قطره های آب میریخت. صبح گلدان هارا آب داده بودم. بعد باران گرفته بود. هوا ابری بود و باران میامد. قطراتِ باران که روی برگ ها سر میخوردند را میشد دید. یک لیوان شیرِ گرم و کلوچه های تازه از فر درامده و یک صندلیِ برو و بیایی! هیچ چیزی نمیتوانست این آرامش را بر هم زند. فقط انتظارۀ حمله ی هوایی را داشتم، آنهم از سوی فضایی ها. باید به خاطرِ این باران و فضای دل انگیزش از خداوند تشکر کنم. صدای برخورد باران به شیشه لحظه به لحظه دل انگیز تر میشد. کاش هیچ وقت قطع نشود. صدای زنگِ خانه آمد. همان فضاییِ مرموز بود. فقط او قدرتِ تخریبِ تمامِ این آرامش را فقط با حضورش داشت. از پشتِ در گفتم:
کیه؟
+ منم، لطفا در رو باز کن.
اینجا چیکار داری؟
+کمند دارم یخ میزنم الان وقت این سوالا نیست!
در رو باز کردم، لعنت بر من. وارد خانه شد. سراپا خیس بود. چترش را گوشه ای گذاشت و بارانی اش را دراورد و روی مبل نشست. من بفرما نزدم. هنوز هم فکر میکند صاحب خانه اوست. ای لعنت بر تو، لیوان شیر داغ را هم خورد. هنوز باران میامد و صدای برخورد قطرات با شیشه فضا را یکنواخت کرده بود.
+ خب نگفتی چه خبرا؟
نپرسیدی!
+ آو نپرسیدم؟ خب چه خبرا؟
پاسخش را ندادم، خودم را به کاری مشغول کردم تا وقت بگذرد و زودتر از اینجا برود. آنقدر خودخوری کرده بودم که یادم رفته بود از او بپرسم اصلا او اینجا چه کار دارد؟ شاید فقط سردش شده و منتظر تمام شدنِ باران است یا فقط کمی گرم شود و برود. اینجا که مهمان سرا نیست که هر وقت سردش شد بیاید و برود. یادم باشد دیگر در را رویش باز نکنم. همان چهار سالِ پیش کافی بود. باید بیشتر...
+ چکار میکنی؟ ( با یک لبخند احمقانه این را گفت )
چی! آو، من... ام... هیچی برو بشین تا برات چایی بیارم.
+ با کمالِ میل.
حمال انگار نه انگار آن لیوانِ شیرِ گرم و خوشمزه را تازه خورده است. این چه بود من گفتم؟ من اصلا چایی نداشتم. خوب است، الان به دم کردنِ چایی مشغول میشوم. قول میدم طولانی ترین انتظار عمرش باشد.
+کمند؟
با صدایی از گلویم جوابش را دادم.
+ میگم اصلا واست سوال نیست من چرا اینجام؟ وقتی در رو واسم باز کردی فکر کردم... فکر کردم...
هنوز واسم مهمی؟
+ یا حداقل هنوز شانس دارم...
تو واسم یه ولگردِ گدا بودی که سردش بود و یه لیوان شیر میخواست، نه بیشتر.
+ آو اون لیوانِ شیر رو میگی؟ واست گذاشتمش کنار بخاری که سرد نشه.
راست میگفت؟ چرا دقت نکرده بودم؟ ( با خودم گفتم )
+ کمند راستش من...
اصلا نیازی نیست چیزی بگی، تمامِ حرفایی که اون شب زدی کافی بود. حالا فقط، فقط صبر کن تا یکم گرم شی و بعد برو، همین!
+ اما شاید من برای انتقام اومده باشم!
چطور جرئت میکنی؟ تو... توعه احمق... هنوزم پررویی!
نفس های کوتاه میکشیدم. اون از خودراضی چطور به خودش اجازه میده که این حرف رو بزنه...! آرام به آشپزخانه رفتم، ترسیده بودم، من آن نگاه را میشناختم، هنوز هم همان مانده بود. جلویش نشان ندادم که ترسیده ام. تا رسیدم توی آشپزخانه رفتم سمت درِ کابینت، باز کردم که چاقویی بردارم:
+ چیزی شده؟
با قیافه ای بهت زده برگشتم سمتش:
نه! مگه باید چیزی بشه؟
+ اخه اون...
با دستش آرام به دستم اشاره کرد. راست میگفت، یک چاقویِ آَشپزخانه ی سرآشپز در حالی دستم بود که هیچ گوشتی در آشپزخانه نبود:
نه، فقط دیگه وقتشه بری!
+ ینی داری با چاقو تحدیدم میکنی؟
صدای برخورد باران به پنجره کمرنگ شده بود. خورشید کم کم زیرِ سایه ی ماه پنهان میشد. انگار زمان ایستاده بود، انگار هرچه زور میزدم از جایم تکان نمیخوردم، ولی میدیدم که او به من نزدیک میشد. چاقو را در دست محکم کردم هر لحظه آماده شدم تا چاقو را در شکمش فرو کنم و به اندازه ی آن دو سال که روحم درونش زندانی شده بود را آزاد کنم. صدای قدم هایش در سکوت میپیچید. نزدیک میشد. دست را عقب کشیدم. فقط یک قدمِ دیگر نیاز بود. دستانم میلرزید... ترسِ چشمانم را در انعکاسِ چشمانش دیدم. یک قدم عقب گذاشت. چشمانِ گرد شده ام راحت شدند و دستم چاقو را زمین انداخت. افتادم و شروع کردم به گریه کردن. نزدیکم شد، صدای باران قطع شده بود. فهمیدم که انگار میخواهد باز قسمتی از روحم را درونِ خودش بکشد و زندانی کند. تا آمدم دوباره چاقو را بردارم نشست، دستش را پشت سرم گذاشت. شروع کرد به اشک ریختن. گفت: مرا ببخش...
بلند شد و رفت. او روحِ زندانیِ مرا آزاد کرد، و خویش را نیز، و رفت. و من نیز، اشک ریختم.
وقتی به هال رفتم، چترش را جا گذاشته بود.
نویسنده:
وحید ح زرقانی.