سامه
سامه
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

صدای چنگ ناخن روی کیبورد لنووای خاک گرفته...



دشمن شماره یک من،اضطراب بود.اضطرابی که خود آبستن وحشت های گسترده اما موهومی بود که سایشان مانع تابیدن شور زندگی به روز هایم می شد.

اطمینان دارم ریشه اضطرابم در جایی از غبار خاطرات کودکی ام دفن است.آن قدر تنه اش را اره کشیده ام که گمان می کنم به زودی آزاد می شوم.شروع مبارزه ام با این اهریمن درونی با شروع تراژدی سربازی برایم همزمان بود.در روز های اول خدمت،برای بقا در محیط هایی ناشناخته میان غریبه هایی که هر کدام می توانستند در کسوت برادری،قابیل وار سرم را متلاشی کنند؛وسواس کهنه ام به چینش تمام سناریو های محتمل در شرایط مختلف،رشد چشمگیری پیدا کرد.مدام تمام اتفاقات ناخوشایندی که می توانستند منافعم را تهدید کنند را در ذهنم مرور و پردازش می کردم و می کوشیدم برای هر کدام یک عکس العمل آماده در آب نمک بخوابانم.این فرایند برای یک یا دو روز شاید چندان مشکل ساز نشود،اما با تکرار آن در هفته ها و ماه ها،آن قدر سیناپس های متفاوتی در کالبد عصبی ام شکل گرفت که تبدیل به آدم دیگری شدم.بزدل و ترسو،بد بین و غرغرو و در کل غیر قابل تحمل.کلینیکی در ونک بود که در اینستاگرام دیده بودم.قیمتی که در جلسه اول پرداختم علاوه براضطراب،افسردگی و میل به نیستی را هم به سنگینی باری که با خود می کشاندم اضافه کرد.چند هفته داروهایشان را مصرف کردم،پرانول بود و کلرودیازپوکساید.مصرفشان شبیه فروختن روحت به شیطان بود،شبیه چیزی که از آن نمی توانی به عنوان یک معامله برد برد یاد کنی.دریای مواج ذهنت را رام می کنند،ولی قایقت بدون موج و باد در جای خود به عبارتی دریاگیر می شود.راکد می شوی و می گندی.خدا خواست و اصلی ترین علت بیرونی اضطرابم تغییر کرد.محل خدمتم عوض شد و انگاری که دانته مستقیم دوزخ را به مقصد بهشت ترک کرده باشد.دارو ها را قطع کردم و شروع کردم به خواندن.دلیل همه آن اندوه ها و به قول سرباز ها کما زدن ها را که دانستم،فهمیدم دشمن اصلی ام اضطراب نبود.مغز خودم بود.فریبم میداد.یاد گرفتم چطور مسئولیتش را به جان بخرم.از اگزیستانسیالیست ها خواندم و سیزیف مدرنی را به پرده بردم با این فرق که جای ضخره ارزش ها را به دوش می کشیدم.شنیده بودم به نقل از نیچه که اگر چرایی را پیدا کنم با چگونگی اش کنار می آیم.هرچند بالای هر قله،چرایم می لغزید و باز به قول ارتشی ها ازنو و ازنو و ازنو...!

هنوز گاه در پس سرم با تمام توانش می تازد و آتش می سوزاند.ولی حنایش رنگ باخته.عقب رفتن،در جا زدن یا رشد کردن دیگر مهم نیست.کوتاه نیامدن مهم است.فنلاندی ها اسمش را گذاشته اند SISU!

ضمنا،علاوه بر این ها نباید از بیوشیمی اش هم غافل شد.خواب و ورزش و پروتئین.

همین!

اضطرابروانشناسیزندگیاگزیستانسیالیسمسربازی
گیلگمش هنوز داره می گرده.گذرش اینجا افتاده!!!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید