خزان(شعر)
سکوتت طعنه میزد بر تمام واژههای من
نگاهت شعله میزد در شبانِ تیرهحال من
دلم در حسرتت سوخت، در آتش، در غم و در خون
ولی خاموش میمانْد این زبانِ بیامانِ من
بهار از چشم من رفت و خزان شد همدم جانم
که پژمرد از جدایی، باغهای ارغوان من
نه بارانی، نه مرهم، بر دل ویرانهام آمد
فقط تکرارِ هجران شد رفیقِ ناتوان من
ز شوق دیدن رویت، دل من پرپر و بیتاب
ز درد دوریات خون شد دل بیآسمان من
شب و روزم تویی اما به چشم من نمیآیی
کجا پنهان شدی، ای ماهِ روشنجانِ من؟
صدایم در سکوتت گم شد و پژواک غم گشت
به بیداری و خوابم، گریه بودی و فغان من
بیا تا خانهی دل با حضورت باغ و گل گردد
که بیتو خسته شد دیگر، دل سرد و خزان من
