمو زدم به اون راه و الان خیلی شرمنده ام که باهاش حرف نزدم، اما اون لحظه نمی تونستم بگم سلام خوبی؟ چون اگه شروع می کردم به حرف زدن باهاش، اولین چیزی که ذهن جفتمون رو درگیر میکرد تو و نبودنت و غمِ کنار اومدن با این مسئله بود.
استاد قول میدم اگه این بار محمد رو دیدم برم جلو و باهاش حرف بزنم.
و امیدوارم اگر دیگه ندیدمش منو به خاطر اون رفتارم ببخشه.
خلاصه که وقتی با محمد چند بار بعد از رفتن بقیه کارگاه و صندلیا رو جمع و جور کردیم، فهمیدم از یه موضوع خیلی ناراحتی.
می گفتی : "نمی فهمم بقیه چرا اهمیت نمیدن که وسیله هاشونو خودشون بردارن."
و بعد از اون یه مدت که گذشت آروم آروم به روشون آوردی.
بقیه ام کم کم با مدلت آشنا شدن، فهمیدنت.
ولی راستش از همون اول ،
احساس می کردم که خیلی خوب می فهممت.
فقط سنی نداشتم که بخوام حرفی برای گفتن داشته باشم...
نمی تونستم شنونده ی خوبی برات باشم ، چون خیلی خام بودم.
توی اواخر شونزده سالگی تازه داشتم یاد می گرفتم که وقتی آدم خودش باشه، چه شکلیه!
رو راست بودنت بهم یاد می داد سانسور کردن خودمون کار احمقانه ایِ.
یه بار که خیلی زود اومدم سر کلاس و بقیه اونجا نبودن،
متوجه یه نقاشی جدیدت شدم که روی پارچه ی خیلی بزرگ کشیده بودی و به دیوار نصب شده بود.
اون موقع واسه اولین بار فهمیدم اون مدل پارچه ها برای بوم استفاده می شد و تو خودت بومای بزرگت رو درست می کردی. از نصب پارچه اش بگیر تا درست کردن قاب چوبیش.
ازت پرسیدم که استاد این کارِ جدیدته؟!
خیلی هیجان زده شده بودم.
که گفتی : "چی؟ اون؟ .. آره دلم برای بازی کردن با رنگا تنگ شده بود، گفتم یه تمرینی بکنم."
چون همیشه کار با مداد یا ذغال که یه رنگ خنثی توی خودشون داشتن رو بیشتر از نقاشی های رنگی دوست داشتی.
و اون لحظه، اون نقاشی برای تو شاید صرفا یه تمرین بود ، ولی برای من شاهکار!
حتی نصفه و نیمه اش هم برام فوق العاده بود و حس می کردم خوش شانسم که زودتر از بقیه دیدمش.
ما همیشه سر کلاس توی زیر زمین تعدادمون به پونزده نفر بیشتر نمی رسید و توی دورانی که من پیشت بودم ، آدمای خیلی زیادی اومدنو رفتن تا به چند نفر پایه ثابت رسیدیم. مطمئینم که قبل و بعد از من هم خیلی ها اومدنو رفتن.
کلاسای ما چهار ساعت زمان داشت برای تمرین طراحی و یادگرفتن اصول پایه کشیدنِ هر چیزی،
که توی اون چهار ساعت ، واقعا از دل و جون مایه میزاشتی.
همیشه می گفتی : " یه طراح خوب، یه مدل خوبم هست."
و این یعنی هر کدوم از ما که برای یاد گرفتن طراحی اونجا میومد، همزمان یاد میگرفت که چه طور فیگور بگیره تا بقیه با نگاه کردن به اون بتونن تمرین کنن و از روی فیگورش طراحی کنن!
اولین بار که خودم مدل شدم و فیگورای حسی می گرفتم، ضربان قلبم رفته بود بالا و تند تند خسته می شدم.
خیلی سخت بود که بزاری بقیه زل بزنن بهت و از روت تمرین کنن.
این موضوع که یه حالتی به بدنت بدی تا برای فیگور و تمرین بقیه مناسب باشه، واسم خیلی سخت بود.
نمی تونستم بپذیرم که باید بی حرکت بمونم و با صدای یک دقیقه یک دقیقه ی تایمرت، فیگورام رو مدام عوض کنم تا همه به چالش کشیده بشن!
اصلا اون لحظات برای خودش دنیایی بود.
یه چند ماه که از شروع تمرینای من گذشت بهتر فهمیدم که فیگور شدن چیه و چه حسی توش هست.
نمی شد فیلم بازی کنی. نمی تونستی اون بالا زیر نور که همه دارن با دقت بررسیت می کنن، خودت نباشی..
و من از یه جایی به بعد بال بال می زدم که برم روی سکو و مدل بقیه بشم.
برام مثل کشف کردن خودم از نگاه و قابِ دیدگاهه بقیه بود.
و درست وقتی که به خودم می بالیدم که مدل خوبی هستم ؛
اومدی جلوی همه گفتی : "به دستای نفیسه نگا کنین، همون قدر که برای کشیدن پر از حس میشه و تمرکز میکنه ، همون قدر هم برای فیگور گرفتن تلاش میکنه و این یعنی می تونه توی هنر به جایی که میخواد برسه."
و من ،
اولین تعریفِ تو از خودم رو شنیدم.
مثل عبور کردن از یه مانعِ خیلی بزرگ بود.
قبول شدن توی آزمونی که خیلی وقت بود منتظرش بودم.. چون تو به این راحتیا کسی رو تحسین نمی کردی.
بعد ها فکر می کردم که شاید زیادی تو رو برای خودم بزرگ می کردم، آخه دنیا پر از هنرمندای حرفه ای بود و من توی این دنیای هنری تو رو یه کوچولو فراموش کرده بودم. حتی یکم غرورم اجازه نمی داد خودم رو کوچیک ببینم. ولی حقیقت زودتر از چیزی که باید جلوم سبز شد و من فهمیدم ،
شاید دنیا پر از هنرمندایی باشه که از تو بهترن، ولی هیچکس مثل تو به رشد من و مهارتم کمک نکرد.
هیچ کس اون اندازه که باید من رو نمی دید.
هیچ کس اشتباهاتم رو توی هنر نمیفهمید.
هیچ وقت بهم نمی گفتن که کارت خوب نیست. همیشه تحسین می شدم. ولی تو بهم یاد دادی من هم پر از ایراد و مشکلم و باید حالا حالاها روی خودم و مهارتم کار کنم. روی " خودم بودن " کار کنم.
تو اینو وقتی که حتی نمی دونستم نون و پنیر و گردو چیه؛ مثل یه لقمه دادی دستم و بهم فهموندی .
برای من توی دنیای هنری خودم، تو تنها کسی بودی که به چشم الگو بهش نگاه می کردم.
ای کاش اینو بهت گفته بودم.
ناراحتم که نمی دونستی چقدر برام با ارزشی... و خب این تقصیر همون اشتباهی بود که اول متن برات نوشتم.
تا همین الان که بیست و چهار سالمه باز هم کسی رو مثل تو ندیدم.
همیشه از اینکه وقتمونو تلف کنیم متنفر بودی.
می گفتی : "اینایی که دو ساعت برای ناهارشون وقت میزارن رو درک نمی کنم! بخور برو سره کارات دیگه."
و شاید همین مدلی بودنت بود که الان وقتی سرمو زیاد توی گوشی می کنم، از خودم شرمنده میشم.
یه بار سر کلاس حالم بد شد، و با وجود اینکه حالم بد بود به تمرین کردنِ چهار ساعته امون ادامه دادم... که نتیجه اش چیزِ افتضاحی شد.
نمی تونستم خوب بکشم و خوب ببینم. فکر کنم کمرم درد می کرد و با خونه هم بحثم شده بود. هر چی تلاش می کردم صاف بشینم نمی تونستم و تو خیلی روی این موضوع تاکید داشتی که اگر واقعا میخوایم هنرمند یا طراح خوبی باشیم ؛ باید یاد بگیریم که حداقل موقع تمرین صاف بشینیم چون در غیر این صورت با شدت تمرینای ما دیگه ستون فقراتی برامون نمی موند!
اما اون روی هر کاری کردم نتونستم هیچ کدوم از کارایی که باید می کردم رو درست انجام بدم.. و تو هم روز بدی رو از صبح گذرونده بودی ، جوری که میشد خستگی و عصبانیت رو توی چشماتو حرفات دید.
برای همین اومدی و با پرخاش بهم گفتی : "چرا نمی تونی درست بشینی؟ اینجوری قوز در میاری بچه!"
بعدش هم یه نگاه به تمرینم انداختی اما هیچی نگفتی.
که این یعنی تمرین خوبی نداشتم..
بعد از اون نگاهت بغضم ترکید،
بغضی که از بحثِ توی خونه نگهش داشته بودم.
و سریع رفتم توی حیاط که آروم بشم.
فکر کنم حدودا ده دقیقه توی حیاط بودم که اومدی پیشم و دیدی که حالم اصلا خوب نیست، یکم سکوت کردیو بعدش گفتی : "اگه حالت بد بوده باید بهم می گفتی. من نمی خواستم ناراحتت کنم، خودم عصابم از جای دیگه خورد بود، حرفامو نباید همیشه جدی بگیری. بیا بریم تو برات یه چیزی درست کردم بخوری."
و بعدش رفتیم داخل آشپزخونه ی کارگاه که دیدم برام دمنوش گل گاو زبون با نبات درست کردی که آروم بشم. بهم گفتی :
"ببین نفیسه اینو بخوری حالت بهتر میشه، ولی حال درونیت که به هر دلیلی آشفته شده وقتی بهتر میشه که بدونی مشکلی نیست اگه بعضی وقتا بهترین نباشی. تو میتونی خسته بیای سر تمرین و با ناراحتی بری خونه، احساسات هنرمند جزعی از وجودشه و بازتابه همون احساسات میتونه به قدرت تو توی مسیرت کمک کنه. هیچوقت هیچکس همیشه ی خدا خوشحال زندگی نمی کنه ، یه وقت فکر نکنی من همیشه می تونم یه استاد خوب باشما. همین چند دقیقه پیش دعوات کردم. پس منم میتونم اشتباه کنم و عصبانی باشم و بقیه ارو ناراحت کنم، چون منم آدمم و نیاز دارم که هرازگاهی بهترین نباشم."
و این کاری نبود که بخوای فقط برای من انجامش بدی. به همه همین قدر اهمیت میدادی. به همه ی اونایی که واقعا توی کلاس تلاش می کردن همین قدر اهمیت می دادی.
منم حالم از این رو به اون رو شد و بعدش یادمِ که گفتی بیخیال تمرین کردن بشم و یکم توی حیاط راه برم با خودم وقت بگذرونم. حتی توی اون لحظه ها که مثل یه بچه نشسته بودم توی حیاط و دستم گل گاوزبون بود ، تو بهم یاد داده بودی که اشکالی نداره آدم گاهی خسته بشه از شرایط و گند بزنه توی همه چی! اصلا اینو همیشه می گفتی که تا گند نزنی، بهترین ورژنِ خودتو نمیشناسی.
یادم میاد از یه جایی به بعد توی کلاس به همون پایه ثابتا که هر هفته میومدن گفتی :
" بهم نگین استاد. دیگه ما رابطه ی استاد و شاگردی نداریم اینجا. ازین به بعد بهم بگین محمود."
همه هاجو واج مونده بودیم که چه جوری بعد از این همه مدت بهت بگیم محمود. برای ما تو همیشه ی همیشه استاد بودی و هستی. نمیشد بگیم محمود. اما اعتراف میکنم که وقتی با بقیه در موردت حرف میزدم هر ازگاهی صدات می کردم محمود. چون واقعا با هم دوست شده بودیم.
مدت ها بعد از اینکه من دیگه نمیومدم کلاس، باز هم میومدم ببینمت تا نصیحت هاتو بشنوم ، جون بگیرم یکم باهام شوخی کنی و انرژی بدی که دارم راهم رو درست پیش میگیرم.
هیچوقت از عنوانِ استاد بودن برای من خارج نشدی.
یه روز که اومدم سر کلاس و خیلی هم دیر رسیدم، منو کشوندی کنار و گفتی که امروز زیاد به خودم فشار نیارم موقع تمرین و بیشتر برای بقیه مدل بشم. منم همون کارو کردم و ده دقیقه ی آخر کلاس که همه دورهم جمع شده بودیم بهم گفتی که : "نفیسه تو دیگه نیا سر کلاسا."
من خیلی جا خوردم. حس میکردم از اینکه چند بار دیر اومدم ناراحتی و میخوای منو از کلاسا بندازی بیرون اما دقیقا بر عکس چیزی بود که فکر می کردم..ازت پرسیدم که چرا و چی شده که اینو میگی؟
خندیدی گفتی که : "من تقریبا چیزی ندارم دیگه که بخوام بهت یاد بدم. باید بری پیشِ یکی بهتر از من و بیشتر از اینا پیشرفت کنی. اگه بخوای پیش من بمونی فقط وقتت رو تلف می کنی و میدونی که با وقت تلف کردن به جایی نمیشه رسید."
اونجا بود که فهمیدم تو چقدر به شاگردات اهمیت میدادی.
همه تعجب کردن و با این حرفت بیشتر فهمیدن که تو یه استاد واقعی بودی همیشه، کسی که حاظر نیست برای پولِ بیشتر همه ارو علاف خودش کنه تا مدت زمان بیشتری پیشش بمونن.
ولی من که اصلا دلم نمی خواست جای دیگه ای برم.
هنوز برام خیلی زود بود که بخوام از دنیای جذابی که توی زیرزمین خونت واسه خودم ساخته بودم بیام بیرون...
میخواستم حداقل چند سال اونجا وقت تلف کنم.
فقط بشینم اونجا یا روی مبلی که فقط دو نفر روش جا میشدن و تنها مبل اونجا بود، ساعت ها بخوابم.
همیشه سر تمرین توی کلاس بهمون یاد داده بودی که صدای مدادا روی کاغذ باید تنها چیزی باشه که می شنویم و حرف زدن اضافه نداریم. میخواستم ماه ها روی اون مبل دو نفره لم بدم و به صدای مدادا گوش کنم.
یه روز هم نیست که به صدای مدادای خودت فکر نکنم.
اون خراشی که روی سطح کاغذ مینداختی تا بهمون یاد بدی خطِ درست چیه و چه جوری با چه حسی کشیده میشه ارو خیلی دوست داشتم. تقریبا اون خراش ها اولین الگوی خطیِ من بودن که واسه ی تمرین کردن ازشون انرژی می گرفتم.
اون زمانی که اومدی گفتی فکر نمی کنم بتونم دیگه کلاس برگزار کنم، تازه متوجه شدیم که مریض شدی.
یه تومور.
خیلی عصابم خورد شده بود.
هیچ وقتِ هیچ وقت برات ترحم نکردم. چون تو تا اخرین لحظه ای که نفس می کشیدی الگوی خیلیا بودی و دوستای خوبی داشتی. جفت برادرام از اینکه تو مریض شده بودی ناراحت بودن، و بعد از مرگت سه تایی کلی غصه خوردیم.
چند بار توی صفحه اینستاگرامم باهات حرف زدم اما اصلا راضی به نوشتن چند تا جمله نشدم. از نظر روانی ارضا نمی شدم که فقط برات استوری بزارم. حیف بود. حیف شد که رفتی. منم خیلی دیر کردم برای گفتن حرفام بهت. اصلا شاید دلت نخواد این همه برات حرف بزنم. ولی الان تنها کاری که یکم مغزمو رها می کنه نوشتنِ همه ی حرفامِ.
میگن که مرگ آدما رو به فراموشی نمی بره. اگه خوب زندگی کنیم، یاد و خاطراتمون توی ذهن بقیه می مونه و این موضوعِ که ما رو تا ابد زنده نگه می داره. برای همین شروع کردم به نوشتن این متن که تو رو برای خودمو مخاطبام ثبت کنم. فکر نکن یه روزی فراموش میشی، اینجا همیشه حرفی از تو و خاطراتت هست.
ولی واقعا از وقتی که نیستی ، موقع کشیدن نقاشی یا طراحی حالم یه جور دیگه است.
دیشب داشتم کانال تلگرامت رو نگاه می کردم و برای بار هزارم گریه ام گرفت. دیگه اونجا نیستی تا هر ازگاهی پیام بزاری. ولی میدونی چیه؟ هیچ کس از کانالت لفت نمی ده.
به قلب آدم فشار میاد.
حالم خیلی بد میشه وقتی یادم می افته آخرین مکالمه هامون با ویس بود. چون نمی تونستی بخونی چی تایپ می کنم. همش به خاطر مریضیت بود. هیچ وقت درک نکردم که چرا تو؟!
چرا یه آدم معمولی که توی شرکتِ کسل کننده کار میکنه نه؟ چرا یکی از اونایی که پشتت حرف می زدن نه؟ چرا یه پیرمرد فرتوت و بد عنقی که سر کوچه لم میده روی جدول نباید تومور بگیره؟ چرا پلیسی که نگاهِ وحشتناک هیزی بهم داره نباید تومور بگیره؟
می دونم.
این چرا ها خیلی احمقانه ان.
به زبون آوردن و پرسیدنِ این چرا ها احمقانه تر از احمقانه است.
مخصوصا وقتی تو دیگه نیستی.
ولی همیشه بهش فکر می کنم که کلی آدم برای مردن هست؛ ولی ما تو رو از دست دادیم.
شاید خودخواهانه به نظر بیاد ولی من ترجیح می دادم یکی از اقوامِ به درد نخورِ خودمون بمیره اما تو به زندگیت ادامه بدی. برام مهم نیست اگر اینجوری به نظر بیاد. ازت یاد گرفتم دهن مردمو نمیشه بست. خب، اینم طرز فکر منِ. واقعا ترجیح می دادم آدمِ دیگه ای جای تو مریض بشه. توی دنیایی که منو هم سن و سالام داریم به نظرم خودخواه بودن میتونه کمکت کنه. البته یه جاهایی..
شاید این خودخواه بودن نباشه و من اشتباه فکر می کنم.
شاید این از همون رو راست بودنِ خودت میاد.
من که خیلی وقتِ خودمو پیش هیچ کس سانسور نمی کنم.
فرق تو با بقیه این بود که ، تو هم برای خودت مفید بودی هم دیگران.
از خانواده بگیر تا دوستات و شاگردات.
همه از بودنت تا جایی که جا داشت استفاده کردیم،
و ای کاش من بیشتر از اینا از بودنت استفاده می کردم.
تاثیری که مردنت توی زندگیم داشت از مردنِ پدربزرگم که خیلی خیلی دوسش دارم بیشتر بود.
تو بهم گفتی یه هنرمند باید ورزشکار هم باشه تا با قدرت فیزیکی ای که داره بتونه مدام تمرین کنه و ابزار کارش رو خودش با بهترین کیفیت بسازه. من یادمِ که دلم می خواست مجسمه سازی، جوش کاری و رنگ شناسی رو هم ازت یاد بگیرم ولی هیچ وقت فرصت نشد.
شاید بقیه که این متن رو بخونن با خودشون بگن مگه تمرین طراحی قدرت فیزیکی میخواد؟ چون خودم اولین بار با همین سوال تو چشمات نگاه می کردم. ولی بعد از گذروندن فقط یه روز تمرین کنارت تازه فهمیدم تمرین کردنِ واقعی یعنی چی.
انگار سر کلاس می رفتیم به جنگِ کاغذای سایزِ پنجاه در هفتاد.
مداد حکمِ وسیله ای رو داشت که باهاش می جنگیدیم و تخته شاسی های بزرگمون، حکمِ زره رو داشتن.
این جنگ هم تا زمانی ادامه داشت که به قول خودت : "دستت باید با مغزت رفیق بشه."
یعنی من میدونم باید یه خط صاف بکشم، ولی دستم بلدش نیستو یه خط کج میکشه، و این قضیه ی جنگ تمرینی تا جایی ادامه داشت که دستت بفهمه باید دقیقا همون کاری رو که مغزت ازت میخواد انجام بده.
فقط وقتی به صلح می رسیدی که توی این موضوع مهارت پیدا می کردی.
از اونجا به بعد دیگه قرار نبود تمرین شبیه به میدون جنگ باشه. از اون لحظه ای که یاد میگرفتیم چه جوری هر چی که می بینیم یا تصور می کنیم رو به همون شکل بکشیم؛ جنگِ تخته و کاغذ و مداد تبدیل میشد به یه عشق بازیِ همیشگی.. که چاشنیِ احساساتِ خودِ آدم بهش رنگ می داد.
اون قدری خاصو پر از هیجان و متفاوت بود که با کلمه ها نمی تونم حسش رو برای بقیه توصیف کنم.
البته من اینجوری به تو و چیزی که بهم یاد دادی نگاه می کردم.
شاید یکی دیگه تفکر کاملا متفاوتی داشته باشه.
من با تو متوجه شدم چه جوری باید به دور و برم نگاه کنم.
یادمِ بهم میگفتی توی مترو برای اینکه خودتو به چالش بکشی یه تمرین خیلی سخت انجام می دادی. گفتی برای اینکه بتونم بهتر دیدن رو یاد بگیرم، به حالت و فرم نشستن مردم یا چهره هاشون، مدت زمان طولانی نگاه میکردم تا وقتی رفتم خونه از حفظ بکشمشون! این برام خیلی خیلی عجیب بود که توانایی انجام دادن این حرکت رو داری! یعنی تو با دیدن و زل زدن به بقیه میتونستی توی ذهنت ثبتشون کنی! فوق العاده بود... چندین بار سعی کردم انجامش بدم. واقعا کار سختی بود.
بهم گفتی بارها به خاطر اینکه مداوم به یه نفر زل میزدی از مترو یا اتوبوس بیرونت کرده بودن. با خنده می گفتی ما هم از خنده پاره می شدیم. یعنی انقدر برات مهم بود که اون تمرینو انجام بدی؟! اره دیگه.
یه بار مسابقه ی طراحی داشتی که باید توی مدت اگه اشتباه نکنم یه هفته؛ شرکت کننده ها تا جایی که میتونستن از "دست" طراحی میکردنو این طراحی ها رو در نهایت روی هم میچیدن تا ببینن تعداد و قطور بودن طراحی های کی از همه بیشتره. هر کی طراحی هاش رو روی هم میزاشت و کاغذ هاش ارتفاع بیشتری میگرفت برنده بود.
بهم گفتی برای اون مسابقه توی مدتی که تعیین کرده بودن ، حتی از خوابت میزدی که دست های بیشتری بکشی. گفتی هر دقیقه یه دست میکشیدی! واقعا از تعجب شاخ درآورده بودم. یادمِ گفتی که برنده نشدی و این برام خیلی عجیب تر بود چون تو اگه برنده نشدی ، یعنی برنده کی میتونسته باشه!؟
برام گفته بودی: "یه دختره برنده شد که از من یک سانت بیشتر طراحی کرده بود."
