ویرگول
ورودثبت نام
Ehsan
Ehsanآنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند
Ehsan
Ehsan
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

خزان

خزان(شعر)

سکوتت طعنه می‌زد بر تمام واژه‌های من
نگاهت شعله می‌زد در شبانِ تیره‌حال من

دلم در حسرتت سوخت، در آتش، در غم و در خون
ولی خاموش می‌مانْد این زبانِ بی‌امانِ من

بهار از چشم من رفت و خزان شد همدم جانم
که پژمرد از جدایی، باغ‌های ارغوان من

نه بارانی، نه مرهم، بر دل ویرانه‌ام آمد
فقط تکرارِ هجران شد رفیقِ ناتوان من

ز شوق دیدن رویت، دل من پرپر و بی‌تاب
ز درد دوری‌ات خون شد دل بی‌آسمان من

شب و روزم تویی اما به چشم من نمی‌آیی
کجا پنهان شدی، ای ماهِ روشن‌جانِ من؟

صدایم در سکوتت گم شد و پژواک غم گشت
به بیداری و خوابم، گریه بودی و فغان من

بیا تا خانه‌ی دل با حضورت باغ و گل گردد
که بی‌تو خسته شد دیگر، دل سرد و خزان من

پاییزخزانشعرادبیات
۸
۰
Ehsan
Ehsan
آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید