اتوبان شلوغ بود.
هیچ صدای اضافه ای نمی شنیدم.
باد می پیچید و هر نوای آشفته ای از گرما یا شکایت کردن را خفه می کرد.
سرعت ماشین کم و کم تر شد،
توقف کرد.
ترافیک.
واژه ای که تابستانی تر از تابستان است.
گاز، ترمز.
شیشه را پایین کشیدم، ریه ها هوا میخواستند.
دم، باز دم.
دم، این عطرِ ناملایمت است.
عطرِ غم، وحشت، خون، جنون.
سرم را بیرون کشیدم تا بهتر ببینم.
باورم نمی شد.
اصلا باور کردنی نبود.
سیاه بود.
کابوس بود.
سرخ بود.
خون بود.
روی پوستِ داغ آسفالت ، ردِ کشیده شدن سوخته بود.
ردِ خونینِ یک بدن، یک جسد، شاید یک مقتول.
سنگ ریزه های فرو رفته در تکه های گوشت.
لخته لخته از پوستِ بجا مانده.
حتی پوسیدگیهای انگشتانش را می شنیدم.
می فهمیدم که این یک مرگ برهنه ی طبیعی نیست.
باید شعرِ این ثانیه ها را نوشت.
باید انزجارِ نهفته اش را نشان داد.
لکه های خون و گوشتِ در هم طنیده اش، تازه بودند،
و بوی مرگ چاشنیِ صحنه بود.
پارچه ی سیاهِ کتان، یک عمر خاطره را پوشانده بود.
تنِ بی جانی که چهره ای نداشت، صدایمان می کرد.
می توانستم شوریِ اشک هایش را حس کنم.
می توانستم ببینم خون روی زمین تازه است.
چند ساعت قبل ، چه شده بود ؟
گوش هایم تیز شد...
کمک!
لرزیدم،
چشم هایم را بستم،
طاقت نداشتم این صفحه از روزگار را بخوانم.
حسی مدام به من میگفت ، اینجا شمعِ یک فریاد خاموش شده است، فرار کنید!
نفیسه خطیب پور.
.
.
پ ن: نمی دونم چی شده بود، نمی دونم خبرش میاد یا نه، ولی یه نفر وسط اتوبان له شده بود.