یعنی قطرِ طراحی های اون فقط یک سانت بیشتر از تو بوده. خیلی چالش عجیبو بامزه ای بود. تا حالا همچین مسابقه ای رو ندیده و نشنیده بودم.
استاد،
به نظرت میتونم دوباره مثل اون موقع که باهات تمرین می کردم ، تمرین کنم؟
اون موقع ها که هر هفته میومدم سر کلاست ، یه روز بی مقدمه گفتی : "تو دیگه باید هفته ای صد تا کار بیاری نفیسه."
من اصلا نمیتونستم قبول کنم هر هفته صد تا کار باید بیارم؟ یعنی چی؟
ولی خب بر خلاف تمام تصوارتم این اصلا عددی نبود در مقابل انتطار تو از من . یا انتظار خودم از خودم!
انگار نمی تونستم قبول کنم منم میتونم در حدِ نوجونی های تو که هفته ای صد تا کار می کشیدی برای سر کلاست باشم.
ولی شدنی بود.
یادمِ فقط من هفته ای صد تا کار میکشیدم.
اونقدر هم خوب تمرین نمی کردم و ازت ناراحت بودم که چرا انقدر سخت میگیری.. چرا فقط من باید انقدر کار بیارم سر کلاس. اصلا چه جوری همیشه اینکارو باید برات انجام بدم؟ ... در صورتی که متوجه نمیشدم این صد تا کار رو برای حرف تو و تایید گرفتن از تو انجام نمی دادم..
در واقع باید برای خودم انجامشون می دادم.
برای اینکه ببینم مهارتم به کجا میرسه و توی چه سطحیِ.
برای رسیدن به صلحِ مغز و مدادم.
و همین طور هم شد.
اما الان از اون موقع چند سال می گذره و من درگیر خیلی چیزا شدم. حس می کنم از مسیر فاصله گرفتم.
دوست داشتم این حرفارو میخوندی و دوباره بهم میگفتی که همه ی آدما هر از گاهی از مسیر خارج میشن. همیشه خودتو مثال میزدی که چندین بار برای چند سال طراحی کردن رو کنار گذاشته بودی اما در نهایت باز برگشتیو به راهی که از اول با تمام وجود می خواستی ادامه دادی.
خیلی می ترسم از شرایطی که الان توی کشور هست. خیلی سخته با وجود تمامِ آدم هایی که توی دو سال گذشته از دستشون دادیم، به ساختن یه زندگی خوب ادامه بدیم. استاد تو نیستی ببینی که به چه روزی افتادیم. دیگه اون نفیسه ای نیستم که برات هفته ای صد تا کار میاورد. دیگه هر کار می کنم نمی تونم ذهنم رو روی تمرین کردن متمرکز کنم. راستش حس می کنم دیگه تمرکزی وجود نداره چون این جا از دست رفته و ما دقیقا توی این از دست رفته داریم جون می کَنیم..
دقیقا از روزایی که تو دیگه بینمون نیستی شرایط خیلی خیلی عوض شده. مدام به یاد حرفات می افتم و به خودم میگم که دارم وقت تلف میکنم. ولی این بار فرق میکنه. من نفیسه ای نیستم که دغدغه اش فقط کشیدنِ هفته ای صد تا کار بود.
من دختری شدم که وسط هزار تا چالش بزرگو کوچیک، دنبال اون انگیزه های قدیمی می دوام...
نمی دونم کی میتونم دوباره روزی پنج ساعت تمرین کنم و برسم به لولی که قبلا داشتم.
ولی بهت قول میدم همه ی تلاشم رو بکنم.
بدون که همیشه قدردانت میمونم و بهت فکر میکنم.
با تمام وجود دلتنگتم.
ازت ممنونم برای انرژی ای که واسم گذاشتی.
حتی یه سری از حرفارو اینجا نمیتونم برات بگم.
دوست داشتم حضوری حرف بزنیم.
با یه چای دارچینی و بیسکوییت کاکائویی، یا پرتقالی که من پوست کندم و تو روش گلپر ریختی.
نفیسه خطیب پور