آتش انداختم
به خرمنِ افسوس
و به شمارش مواهب
در مراقبه نشسته ام
وقتی که دود
و ناله سوگ
ناخن میکشیدند بر جگرم
و از سکوت تنفس
نوای برفک می شنیدم
پشت پنجره
جهان به تماشایم نشسته بود
ریشه های زمین
در قامت من قد می کشند
به بهانه مکیدن آفتاب
آن کرم پوچی
که در نگاه من لانه داشت
در دمیدن عطر شبنمی
پیله بشکافت
و چرخید
زیر چتر آسمان
به هنگامهی بارش مهتاب!
و اینک بزنگاهیست
که کنامم را می ستایم
که به میمنت تصادف زندگیست