نفیسه خطیب پور
خواندن ۳ دقیقه·۲ روز پیش

سالی که گذشت.

قبل و بعد از امسال
قبل و بعد از امسال



واژه ها، توانایی زیادی نداشتند.

بهاری که آمده بود در تابستان دفن شد و جز بوی خوشِ خاطره های بهاری،

چیز دیگری برایم نگذاشت.

و من چقدر این خسیس بودنَش را دوست داشتم.

چون خاطره های بهاری، خیلی سنگین بودند.

آنقدر سنگین که تحمل وزنِ دلتنگی هایم، طاقت فرسا بود.

و بعد،

تابستان در طوفانی از نورِ خورشید،

با تمامِ وجود تارو پودم را سوزاند.

و این سوختن ها ، عطرِ غریبه ای داشت که تا به حال آن را به چشم هایم نپاچیده بودم.

عطری که من را با منِ دیگری از گذشته ها مقایسه می کرد؛

و با این مقایسه، از بودن در لحظه، لذت بیشتری می بردم.

در گوشه ی چشم هایم، من، قوی تر شده بود و چالش هایش را در تنهایی خودش به دوش می کشید.

اما تابستان خیلی آهسته تر از بهار گذشت و خاکستری از سوختن هایش را برداشت تا به پاییز بدهد و من؛

دوباره متولد شدم.

من دخترِ پاییز بودم اما دلم در بهار مانده بود.

در گذشته،

در اولین ثانیه هایی که فهمیدم زندگی،

سخت تر از آن است که بخواهی تنهایی با آن رو به رو شوی.

دلم کودکی و بی خبر بودن از ماجرای تلخِ بزرگسالی ام را میخواست.

پاییز بود اما من در آخرین باری که کنار درخت انگورِ پدربزرگ بازی میکردم، مانده بودم.

در آخرین باری که دوست دوران کودکی ام را دیدم، مانده بودم،

بی خبر از آنکه بدانم این دیدار،

آخرین دیدارِ زیبای ما بوده است.

پاییز بود اما زمستان های گذشته ام را می خواستم.

اولین باری که تنها قدم میزدم، اولین قهوه ی تلخ زندگی ام، اولین قرار عاشقانه ام را می خواستم.

اما خب،

با تمامِ خواستن ها و درمانده بازی های من،

پاییز در آغوشم کشید.

دست هایش را به دورم حلقه کرد و همه ی بغض های ریز و درشت ام را بلعید.

درست مثل یک شراب صد سالِ،

کهنه های غلیظم را نوشید و با روی خوش،

انگور های رسیده ای برای فصل تازه ام آورد.

به من نشان داد که دل کندن از گذشته، آنقدر ها هم ناراحت کننده نیست.

از تمامِ غصه هایم قصه ساخت و با چاشنیِ خوشِ همان خاطره های بهاری،

یک نُتِ شاعرانه به موسیقیِ زندگی ام اضافه کرد.

پس از آن،

پاییز همدمِ دورانم شد و در کنار هم، نارنجی شدیم!

حالا که به پاییز فکر میکنم،

آن نارنجیِ که گذشت، از همه ی سبز های زندگی ام بیشتر به من می آمد.

هنوز پاییز برایم تازگی داشت که باران هم به جمع مان اضافه شد.

بارانی که مدام با خاک برای به دیوانگی رساندنِ من ؛ دست به یکی میکرد!

که خب،

خیلی از این کارشان خوشم می آمد..

سرم را که بر گرداندم،

همه جا سفید شده بود.

زمستان همه را کنار زده بود که خود نمایی کند.

و موفق هم شد.

درست مثلِ قند ، برایم سفیدیِ شیرینی بود.

آنقدر شیرین که دلم را می زد و چشم هایم را کور میکرد.

شاید هیچ زمستانی در این سال ها، من را این همه به وجد نیاورده باشد!

چون در میانِ آن همه سفیدیِ دلپذیر،

زمستان برایم دوستانِ تازه آورده بود که داستانِ تازه ای بنویسم.

حتی با من عهد کرد که زیباییِ این دوران و تازگی هایش را تا ابد به خاطر بسپارم.

من هم به گوشِ جان، نیوش کردم و گفتم چشم.

دفترِ آبیِ آسمانی ام را برداشتم و تا می توانستم از جریانِ زیبای در گردشَم، نوشتم.

گلدان های ریزم را لبریز از سبزه های تازه کردم،

و صبح ها،

در آیینه با خودم دوست می شدم.

فرقی نداشت روزی که شروع اش می کردم، چه حس و حالی داشت.

من هر روز صبح خودم را بیشتر دوست می داشتم و بهتر می فهمیدم که داستانِ من هر طور که پیش می رود،

من ، باید زندگی کند!

چایی با قند یا بدون قند، چایِ دلچسبِ من است.

.

.

.

نمی دانم سالِ پیشِ رو،

چه آشی برایم پخته است.

اما من حتما و قطعا،

آن طور که میخواهم زندگی خواهم کرد.

نفیسه خطیب پور



I am talking to you to express my existence with words, maybe this is my liberation. پیج نقاشی هام: feelnafis@
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید