..
تار و پود در هم گره خورده ام را جمع و جور کرده بودم تا با قدم زدن های کوتاه، جسم بی جانم را به خانه برسانم.
با تمامِ دروغ های پشت پرده؛ ظاهر سازی های زندگی را بلعیده بودم.
قورت بده.
..
فشارِ بغض بر حنجره آوازهای شاعرانه میساخت .
از فاصله ی هزار متری تپش قلب پیر مردِ فرتوت را حس میکردم.
نمیتوانستم تشخیص بدهم این پیر مرد از آن هیز های روزگار است یا نگاهِ مستقیمِ او ریشه در چیزِ دیگری دارد.
چرائیِ خیره نگاه کردنِ پیر مرد هیچ تغیری در اصل قضیه ایجاد نمیکرد.
در هر صورت او و حلقه ی سفیدِ از حدقه بیرون زده اش برایم چندش آور بود.
احساس میکردم هر لحظه که به من نزدیک میشود؛ مویرگ های خونی چشم هایش باد میکند.
شاید هورمون های چروکیده اش با دیدنِ مو های جوانِ دخترانه ؛ از بازنشستگی دوری کند.
شاید هم نگاه کردنِ او تنها برای این بود که به من ترحم میکرد.
دخترک تنها روی نیمکت نشسته است و چشم های قرمز او نشان از اشک های تمام شده اش دارد.
بگذار تماشایش کنم.
بگذار از تنهایی او استفاده کنم.
یا بگذار تمام زیبایی های نامرئی او را با چشم های بصیرت ببینم.
آه زیباست!
..
شاید هم این تصورات من بود...
گاهی حضورِ واژه ها آن قدر استحکام دارد که من در بین ان ها گمراه میشوم.
مثل یک زمین که تمام آن را شخم زده باشی اما خیلی ماهی گونه فراموش کرده ای و میخواهی قسمت به قسمت آن را بشکافی.
شکاف از تمام نقطه های کوری که همه شان را یکبار دیده ای.
..
اما بگذریم که پیر مرد همچنان با نگاهش قلب من را به درد میآورد.
کلاه لبه دار طوسی با ریش های بزی او مرا به احترام گذاشتن ترغیب نمیکرد.
من هرگز درک نکرده ام که چطور میتوان برای داشتن ریش های بلند سفید یا ظاهر متمدن؛ یک شخص را فرهیخته خطاب کنیم.
این چرند تر از تمام چرند های دنیاست.
هیچ وقت فراموش نکنید؛
تمدن از ریش های کسی آویزان نمیشود!
نفیسه خطیب پور